سکولاریسم را معمولاً جدایی دین از سیاست تعریف میکنند، این تعریف رسا و بیانگر معنای کامل سکولاریسم نیست. سکولاریسم به معنی غیردینی و غیرقدسی شدن امور است. یعنی اگر امور و پدیدهها جنبه غیرمقدسی بگیرند و ماهیت معنوی و دینی خود را از دست بدهند، ما با پدیدهای روبهرو هستیم که آن را سکولاریسم مینامیم. پدیدهای که آن را سکولاریسم مینامیم در بستر زمان بسط پیدا میکند و در واقع خودش یک فرآیندی است که آن فرآیند را میتوان سکولاریزیشن نامید.
غیر دینی شدن امور یعنی چه؟
در تمدنهای سنتی و ماقبل مدرن، چه تمدن قرون وسطایی و چه تمدنهای شرق دینی و شرق اسطورهای، حتی تمدنی مثل یونان و روم باستان برای امور یک شأن و باطن قدسی، غیبی و معنوی قائل بودند یعنی همیشه معتقد بودند هر پدیدهای یک وجه معنوی و غیبی و قدسی دارد. مثلاً در گذشته وقتی که میخواستند ازدواج کنند، ازدواج را یک امر معنوی و دارای یک وجه مقدس میدانستند و میدانید که ازدواج معمولاً با حضور یک فرد روحانی یا با توجه به یک سری آداب معنوی و روحانی انجام میشود ولی مثلاً امروز در دوران مدرن، از قرن 16، 17 به بعد به ویژه از قرن 17 به بعد که سکولاریسم تقریباً بسط پیدا کرده میبیند که مکان برگزاری مراسم ازدواج از کلیساها به ساختمانهای شهرداری تغییر کرد و پروسه ازدواج به یک پروسه عرفی و غیردینی و غیرقدسی تبدیل شده. درباره تمام امور این اتفاق افتاده است یعنی همه پدیدههایی که در تمدنهای کلاسیک به ویژه تمدنهای قرون وسطایی و تمدنهای شرقی که یک وجه غیبی داشتند و برای آنها شأن قدسی و حقیقت معنوی قائل میشدند، اینها شأن و وجه قدسیشان را از دست دادهاند و به پدیدههای کاملاً دنیوی و سکولار تبدیل شدهاند. در واقع مرکز ثقل و روح مرکزی را از دست داده و به یک امر حاشیهای و شخصی و غیرتأثیرگذار تبدیل شده است. این پدیده را سکولاریسم مینامیم. به عبارتی دیگر سکولاریسم به معنای حاشیهای شدن دین یا غیرقدسی شدن امور و عرفی شدن و دنیوی شدن پدیدههاست. سکولاریسم از خصایص ذاتی تمدن مدرن است یعنی غرب مدرن در ذاتش این مسأله را نهفته دارد به این دلیل که در نسبت میان انسان و جهان و خدا در واقع اصالت را از خدا میگیرد و به انسان میدهد و انسان را هم به گونهای غیرروحانی تعریف میکند. در واقع نمیتوان سکولاریسم را از تفکر مدرن جدا کرد. بنابراین سکولاریسم یک عارضه بر مدرنیته نیست، امر ذاتی آن است. همچنان که تمدن مدرن از حدود قرن 14 و 15 میلادی به بعد گسترش پیدا میکند و تدریجاً مبانی فکریاش تبیین و تدوین میشود و پس از آن ساختارهای تمدنیاش عینیت پیدا میکند و تحقق پیدا میکند، سکولاریسم نیز نفوذ و بسط بیشتری مییابد و به یک خصیصه تبدیل میشود. اما اگر بخواهیم به لحاظ تاریخی ریشهیابی کنیم که برای اولین بار واژه سکولاریسم کی و کجا به کار رفته است، میبینیم که در سال 1648، پس از جنگهای 30 ساله این واژه برای اولین بار به کار میرود، در جنگهای داخلی مذهبی آلمان که از سال 1618 میلادی تا 1648 میلادی طول کشید و در سال 1648 در پیمان آشتی وستفالی، برای اولین بار بر بخش سکولار این پیمان تأکید میشود و واژه سکولاریسم از آنجا وارد ادبیات سیاسی تمدن مدرن میشود. در یونان باستان بارقه یا جلوهای از سکولاریسم دیده میشود، به این دلیل که در یونان باستان، عقل کاسموسانتریک اصالت دارد و مذهب اصالت ندارد و چون عقل کاسموسانتریک اصالت دارد در واقع به نحوی غیردینی کردن و غیرروحانی و غیرعرضی کردن امور را شاهد هستیم. تمدن یونانی باستان خدایان را دارد ولی خدایان آن، انسانواره یا خدایانی شبیه انسان هستند. در واقع بین انسان و خدایان؛ نسبت مخلوق و خالق برقرار نیست؛ نسبت دو رقیب برقرار است که انسانها میخواهند به نوعی با خداوند رقابت کنند و حتی گاه بر خدا پیروز میشوند. به این ترتیب میتوان گفت که بارقههایی از سکولاریسم و غیردینی کردن امور در یونان باستان وجود دارد. مثلاً در آراء کسانی چون سوفسطاییان، وقتی به آراء پروتاگوراس و گورگیاس نگاه میکنید، اینها تعریفی از قانون ارائه میدهند و میگویند، قانون چیزی است که همه آن را قبول داشته باشند. این تعریف را مقایسه کنید با تعریفی که در شرق آن زمان از قانون به عنوان یک امر قدسی و به عنوان امری که مظهری از شریعت آسمانی است ارائه میشود. این دو تعریف متضاداند. یکی مایههای دینی دارد و دیگری ندارد. از این لحاظ میتوان گفت یونان باستان سکولار است و مایههای سکولاریستی دارد اما واقعیت این است که اینگونه که غرب مدرن خود را از دین جدا میکند و اصلاً پروسه غیرقدسی کردن همه امور را بسط میدهد یعنی همه پدیدهها را سعی میکند از آن راز آلودگی و سحراندیشی قدسی خارج کند، این را ما در یونان باستان شاهد نیستیم منتهی مثلاً اینکه بگوییم افلاطون فیلسوفان را حاکم میدانست و معتقد به حکومت فیلسوفان بود و به این لحاظ مثلاً معتقد به حکومت کاهنان نبود، از این لحاظ میتوانیم او را مقایسه کنیم با مثلاً سومریان باستان که دولت شهرهایشان، دولت شهرهای مبتنی بر حکومت کاهنان بود. شما در طبیعت راز آلودگیها و سمبولیسم را میبینید، باطنهای توأم با قداست را میبینید. کاسموس در یونان باستان قداست دارد یعنی کاسموس مایههایی از امر مذهبی دارد اما در یونان مدرن اینگونه نیست. نجوم و فیزیکی که کپرنیک و کپلر برای ما طراحی میکنند یا نظام فیزیکی که نیوتن برای ما طراحی میکند، کاملاً تهی از هر گونه بار قداستآلود و مایه مذهبی است و اینجا ما میتوانیم صراحتاً از سکولاریسم نام ببریم اما در یونان باستان با تردید است.
مقوله سکولاریسم جز لاینفک تمدن مدرن است و از غرب جداییناپذیر است. اتفاقاً در مورد تاریخ ایران هم اینگونه است. از زمانی که نسیم اندیشههای غربی و مدرنیستی بر ما وزیدن میگیرد یا در معنای دقیقتری طوفان اینها بر ما وزیدن میگیرد، این روح سکولار خودش را ظاهر میکند و در همه حوزهها حاضر میشود. اگر به گذشته نگاه کنیم، چه گذشته تمدن کلاسیک خودمان و چه گذشته تمدنهای ماقبل مدرنیته میبینیم که عرصههایی مانند تعلیم و تربیت مثل اخلاق، مناسبات اجتماعی، خانوادگی حتی اقتصاد، همه تحت تأثیر آموزههای دینی و معنوی قرار دارند و یک نوع تنیدگی با معنویت و حوزههای قداست در آنها وجود دارد. اما در 150 ساله اخیر تمدن خودمان که یک نوع فرماسیون شبه مدرنی بر کشور حاکم میشود، از مشروطه به بعد یا در دوران غرب مدرن
از قرن 16، 17 به بعد میبینیم که قدسزدایی به طور کامل در حال انجام است منتهی در ایران به این دلیل که غرب تحقق نیافته و صورتی از غربزدگی شبه مدرن آن هم صورت ناقص و تقلیدی آن محقق شده، سکولاریسم هم در ایران یک سکولاریسم ناقصی بوده و سکولاریسم فراگیری نبوده و نیروهای مذهبی و قدرتهای معنوی جامعه این توان را داشتهاند که در مقابل این موج سکولاریزیشن تا حدی مقاومت کنند. اما باز هم میبینیم هر جا که ردپایی از غربزدگی شبه مدرنیته دیده میشود حضوری از سکولاریسم را حس میکنیم.
ویژگی دیگر غرب مدرن این است که در آن، اندیشه تجربهای و حسی و روششناسی تجربی اصالت پیدا میکند. بنای دانش جدید بر پایه یک منطق تجربی ـ حسی قرار دارد. اگر ما به دانشها در صورتهای مختلف علمها و در تمدنهای مختلف نگاه کنیم، میبینیم که مثلاً در تمدن یونانی ـ رومی مبنای دانش، مبنای قیاسی است، مبنای روششناسی دانشها، روششناسی قیاسی است و قیاس عقلانی، یا اگر به حوزههای تفکر دینی نگاه کنیم، آنجاهایی که اندیشه دینی خودش را بسط داده، میبینیم که مبنای روششناسی و ادراک، صورتی از منطق دینی برای فهم است که این منطق دینی مرتبط با وحی است و به نحوی وحیانی اندیشی در آن وجود دارد. اما در تمدن جدید، روششناسیای که اصالت پیدا میکند و به عنوان روششناسی اصلی مطرح میشود و در واقع جایگزین دیگر صور روششناختی میشود، روششناختی حسی ـ تجربی است یعنی هر چیزی را که بر اساس آزمایش و تجربه حسی، قابل ادراک، پذیرفتنی و قابل تفهیم و تبیین باشد آن را به نوعی تبیین و تفهیم میکنند و به عنوان دانش معرفت مطرح میکنند و اگر چیزی در حوزه آزمایش و تجربه حسی نگنجد و در واقع آن رویکرد تجربی نتواند برای آن پاسخی پیدا کند یعنی راه حلی در آزمایشگاه نداشته باشد اینجاست که آن را مهمل مینامند، همانند پوزیتیویستهای قرن بیستم.
پوزیتیویستهای سالهای 1920 و 1930 میگفتند هر چیزی که علمی نباشد مهمل است و یا جزو امور غیرقابل فهم و درک. اگر مهمل هم ندانند به هر حال از حوزه معرفت خارج میکنند یعنی در واقع آن چیزی که تمیز میگذارد بین معرفت و آنچه که معرفت نیست صرفاً درک و فهم حسی و تجربی است. به عبارتی دیگر مقولاتی ارزشمند هستند و علمی به حساب میآیند که در حیطه تجربه حسی و روششناسی آزمایشگاهی قابل فهم باشند. این مسأله دامنه علم را خیلی محدود میکند. این گرایش معرفتشناختی، بشر را به سمت جنبههای عملی، پراگماتیستی، حسی ـ تجربی و عینی سوق میدهد و از معنویات و امور کلی و پرسشهای ماهوی دور میکند. این رویکرد، دین را بسیار کنار میگذارد، عرفان را بسیار کمرنگ میکند و برای فلسفه هم دامنه بسیار محدودی تعریف میکند و بخش وسیعی از مفاهیم دینی و اخلاقی و فلسفی را از قلمرو معرفت بشری خارج میکند. این کاری است که مدرنیته انجام میدهد. در واقع تمدن مدرن، روششناسی مبنایی خود را روششناسی حسی ـ تجربی قرار میدهد و چون این روششناسی حسی ـ تجربی با هدفی که مدرنیته میخواهد، سازگاری دارد، به همین دلیل این تمدن دائماً در این موضع تقویت شده که از این روششناسی بیشتر استفاده کند. البته در قرن بیستم به ویژه از نیمه دوم قرن بیستم به بعد شاهدیم که این روششناسی حسی ـ تجربی که در یک کلام میتوانیم آن را اکسپریمنتال بنامیم، دائماً با بحران روبهرو میشود. این بحران ابتداً از دانشهایی مثل جامعهشناسی و روانشناسی شروع میشود و بعد حوزه آن آنقدر گسترده میشود که حتی فیزیک جدید هم دچار بحران میشود. در تمدن مدرن تعریف و ماهیت علم عوض میشود. اگر در گذشته مثلاً در دوره ارسطو اشرف علوم علومی بودند که کمترین کاربرد عینی و عملی را داشته باشند و یا سقراط که علم را عبارت از این میدانست که یک حقیقتی در وجود انسان محقق میشود. در واقع بین نظر و عمل جدایی وجود نداشت. در دورهی جدید فرانسیس بیکن که یکی از بنیانگذاران علم جدید و از پیشتازان تفکر مدرن است، میگوید هدف علم، افزایش قدرت آدمی است، یعنی هدف علم را افزایش ارتقا معنوی انسان نمیداند بلکه افزایش قدرت آدمی میداند. برای اینکه بتوانیم علم را به گونهای تعریف کنیم که از به قدرت بیشتری برسیم ناگزیر میشویم که روششناسی حسی ـ تجربی و کمی را اصالت و محوریت بدهیم و جهان را کمی تعریف کنیم چون جهان تا کمی تعریف نشود، قابل دگرگونی و قابل تصرف نمیشود. اینجا یک تعریف تازهای از علم ارائه میشود. حال این تعریف را مقایسه کنید با تعریفی که ما از علم در دین داریم. در اندیشه دینی تعریف علم با خشیت مرتبط است. در روایتی از امام باقر (ع) روایت آمده است که کسی که دانش او موجب خشیت الهی یا ترس او از خدا نشود، او عالم نیست حتی اگر جزئیاتی مثل مو را شکافته باشد و از آن دانشهای بسیار به دست آورده باشد. این تعریف نشان میدهد که علم باید با یک رشد معنوی همراه باشد. شبیه این موضوع در حوزه فلسفه کاری است که ارسطو میکند و علم را با یک ارتقا عقلانی تعریف میکند. در دوران جدید مبادی و غایت علم عوض میشود، مبادی و غایت علم جدید، مبادی و غایات اومانیستی و تصرفگرایانه میشود و چون تصرفگرایانه میشود لاجرم روششناسی آن هم حسی ـ تجربی (اکسپریمنتال) میشود چون اگر این روششناسی را به کار نبرد نمیتواند این قدرت را اعمال کند. بنابراین از خصایص تمدن مدرن این است که سکولاریسم را پدید میآورد و نیز صورتی از علم را ایجاد میکند که این صورت علم با تمام صوری که تا به حال میشناختیم و مطرح بوده در حوزههای تمدنی مختلف، فرق میکند. این صورت جدید علمی به دلیل جوهر تصرفگرایانه و استیلاجویانه خود، رویکردش به روششناسی یک رویکرد کاملاً حسی ـ تجربی است، یک رویکرد کاملاً اکسپریمنتال است. این رویکرد اکسپریمنتال مسائل و محدودیتهای زیادی به همراه میآورد به دلیل اینکه دامنه معارف ما را بسیار محدود میکند و بسیاری از مفاهیم و مقولات مثل روان، روح، عقل، پرسشهای کلی، پرسش از ماهیت و ... را کاملاً از حیطه آگاهی و معرفت ما خارج میکند.
ادوار تاریخی غرب مدرن غرب مدرن را به سه دوره کلی میتوانیم تقسیم کنیم.تاریخ غرب مدرن به اعتقاد برخی مورخان سال 1374 یا 1375 میلادی است که با مرگ پتراک و بوکاچیو آغاز میشود. به اعتقاد بعضی از 1453 میلادی یعنی از نیمه قرن پانزدهم آغاز میشود و عدهای دیگر نیز شروع مدرنیته را دیر تصور میکنند و آن را سال 1492 میلادی و کشف آمریکا میدانند. به
هر حال به نظر میرسد از قرن 14 و 15 میلادی جهان وارد ساحت تازهای میشود یا حداقل میتوانیم بگوییم اروپا وارد ساحت تازهای میشود که این ساحت، ساحت غرب مدرن یا مدرنیته است. این اروپایی که غربی میشود و این تمدن غرب مدرنی که ظهور میکند در یک دوران طولانی بسط و تطور و تکوین، خودش را آنقدر گسترش میدهد که نهایتاً به یک تمدن تماماً جهانی و قدرت تمام عیار تمدن جهانی تبدیل میشود. البته هدف این تمدن از زمانی که مبانی نظری آن تدوین شد همین بود که میخواست به یک تمدن جهانی تبدیل شود و هدفش استیلای مطلق بود، همان چیزی که اکنون تمدن مدرن و مظهر برجسته آن آمریکا آن را دنبال میکند. به تعبیر یکی از فیلسوفان، آمریکا تمدنی است که همه آرمانهای عصر روشنگری و باورهای مدرنیته در آن محقق شده است. آمریکا تجسم مدرنیته است با تمامی ویژگیهای خاص آن. طبق نظر پستمدرنیستها همین تمدن مدرن هم رو به انحطاط و انقراض گذاشته است و این مرحله از حیات آن، در واقع آغاز بسط نابودی آن است. البته نابودی که فعلاً در مرتبه انحطاط است نه انقراض چون هر پروسه نابودی یک بستر زمینهسازی دارد که آن را انحطاط مینامیم و زمانی هست که این انحطاط به نقطه کاملی میرسد، آن انقراض است. در مورد غرب مدرن این نظریه بیشتر از طرف کسانی مثل هیدیگر و فوکو مطرح است که غرب مدرن، دوران انحطاط خود را طی میکند. دوران انحطاط مرحلهای از مدرنیته است. ما باید ببینیم غرب مدرن در سیر تاریخش از ابتدای پیدایش چه مراحلی را طی کرده است. در یک بررسی اجمالی سه مرحله برای غرب مدرن ترسیم میکنند که با دقت میتوانیم تا 7 یا 8 مرحله، این تقسیمبندی را گسترش دهیم. اکنون 3 مرحله را در تاریخ غرب مدرن بیان میکنیم. مرحله آغازین که میتوانیم این را مرحله تکوین مدرنیته بنامیم، مرحلهای که مبانی نظری مدرنیته در قالب هنر، ادبیات و نخستین جلوههای فلسفی ظاهر میشود. در واقع این دوره را دوران تکوین مدرنیته مینامیم. آغاز این دوران را میتوانیم قرن 15 میلادی در نظر بگیریم و تا نیمه قرن 17، این دوران را امتداد بدهیم. به تعبیری میتوانیم از سالهای 1400 تا 1650 میلادی را جزو دوران تکوین بنامیم. در این دوران نخستین جلوههای ادبی مدرنیته، هنری، سیاست مدرن و همچنین نخستین جلوههای حضور اجتماعی مدرنیته یعنی طبقات جدیدی که این طبقات به ساحت مدرنیته تعلق دارند و در اجتماع ظهور میکنند جلوهگر میشوند. در این دوران همچنین مبانی نظری و فلسفی مدرنیته تکمیل میشود. در این دوران از چند فیلسوف به عنوان چهره اصلی و برجسته میتوانیم نام ببریم، یکی فیلسوفی مثل دکارت که بسیاری به محوریت آن در تمدن مدرن اشاره میکنند (متوفی به سال 1650 میلادی) که کتاب معروف گفتاری در روش به کار بردن عقل و همچنین کتاب معروف تعقلات دکارتی ران وشت. دیگری فرانسیس بیکن است (در 1626 میلادی درگذشته است) که با کتاب معروف ارغنون جدید، رویکرد منطقی تجربهگرا و حسیگرای علمی را بنیان گذاشت. وی همچنین کتاب آتلانتیس نو را دربارهی چشمانداز تمدن مدرن و مدینه فاضله مدرنیته ترسیم کرد. یکی دیگر از چهرههای مطرح ماکیاولی است (متوفی به سال 1527 میلادی) که با کتاب معروف شهریار و همچنین کتاب گفتارها در واقع صورت اجمالی اندیشه سیاسی مدرنیته را در آراء خود ترسیم کرد. یکی دیگر از فلاسفهی مطرح، پیکودلا میراندولا است (متوفی به سال 1494 میلادی) که رئوس کلی انسانشناسی مدرن و در واقع رئوس کلی نسبت انسان و طبیعت و تفسیر اومانیستی از انسان را بیان کرده است. یکی دیگر از فیلسوفان این دوران که از چهرههای برجسته دوران اول غرب مدرن است، فردی به نام توماس هابز است (متوفی به سال 1679 میلادی) که او در طراحی مبانی روششناسی و رئوس کلی معرفتشناسی مدرن نقش دارد. اگر از انسانی که در این دوره زندگی میکرد میپرسیدیم که چشمانداز وضعیت کنونی را چگونه میبیند؟ شاید اصلاً نمیتوانست پیشبینی و پیشگویی کند که یک دوره تاریخی جدیدی ظهور کرده است و این دوره تاریخی آنچنان بسط پیدا خواهد کرد که تمام ساحات وجودی زندگی بشر را میپوشاند و یک دنیای مثلاً تکنیکی مثل دنیای امروز برای ما میآفریند. در واقع همان گونه که امروز برای کسی که در عصر پست مدرن قرار گرفته، پذیرش واقعیت شکست مدرنیته، امر دشوار و یا محالی است و یا نمیتواند تصور کند که جهانی بدون سیطره مدرنیته و اندیشههای مدرن و تمدن مدرن وجود داشته باشد و این حرفها را دربارهی مرگ مدرنیته خیالبافی یا شعار یا حرفهای واهی و بیاساس فرض میکند و به هیچ رو این مسأله را نمیپذیرد، همین قدر برای یک انسانی که در ابتدای عصر غرب مدرن، در سپیده دم مدرنیته، در رنسانس یا در همین دورهای که ما داریم بحث میکنیم (دوران تکوین اندیشههای مدرن) زندگی میکرد همین قدر برای او دشوار بود که اگر به او میگفتیم تو در فصل آغازین یا صفحه نخستین کتابی قرار داری که این کتاب چنین تمدنی به پا خواهد کرد، با این خصایص و ویژگیها و این چشماندازها این آیندهاش خواهد بود، شاید هیچ کس آن زمان این حرف را نمیپذیرفت و باور نمیکرد همانقدر که اکنون پذیرش شکست مدرنیته و انحطاط آن برای ما دشوار و غیرقابل باور است.
از برجستگیهای فیلسوفانی مثل دکارت یا فرانسیس بیکن این است که در آن سپیده دم، آن چشمانداز آینده را میدیدند. اگر شما به دکارت نگاه بکنید او صراحتاً در کتاب گفتار در روش به کار بردن عقل، صراحتاً چیزی را میبیند که هیچ کس دیگر در آن دوره نمیدید و آن این است که میگوید میخواهم گونهای فلسفه را پیش ببرم و طراحی کنم که تفسیر تازهای از عالم و آدم ارائه بدهم. این کاری است که رسالت مدرنیته در آغاز بود اما این رسالت را هر کسی درک نمیکرد همان طور که امروز وقتی هیدیگر میگوید من تفکر پسفردایی تاریخ بشر را بازگو میکنم و یا امروز مدرنیته به پایانش رسیده و در حال منحل شدن در صورتهای نازل اندیشه است. این حرف برای ما غریب و غیرقابل درک است که چطور ما آبستن تفکر دیگری هستیم، تفکری که به طور کلی متفاوت با ساحت مدرنیته است و یک تمدن دیگری را به پا میکند که به طور کلی متفاوت است. یکی دیگر از کسانی که در تکوین اندیشه مدرن نقش بسیار مهمی داشته و مبانی مذهبی تمدن مدرن را شکل داده و مدرنیسم دینی را پدید آورده است، مارتین لوتر، کشیش آلمانی متوفی به سال 1546میلادی است. او بنای یک نوع تفسیر مدرنیستی از دین را پیریزی میکند یعنی یک نوع تفسیر مدرن از دین و مطابق با منافع سرمایهداری
از دین ارائه میدهد. این تفسیر، بستر را برای رشد مدرنیته در درون مفاهیم دینی هم باز میکند یعنی اگر رنسانس که گام آغازین ظهور مدرنیته است، یک رنسانس کاملاً دینی است و یک روح کاملاً سکولار دارد اما در غرب و اروپای آن زمان، جوامع دینی وجود داشت، طبقات و اقشار دینی بودند و دین به عنوان یک نهاد و به عنوان یک قدرت مطرح بود، برای اینکه مدرنیته بتواند اینها را هم تسخیر کند میبایست راهی برای نفوذ به درون اندیشههای دینی پیدا کند. این راه را مارتین لوتر باز کرد. غیر از او کس دیگری نیز این کار را تکمیل کرد ژان کالون اهل سویس بود (متوفی به سال 1546 میلادی). اندکی بعد از فعالیت این دو شاهد هستیم که در حدود سالهای 1560 یک شاخهای از اندیشه مذهبی پروتستان ایجاد میشود که این شاخه کاملاً با خواستهای مدرنیته هماهنگ است. کاری که مارتین لوتر کرد این بود که اعتراضی به ساختار اندیشه کلیسایی کرد که منطبق با افق قرون وسطی بود و سعی کرد دین را تفسیر مدرنیستی کند. این کار پروتستانتیسم نام گرفت و از واژه پروتست به معنای اعتراض گرفته شده است. این تفسیر مدرنیستی دین میبایست بسط و تفصیل پیدا کند تا بتواند کاملاً چهرهای از دین بسازد که دین کاملاً تابع مدرنیته و اغراض نفسانی بشر باشد. این کار را در ادامه راه مارتین لوتر، ژان کالون و دیگران ادامه دادند و منجر به شکلگیری فرقهای مذهبی شد به نام پیوریتانیسم و صورتی از پروتستانتیسم است و کاملاً مطابق منافع سرمایهداری است که سرمایهداران را آیتی روی زمین میداند. مفهوم سرمایه و ثروت متفاوت هستند. سرمایه یک مفهوم مدرن است. سرمایه، ثروتی است که در مدرنیته پدید آمده است و ویژگیهایی دارد که آن را از ثروت در معنای سنتی و کلاسیک آن جدا و متمایز میکند. در واقع سرمایهسالاری، صورت اقتصادی ـ اجتماعی تمدن غرب است و در دوران تکوین تمدن مدرن همزمان با ظهور نخستین جلوههای اندیشه فلسفی مدرن، نخستین جلوههای مدرنیسم دینی، اندیشه تعلیم و تربیت و اندیشه سیاسی و روانشناختی مدرن، نخستین جوانههای سرمایهداری مدرن هم ظهور میکند. ما که از حدود سالهای قرن 15 و 16 نخستین نسل سرمایهداران غربی هم ظهور میکنند، سرمایهداران مدرن نه آن آدمهایی که در جوامع فئودالی و قرون وسطایی بودند و صاحب ثروت بودند. سرمایهداران کاملاً محصول مدرنیته هستند و اتفاقاً تعداد عمدهای از این سرمایهداران هم یهودی هستند. بعد از این دوران آغازین دوره دوم تمدن مدرن که دوران بسط و شکوفایی و عینیت یافتن تام و تمام ویژگیهای مدرنیته است آغاز میشود. در این دوران اتفاقهای بزرگی رخ میدهد. انقلابهای سیاسی مدرن بزرگ دنیا در این دوره رخ میدهند همانند انقلاب آمریکا (سال 1776)، انقلاب فرانسه (1789) و انگلستان (1649 و 1688) در واقع در این دوران، قدرتهای بزرگ سیاسی غرب مدرن ظهور میکنند، سرمایهداری به نظام مسلط اقتصادی تبدیل میشود، و معرفتشناسی و فلسفه مدرن بسط پیدا میکند به گونهای که در قالب اندیشههای سیاسی، باورهای اجتماعی، رویکردهای جامعهشناختی ظهور میکند و نخستین جلوههای علم جدید خودش را نشان میدهد و عینیت پیدا میکند. یعنی در این دوران چیزی که در دوران تکوین مدرنیته در صورت نهفته و قوه وجود داشت در این دوره به فعلیت و عینیت درمیآید و محقق میشود. ساختار سیاسی دنیای مدرن در این دوران طراحی میشود، نظامهایی مثل دولتهای مدرن، رابطه خاص میان شهروند و دولت، مفهوم مدرن قدرت و پدیدهای مثل بوروکراسی. تمام اینها محصول دوران جدید یعنی دوران بسط و گسترش مدرنیته هستند. دوران دوم (1850 ـ 1650)؛ عصر روشنگری هم رخ میدهد؛ عصری که فیلسوفان و نویسندگانی عمدتاً در فرانسه و تا حدودی هم در آلمان و انگلستان ظهور میکنند که افق فکریشان بسیار به هم نزدیک است و در حوزههای متعدد و متنوعی کار میکنند و مبانی حقوقی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و تربیتی دنیای مدرن را طرحریزی میکنند. بسیاری از مفاهیمی که امروزه به صورت مفاهیم عادی برای ما درآمده است و به صورت امور بدیهی است و ما در صحبتهایمان به کار میبریم، اینها مفاهیمی است که در دوران عصر روشنگری تکوین یافتهاند مثل مفهوم دموکراسی، حقوق بشر، فمینیسم یا اصالت دادن به علوم جدید، علمزدگی و علمگرایی، اصالت دادن به نهادهای سیاسی مثل پارلمانتالیسم. در عصر روشنگری یک امید و خوشبینی فوقالعادهای نسبت به آینده وجود داشت و غرب مدرن و فیلسوفان غرب مدرن معتقد بودند که چشمانداز خیلی روشنی برای مدرنیته وجود دارد و در واقع با امیدواری به آینده نگاه میکردند. در این دوران فیلسوفانی مثلا کانت (متوفای 1804)، ولتر (متوفای 1787)، روسو (متوفای 1787) و دنیس دیدرو (متوفای 1784) ظهور میکنند که در واقع پیامآوران و رهبران فکری اندیشه مدرن هستند. نخستین جلوههای ژورنالیسم و مطبوعات به شکل جدید هم در این دوران شکل گرفت و کسانی مثل جان لاک (متوفای 1704) مبانی سیاسی و تعلیم و تربیت مدرن را تدوین میکند. دوران سوم تمدن مدرن (1850 تا امروز) نه دوران تکوین و نه دوران بسط و گسترش، بلکه دوران بحران است؛ دورانی است که امیدواری، خوشبینی و افقهای مثبت از بین میرود و دورانی است که مدرنیته گرفتار اضطراب نابودی خودش میشود و در واقع بسیاری از ارکان تفکر مدرن ضد او عمل میکند. این دوران، دوران بحران مدرنیته و دوران خودآگاهی به بحران است و دورانی است که تمدن مدرن به گل مینشیند. از این به بعد فیلسوفانی که ظهور میکنند مثل آرتور شوپنهاور (متوفای 1860 میلادی)، کیرکگور (متوفای 1850 میلادی)، نیچه (متوفای 1900 میلادی)، هیدیگر (متوفای 1976 میلادی)، برگسون (متوفای 1941 میلادی)، آراگون وتوین بی و دیگران به اشکال گوناگون روایتگر مرگ مدرنیته هستند. نکته جالب در تاریخ بشر این است که همیشه به نظر میرسد اندیشهها زودتر از عینیات پدید میآیند و در واقع چشماندازها در اندیشهها ظاهر میشوند. برای نخستین بار در اواخر قرن 13 و 14 میلادی هنرمندان و شاعران و فیلسوفان بودند که چشمانداز جدیدی در آینده یعنی بشر مدرن را دیدند و در دورهای که هیچ خبری از مدرنیته نبود از ظهور یک امر تازه سخن گفتند. امروز هم همین گونه است. در زمانهای که ما در مدرنیته به سر میبریم و ظاهراً مدرنیته استحکام و قدرت و توانمندی هم دارد، کسانی ظهور میکنند که از چشمانداز فردای مدرنیته، از بحران و شکست مدرنیته حرف میزنند و اینها پیشتازان اندیشه بشری در شرایط کنونی هستند.