۰
يکشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۳۷

دمکراسی تماشاگران

دمکراسی تماشاگران
واژه دموکراسی در اصل از زبان یونانی و کلمه "دموکراتیا" اقتباس شده است و دموکراتیا نوعی از نظام و سیستم حکومت داری است که در آن، همه مردم با استفاده از انتخابات بر خودشان حکومت می کنند. در یونان قدیم به علت جمعیت اندک و نبود نهادهای حکومتی، مردم در مرکز شهر جمع شده و در مورد مسائل مختلف رأی می دادند و به عبارتی خود بر خود حکومت می کردند. اما با افزایش جمعیت، شکل گیری ارتباطات و رسانه ها و همچنین تکثر تخصص و مهارت ها، مردم به انتخاب نمایندگان اقدام ورزیده و نمایندگان منتخب، مسئول دفاع و حمایت از مردم اند.

امروزه نکته ای که در این رابطه قابل توجه و تأمل است، مهندسی انتخابات و سوءاستفاده نمایندگان منتخب از قدرت و پیگیری هدف های شخصی و حزبی به جای توجه به وضعیت مردم است. آنها بدون توجه به مردمی که رأی داده اند در پی کسب قدرت و ثروت اند و تنها از دموکراسی یونانی عنوانی باقی مانده است. با وجود شعارها و تبلیغات دولت های غربی به سردمداری ایالات متحده در پشتیبانی و حمایت از دموکراسی، نگاه واقع بینانه به نظام لیبرالیستی و سرمایه داری این کشور به خوبی گویای نقض این ادعا است و شعارهای دموکراسی و حقوق بشر نمی تواند بیش از یک ابزار جهت نیل به اهداف از پیش تعیین شده آنها باشد. با وجود آنچه گفته شد، خلاً دموکراسی و حقوق بشر در خود این کشور بیش از پیش احساس می شود. از طرفی نیز چرخش قدرت بین اقلیت معدودی موجبات رنجش و انزجار اکثریت جامعه آمریکا را فراهم کرده است. تصمیمات و سیاست هایی که در این کشور توسط دو حزب اصلی، مجلس اعیان و اشراف و مجلس نمایندگان از یک سو و نفوذ کارتل ها، تراست ها، لابی های صهیونیستی و رسانه های وابسته به آنها از سوی دیگر اتخاذ می شود، نقش اکثریت مردم آمریکا را در تصمیم گیری ها نادیده می گیرد.

از این روست که جنبش 99 درصدی موسوم به "جنبش اشغال وال استریت" در مقابل حاکمیت گروه اقلیتی یک درصدی شکل می گیرد. بنابراین شکل گیری جنبش مذکور، بهترین مثال نقض برای دموکراسی آمریکایی است. آنها معتقدند که اقلیت حاکم که تعدادشان نیز بسیار کم است با قبضه کردن ثروت عمومی و قدرت، مانع از تحقق حاکمیت اکثریت شده اند. روی هم رفته، این جنبش پرده از رسوایی های قدرت طلبانه پادشاهان وال استریت برداشت و توده مردم را با این تفکر رو به رو کرد که تاکنون آنچه تحت عنوان دموکراسی عنوان می شده است تنها مفهومی جهت مشروع جلوه دادن سیاست های آمریکا است.
"مکس کیسر" روزنامه نگار اقتصادی و تحلیلگر بازار سرمایه، چندی پیش در توصیف طبقه یک درصدی آمریکا، اظهار داشت: نابرابری در ایالات متحده به صورت فزاینده ای رشد داشته است. این نابرابری تنها در بین گروه 99 درصدی و یک درصدی خلاصه نمی شود، بلکه در درون طبقه یک درصدی نیز اختلاف طبقاتی زیاد است.
وی در ادامه افزود: در بین گروه یک درصدی دو گروه وجود دارد؛ یک گروه یک درصدی بسیار مرفه و بی نیاز و یک اکثریت 99 درصدی مرفه که تلاش دارند به هر نحوی که شده از جمله تغییر قوانین، خود را به گروه بسیار مرفه برسانند. از این رو، هر روزه شاهد به قدرت رسیدن طبقات سرمایه دار و تنزل، فقر، بیکاری، اعتیاد، فساد اخلاقی و غیره اکثریت پایین هستیم که حقوق آنها توسط قبضه کنندگان قدرت و ثروت پایمال شده است. بنابراین بیان نقض دموکراسی و مشارکت عمومی در آمریکا را نه از خارج این کشور،
بلکه می بایست از زبان خود شهروندان معترض آمریکایی شنید که خواهان احقاق حقوق از دست رفته خود هستند.
در مجموع، دموکراسی کنونی آمریکایی بر محور حکومت اقلیت بر اکثریت را می توان در قالب نظریه هایی از جمله تئوری نخبه گرایی توصیف کرد که امروزه در این کشور جامه عمل پوشیده است.
"نوآم چامسکی" زبان شناس و نظریه پرداز آمریکایی در کتاب خود تحت عنوان "حاكميت بر رسانه ها" به دموکراسی در آمریکا و ریشه های آن پرداخته است. به عقیده وی تأثیر رسانه ها و پیشرفت های اقتصادی آمریکا بر نظریه پردازی کم نبوده است. گروهی از نظریه پردازان تحت تأثير اين موفقيت های ایالات متحده قرار گرفته اند، نظريه پردازان مردم سالاري ليبرال و شخصيت هاي پيشروي رسانه ها بودند، به طور مثال، والتر ليپمن (Walter Lippmann)، كه ريش سفيد روزنامه نگاران آمريكائي به شمار مي رفت؛ نقاد صاحب نام سياست هاي داخلي و خارجي بود. اگر به برگزيدة مقالات وي نظري بياندازيد ملاحظه خواهيد كرد كه گوئي " زيرفصل هاي" آن را چنين نام گذاشته اند؛ "نظريه اي پيشرو در تفكر مردم سالارانه".
ليپمن در "كميسيون هاي تبليغات" فعال بود و دستاوردهاي شان را ارج مي نهاد. وي استدلال مي كرد كه آنچه او "انقلابي در هنر مردم سالاري" نام نهاده، مي تواند "توليد رضايت" كند، به اين معنا كه با بهره گيري از فناوري هاي نوين تبليغاتي، توده هاي مردم را، با مسائلي كه خواستار آن نبوده اند، همگام كند. وي همچنين معتقد بود كه اين ايده نه تنها سودمند است بلكه، در عمل نیز ضروري بوده است. ضروري، چرا كه، همانطور كه وي ابراز مي دارد "به طور كلي، منافع مشترك با افكار عمومي بيگانه اند"، اين منافع صرفاً مي تواند از جانب يك "طبقة متخصص" متشكل از مرداني مسئول كه از درايت كافي براي تشخيص مسائل برخوردارند، درك شده و اداره گردد. اين نظريه مدعي است كه صرفاً يك گروه كوچك نخبگان، گروه روشنفكري اي كه از آن سخن مي گفتند، قادر به درك منافع مشتركي است كه براي همة ما از اهميت برخوردار است و اينكه اين مسائل "با افكار عمومي بيگانه اند". اين بينشي است كه به صدها سال پيش بازمي گردد و به همچنين نگرشي می توان نگرش" لنينيستي" نام نهاد. در واقع، تشابه زیادی با ادراك "لنينيسم" دارد؛ مبني بر اين كه، پيشتازاني از روشنفكران انقلابي به حاكميت برسند، انقلاب توده ها را، كه آنان را به قدرت رسانده به كار گيرند، آنگاه توده هاي ناآگاه را به سوي آينده اي رهنمون کنند که دلبخواه خواشان است.
چامسکی در ادامه کتاب خود می افزاید: نظرية مردم سالارانة ليبرال و " ماركسيسم- لنينيسم" در پيش فر ض هاي عقيدتي بسيار به يكديگر نزديك اند. به عقيدة من يكي از دلايلي كه مردم بدون احساس تغيير ويژ ه اي طي ساليان دراز از موضعي به موضع ديگر كشيده شده اند، بايد همين امر باشد. مسئله فقط اين است كه قدرت در كجا نهفته است. شايد كه انقلابي توده اي صورت پذيرد و ما را به قدرت برساند و شايد هم چنين نشود. در اين شرايط ما در خدمت كساني كه قدرت واقعي را در دست دارند قرار مي گيريم و آن چیزی نیست جز تشكيلات سرمايه داري. با این کار توده هاي ناآگاه را به جهاني رهنمون مي شويم كه خود جاهل تر از آنند كه بدان دسترسي داشته باشند. ليپمن با استفاده از نظرية استاد انه اي در مردم سالاري پيشرو، از اين بينش حمايت
به عمل آورد. وي چنين استدلال كرد كه در يك مردم سالاري برخوردار از كاربردي منظم، شهروندان در طبقات متفاوت قرار مي گيرند. طبقة ممتاز به شهرونداني اختصاص دارد كه مي بايد به رتق و فتق امور كلي بپردازند. اين همان طبقة متخصص است.

جماعتي كه در بطن نظام هاي سياسي، اقتصادي و عقيدتي عهده دار وظيفة تحليل، اجراء و تصميم گيري اند و درصد كوچكي از ملت را تشكيل مي دهند. كاملاً طبيعي است كه هر كس چنين پيش فرضي از عقايد ارائه دهد، خود را هميشه قسمتي از همان گروه كوچك مي بيند و در حال سخن گفتن از "دیگران" است كه خارج از آن گروه كوچك قرار مي گيرند و اكثريت مطلق جامعه اند. از ین رو ليپمن آنان را "گله گمشده" خطاب مي كند و می افزاید که ما بايد خود را از "خروش و لگدپراني يك گلة گمشده" محفوظ داريم. اينجاست كه در مردم سالاري به دو كاربرد مي رسيم: طبقة متخصص و افراد مسئول، كه متحمل كاربرد اجرائي اند؛ به اين معنا كه به تفكر، طرح ريزي و درك منافع مشترك مي پردازند و سپس از پي آن گلة گمشده كه آنها نيز در مردم سالاري وظيفه اي به عهده دارند. ليپمن مي گويد كاربرد آنان در مردم سالاري "تماشاگری" است و نه شركت فعال. ولي در واقع، كاربردشان بيش از اين هاست، چرا كه در يك جامعه مردم سالاري اند؛ گاه و بيگاه اجازه دارند كه وزنة خود را به اين يا آن عضو طبقة متخصص واگذار كنند. به عبارت ديگر، اجازه دارند بگويند "مي خواهيم كه رهبرمان باشيد" یا می خواهیم که شما رهبری را بر عهده گیرید.

وی ادامه می دهد اين همه از آن جا ناشي مي شود كه يك مردم سالاري هستيم و نه حاكميتي تماميت خواه. مردم می بایست در انتخابات شرکت کنند ولي زماني كه وزنة خود را به اين يا آن عضو طبقة متخصص واگذار كردند، مي بايد عقب نشسته و تماشاگر اعمال آنان باشند و نه شركت كننده در سیاست ها و تصمیم گیری ها. از این رو، يك مردم سالاري شايسته اين چنين عمل مي كند. از نظر وی در قفاي آن منطقي وجو د دارد، حتي نوعي اصل اخلاقي الزام آور نیز در پشت آن نهفته است؛ اصل اخلاقي الزام آور اين است كه، توده ها صرفاً ناآگاه تر از آنند كه قادر به درك مسائل باشند. اگر براي ادارة امور از خود تلاشي نشان دهند، فقط ايجاد دردسر خواهند كرد و در نتيجه، غيراخلاقي و نامناسب خواهد بود. اگر به آنها اجازة چنين عملي بدهيم بايد گله گمشده را رام کنیم نه اينكه به اين گله اجازه دهيم برخروشد و همه چيز را ويران كند.
دقيقاً چنين منطقي است كه مي گويد، اجازة عبور از خيابان به بچه اي سه ساله، عمل نامناسبي است. شما به بچة سه ساله آزادي چنين عملي نمي دهيد، چرا كه نمي داند با اين آزادي چگونه برخورد كند. در همين راستا، شما به گلة گمشده اجازه نمي دهيد كه در عمل فعال شود؛ زیرا آنان فقط ايجاد دردسر مي كنند. لیپمن عقیده دارد که در نتيجه، براي رام كردن گلة گمشده به ابزاري نياز داريم و اين همان انقلاب نوين در هنر مردم سالاري است و آن چیزی نیست جز "توليد رضايت". رسانه ها، مدارس و فرهنگ عمومي مي بايد تقسيم بندي شوند و به طبقة سياستمداران و تصميم گيران نوعي مفهوم " قابل تحمل" از واقعيت ارزاني دارند؛ با وجود آنكه بايد به آرامي، اعتقادات مناسب را نیز القا کنند.
به ياد داشته باشيم كه، پيش فرضي ناگفته در اينجا وجود دارد. پيش فرض ناگفته اي كه به اين سئوال مي پردازد سوالي كه حتي انسان هاي مسئول نيز مي بايد
آن را از خود پنهان دارند: آنان چگونه در موضعي قرار گرفته اند تا براي تصميم گيري اقتدار لازم در اختيارشان قرار داشته باشد؟ صد البته، عملي كه انجام مي دهند، خدمت به قشري است كه قدرت واقعی را در دست دارند. قشری که قدرت واقعی را در دست دارد همان هائي هستند كه صاحبان جامعه اند، يعني قشري بسيار كم شمار و اندک.

به اعتقاد وی اگر طبقة متخصص درآيد و بگويد مي توانيم در خدمت منافع شما قرار گيريم، مي تواند قسمتي از گروه اجرائي شود. البته لازم به ذکر است که آنان مي بايد معتقدات و آموزه هائي را كه در خدمت منافع قدرت خصوصي قرار مي گيرد، به خود القاء كرده باشند. اگر فاقد اين کاردانی هستند، نمی توانند قسمتي از طبقة متخصص به شمار آيند. در نتيجه ما از يك نوع نظام آموزشي برخورداريم كه روي به جانب مردان مسئول دارد و آن همان طبقة متخصص است. آنان مي بايد عميقاً با ارزش ها و منافع قدرت بخش "شرکت – دولت"، كه نمايندة اوست، اشباع شده باشند. اگر بتوانند به اين مرتبه دست يابند، قسمتي از طبقة متخصص اند. حواس بقية گلة گمشده را اساساً بايد از موضوعات منحرف كرد. توجه شان را بايد به مسائل ديگري جلب كرد. از فرو افتادن شان به دردسر (شرکت و دخالت در تصمیم گیری های سیاسی و نظارت بر اقلیت حاکم) بايد اجتناب كرد. بايد مطمئن بود كه آنان حداكثر تماشاگران عمليات باقي مي مانند و برخي اوقات، وزنة خود را به اين و يا آن رهبر واقعي كه خود از ميان ديگران انتخاب مي كنند، مي سپارند. اين نقطه نظر به وسيلة بسياري ديگر از افراد توسعه داده شد.

به طور مثال "رين هولد ناي بور" (Reinhold Niebuhr) متخصص سرشناس الهيات و منتقد سياست خارجي، استاد دانشگاه "جورج كنان" و روشنفكران پيرو "جان کندی" كه برخي اوقات او را "متخصص الهيات تشکیلات" خطاب مي كنند، مسئله را اين چنين مطرح مي كند كه عقلانیت كارورزي بي اندازه ظريفي است. فقط گروه كوچكي از مردم از آن برخوردارند. اكثر مردم را صرفاً احساسات و اميال رهبري مي كنند. آناني كه از ميان ما از عقلانيت برخوردارند مي بايد براي آنكه ساده لوحان زودباور را تا حد امكان در خط نگاه دارند، توهمات ضروری و بیش ساده انگاری احساسي نيرومندي خلق كنند. اين امر تبديل به قسمت عمده اي از علوم سياسي معاصر شده است.

در سال هاي 1920 و اوايل سال هاي 1930 "هارولد لاس وِل" پايه گذار جهان نوين ارتباطات و يكي از عالمان برجستة علوم سياسي آمريكا، توضيح مي دهد كه ما نمي بايد به جزم گرائي مردم سالارانه اي كه انسان ها را بهترين داور منافع خود به شمار مي آورد، تسليم شويم؛ چرا كه (انسان ها چنين) نيستند. بهترين داوران منافع عمومي، ما هستيم. از اين رو، با خروج از حوزة اخلاقيات جاري، مي بايد اطمينان حاصل كرد كه آنان بر پاية سوء قضاوت هاي شان از هيچ گونه فرصتي براي دست يازيدن به عملي برخوردار نشوند. در بطن آنچه امروزه دولت تماميت خواه، يا دولت نظامي مي ناميم، اين عمل ساده است. فقط يك چماق بالاي سرشان نگاه مي داريد و اگر از خط خارج شدند محكم بر سرشان مي كوبيد. ولي با گذشت زمان كه جامعه آزادتر و دموكراتيك تر شد، اين قابليت را از دست مي دهيد. از اين رو مي بايد به فناوري هاي "هياهوي سياسي" روي بیاورید. منطق آن روشن است، هياهوي سياسي در يك مردم سالاري، همان چماق در نظام تماميت خواه است. خردمندانه و خوب است چرا كه، بار ديگر تكرار
مي كنيم، منافع مشترك از ديد گلة گمشده پنهان است و آنان قادر به تشخيص منافع مشترك نيستند. یکی دیگر از نظریه هایی که به روشنی گویایی دموکراسی کنونی در آمریکاست، تئوری و مدل "نخبگان حاکم" است. طرفداران نظریه نخبگان حاکم بر این تصورند که آزادی و دموکراسی به حکومت نخبگان ارتباط دارد.

منظور آنها از دموکراسی، بسط مشارکت گسترده در نظام سیاسی نیست، چرا که سازمان های بزرگ و مدرن با دموکراسی کامل و مساوات مطلق سازگار نیست. همچنین آنها معتقدند که چنین کنترل مردم گرایانه ای، آرزویی دست نیافتنی است. اینجاست که اصولاً رقابت میان نخبگان سازمان یافته و دسترسی به ساختار نخبگان، نمودهای اساسی دموکراسی سیاسی را در نظریه نخبگان حاکم تشکیل می دهند. طبق این رویکرد حتی در دوران انتخابات اگر توده ها سازمان یافته نباشند، ناتوان خواهند بود. بدین ترتیب اگر قرار است شهروندان به نحو موثری اعمال قدرت کنند، باید به سازمان هایی بپیوندند تا بتوانند نامزدهای مناسب را برای اداره امور برگزینند. در این باره "سی رایت میلز" جامعه شناس آمریکایی معتقد است که در ایالات متحده آمریکا قدرت به صورت سلسله مراتبی میان حقوقدان ها، بانکداران سرمایه دار، افسران ارتش، روسای ستاد مشترک و سیاستمداران طراز بالا نظیر رئیس جمهور و مشاوران وی و نیز اعضای شورای امنیت ملی توزیع شده است.

از نظر وی این گروه ها بخش عمده ای از منابع و مهارت ها را در کنترل خود دارند و تصمیمات اساسی را اتخاذ می کنند. سطوح میانی از اعضای کنگره، قضات، رهبران گروه های ذی نفوذ و فعالان حزبی تشکیل می شود. گرچه اعضای کنگره و گروه های ذی نفوذ پاره ای از سیاست ها داخلی را وتو می کنند، ولی فاقد ظرفیت لازم برای ابداع سیاست های جدید هستند. به این ترتیب رهبران سطوح میانی نقش مذاکره کننده و مصالحه کننده قدرت را برعهده دارند. از نظر وی سطوح پایین سلسله مراتب فاقد هرگونه قدرت است و تحت سلطه سطوح بالا قرار دارد. برای آنکه نخبگان قدرت به طور واقعی اعمال قدرت کنند، نوعی یکپارچگی از لحاظ طرح منافع ملی میان آنها ضروری است و حال آنکه در جامعه آمریکا چنین وضعی مشاهده نمی شود.
میلز معتقد است که در ایالات متحده آمریکا مشاغل رهبری در اختیار سه گروه متداخل است که عبارتند از رهبران سیاسی (افرادی که از نظر قدرت سیر نزولی دارند)، مدیران شرکت ها (کسانی که در دهه 1930 به مدیریت سیاسی راه یافتند) و رهبران نظامی (که با ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم وارد عرصه قدرت شدند). از نظر او گروه های نخبه ای که سیاست آمریکا را هدایت می کردند غیرمنتخب بودند. البته امروزه نظریه میلز می تواند در چارچوب "کورپوراتیسم" مطرح شود؛ دیدگاهی که براساس آن نمایندگان منتخب مردم رفته رفته جای خود را به منافع بزرگ نهادی نظیر گروه های تجاری و نظامی می دهند. در مجموع، با توجه به ایجاد هیاهوی سیاسی نخبگان و القا مردم سالاری و دموکراسی در آمریکا، شهروندان این کشور به خوبی از اقلیت حاکم بر دولت شان آگاهی دارند و از این روست که در هوای سرد و گرم به اعتراض های ضد سرمایه داری و یک درصد رأس هرم ادامه می دهند. این در حالی است که پوشش و حاکمیت رسانه ای ثروتمندان نیز نتوانسته است افکار عمومی (آن چه که در نظریات شان به گله تشبیه می کنند) را از این مهم غافل نگه دارد.

*حسن شکوهی نسب، کارشناس مسائل آمریکا
کد مطلب : ۳۶۹۷۷۹
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

منتخب
پیشنهاد ما