ليبراليسم كلاسيك مثل ديگر ايدئولوژيهاي مدرن به لحاظ بنيادهاي نظري و مبادي خود، ريشه در فلسفة اومانيستي دارد. البته ايدئولوژيهاي مختلف مدرنيستي ممكن است در مواردي از منظر تعلق بيشتر به اين يا آن گرايشِ فلسفه مدرن با يكديگر تفاوتهايي داشته باشند؛ (مثلاً به نظر ميرسد كه ايدئولوژي «ناسيونال- سوسياليسم» از فلسفة «فيشته» و برخي وجوه مرتبط با ميراث «ايدآليسم آلماني» بيشتر متأثر گرديده است، حال آن كه ليبراليسم كلاسيك از گرايش فلسفه تجربي بيشتر متأثر شده است و مثالهايي ديگر از اين دست) اما در كل، همگي آنها برآمده از دل فلسفه اومانيستي بوده و به لحاظ مبادي نظري، ريشه در بنيادها و مفاهيم فلسفي آن دارند.
در يك نگاه فهرستوار ميتوان بنيادهاي فلسفي و مبادي نظري ايدئولوژي ليبراليسم كلاسيك را اينگونه فهرست كرد:
٭ عقلانيت تجربي مدرن كه برآمده از عقل مدرن (اومانيستي) است. عقل مدرن كه مبناي فلسفه و هر صورت تفكري ديگر در غرب مدرن است؛ تجسم و اصلاً عين «نفس امارّه» است. عقل مدرن در ذات خود در تقابل با عقل حقيقي (عقل ديني) قراردارد. عقل مدرن، نفساني و معطوف به استيلاي سودانگارانه- لذتطلبانه است و صبغهاي كمّيانديشانه دارد. عقل مدرن، عقل نيست بلكه صورتي از نُـكرا است. عقل مدرن، اوّلاً وبالذّات حقيقتجو نيست بلكه قدرتمدار استيلاجو است و اغراض اين استيلاجويي سودجويي و لذتطلبي سكولار- اومانيستي است.
عقل مدرن را به اعتبار ذات تجربهانگار سوبژكتيو آن، ميتوان «عقل تجربي» ناميد. عقل تجربي، خصيصهاي ابزاري و كمّيانديش و اعدادانديش دارد. غايت تصرّف انگارانه و سودجويانه و استيلاطلبانة اومانيستي عقل مدرن، موجب پيوند ذاتي آن با تجربه انگاري و رويكرد حسي- تجربي آزمايشگاهي ميگردد. عقل تجربي در جهت پيشبرد اغراض خود، تصويري اعتباري از طبيعت ارائه ميدهد كه جلوهاي حقيقي از عالَم نيست، بلكه تصويري وهمآلود از آن است. عقل تجربي مدرن، صورت غايي انشقاق نظر از عمل است و در ذات خود مبتني بر نوعي تفكيك ميان «هست»ها از «بايد»ها است.
آمپريسم
يكي از شاخههاي فلسفة اومانيستي، «آمپريسم» (تجربهانگاري، فلسفة حسي- تجربي) است. آمپريسم پيوند عميق و نزديكي با ليبراليسم كلاسيك دارد. از دل آمپريسم است كه «پوزيتيويسم» و «پراگماتيسم» پديدار گرديدهاند. هم پوزيتيويسم و هم پراگماتيسم در ظهورات سياسي- اقتصادي خود در پيوند و ارتباط عميق با ليبراليسم كلاسيك بودهاند. در انگلستان و آمريكا، فلسفه آمپريستي و پراگماتيستي در قلمروهاي معرفتشناسي و اخلاق و اجتماعيات، زمينهساز و مقوّم ليبراليسم كلاسيك و در مواردي نئوليبراليسم بودهاند. جورج نواك مينويسد:
«بريتانيا يكي از كهنترين فرهنگهاي سرمايهداري را داراست و فلسفة تجربهگرا برآيند و نماي ويژهاي از آن فرهنگ است. پيوند ميان روش فلسفي تجربهگرايي و نظام اجتماعي سرمايهداري تصادفي نيست بلكه ارگانيك است. تجربهگرايي، به لحاظ محتواي نظرياش، يك جهانبيني است و نقش اجتماعي معيني به مثابة روش تفكر مناسب باشرايط تاريخي خاص و در خدمت نيازهاي طبقاتي بورژوازي ايفا ميكند. دورههاي زايش، بلوغ و كهولت آن با پيدايش و انحطاط صورتبندي اجتماعي بورژوازي گره خورده است... تجربهگرايي، چونان چالش فلسفي جامعه بورژوايي با روبناي ايدئولوژيك مدرسي، كاتوليكي فئوداليسم روم بود. فلسفه تجربي در بارزترين شكلهاي خود، به مواضع ماترياليستي نزديك بود و در اصل حركت بنيادي در حوزة فلسفه به شمار ميرفت. اين مكتب به احياي ماترياليسم كمك كرد و راه رشد را براي علوم طبيعي و اجتماعي هموار نمود».
ليبراليسم كلاسيك به دليل ويژگيهايي چون فردانگاري، سودمحوري حريص سرمايهاندوزانه، سطحينگري كاسبكارانه، تكيه بر عاميانهترين صورِ عقل معاش روزانه، تمايلات پراگماتيستي و پيوند ارگانيك با منافع تنگنظرانه و پولسالارانة طبقه سرمايهداري مدرن؛ بيشترين تعلق تئوريك را به آموزههاي سطحي و آميخته به عملگرائي فلسفه تجربي- حسي داشته است و اين امر در تاريخ حيات ليبراليسم كلاسيك از قرن هفدهم تا قرن بيستم ديده شده است. حتي در آراء برخي نئوليبرالهاي داراي تمايلات پُستمدرنيستي نظير «فردريش فونهايك» و «كارل پوپر» و «ريچارد رورتي» و يا نئوليبراليستي مثل «آيزايا برلين» نيز رگههاي پررنگي از تمايلات پوزيتيويستي، نئوپوزيتيويستي و برخي وجوه فلسفه آمپريستي ديده ميشود.
ذرهانگاري فلسفي
در فلسفة اومانيستي غرب، گرايش نيرومندي پديدار گرديد كه ميكوشيد تا تمام هستي را برپاية نوعي ذرّهانگاري تبيين نمايد. يكي از وجوه ظهور اين گرايش، اتميسم هستيشناسانه بود و صورت ديگري از آن در هيأت «موناد»هاي «لايب نيتز» ظاهر گرديد. اين گرايش ذرهانگارانه در قلمرو روششناسي، اخلاق و سياست به سمت فردانگاري حركت كرده است و به طرق و انحاء واَشكال مختلف مبلّغ فردانگاري متدلوژيك، اخلاقي و سياسي بوده است.
فردانگاري هستي شناختياي كه مبناي تفسير ليبراليسم كلاسيك از عالم است، «كُلانگاري» و «كُلگرايي» فلسفي را انكار و نفي ميكند وبه «جزء» و «ذرّه» اصالت ميدهد. اين نگرش، منكر وجود ماهيات است و مفاهيمي چون «جامعه»، «گروه»، «طبقه»، «عالَم» و نظاير اينها را «بيپايه» و «غيرعلمي» و مبنايي براي توجيه به قول ليبرالها و نئوليبرالها «توتاليتاريسم» ميداند. برهمين اساس است كه ليبرالها و نئوليبرالها، «فرد» را اصيل و حقيقي دانسته و «جامعه» را مفهومي اعتباري و غيرواقعي مينامند.
بنابراين فردانگاري يا به تعبيري، ذرهانگاري هستيشناختي و به دنبال آن، تلّقي معرفت شناختي تفكرستيزانهاي كه مبتني بر انكار هر نوع اعتقاد به كليّات و ماهيّات و به تعبير ليبرالها، «مخالف هر نوع كلگرايي» ميباشد يكي از مفروضات فلسفي بنيادين ليبراليسم كلاسيك ميباشد كه به ويژه در قرن بيستم و در آراء نئوليبراليستهايي چون كارل پوپر، آيزايا برلين و فردريش فونهايك از برجستگي و اهميت ويژهاي برخوردار گرديده است. اين تلقي ذرهانگارانة فلسفي در تلازم با امپريسم و پوزيتيويسم نيز قراردارد و مبناي تئوريكي براي توجيه جوهر فردانگارانه ليبراليسم از انسان و اجتماع و همة امور سياسي و حقوقي و ديگر حوزهها نظير تعليم و تربيت و ادبيات و روانشناسي و... ميباشد.
فردانگاريِ ليبراليسم كلاسيك، به يك اعتبار از ميراث ملهم از سوژهانگاري فلسفيِ دكارت نيز متأثر گرديده است. دكارت نحوي تلقي فردي از بشر در مقام سوژة نفساني را در فرمول فلسفي معروفش «من ميانديشم، پس هستم» مبناي يك نظام مابعدالطبيعي قرارداد كه وجه فردانگارانة آن، به ويژه در ليبراليسم كلاسيك و نيز ايدئولوژيهاي ليبراليسم سوسيال دموكراتيك و نئوليبراليسم به عنوان مفاهيم بنيادين و مركزي، ساري و جاري گرديد و سيطره يافت و در شئون و وجوه مختلف بسط و تفصيل يافت و ظهور كرد. ميراث تلقي فردانگارانه از سوژة نفساني مدرن (بشر مدرن يا بشر در تلقي و تعريف اومانيستي آن) بعد از دكارت، در آراء فلسفي «اسپينوزا»، «لايبنيتز» و فيلسوفان آمپريست انگليسي و اسكاتلندي نيز به صور مختلف جريان و بسط و تفصيل يافت و از طرق مختلف در ليبراليسم كلاسيك تأثيرگذار شد.
تلقي مدرنيستي از انسان
تمامي ايدئولوژيهاي مدرن بر «تفسيري اومانيستي» از انسان تكيه دارند. تفسيري كه بشر را اولاً و بالذّات حيوان سودجويِ قدرتطلبِ لذتمداري ميداند كه قدرت استيلاجويانه را در خدمت اغراض سودمحورانه ولذتخواهانه به كار ميگيرد. در تفسير مدرنيستي از انسان (كه در اواخر قرن هيجدهم و پس از آن در قرن نوزدهم در چارچوب زيستشناسي مدرن و رويكرد بيولوژيستي به بشر و به دنبال آن در نوع تلقيهاي امثال «لامارك» و «داروين» و به اصطلاح تئوريهاي «تكاملي» از انسان ارائه گرديد) بشر نوعاً ثمرة يك تطور بيولوژيكي است كه فاصلهاي صرفاً كمّي (ونه ماهوي) ميان بشر و اجداد پستاندارش ايجاد كرده است. نقش خداوند متعال در اين تطور بيولوژيك توسط تئوريسينهاي غيرآتهئيست طرفدار تئوري به اصطلاح تكامل (تكليف آتهئيستهاي طرفدار اين تئوري كه روشن است)، چيزي در حدّ تلقي تئوري يهودي «خداي ساعتساز» است كه نه فقط منكر «ربوبيت تشريعي» حضرت حق ميگردد، بلكه حتي شأن «ربوبيت تكويني» خداوند متعال را نيز مسكوت ميگذارد. در تلقي ضددينيِ مدرن از انسان، خلقت خاص انسان كه با تعبير قرآني «فطرت» به آن اشاره شده است و وجه ملكوتياي كه در سرشت انسان تنيده شده است و خداوند سبحان در قرآن عظيم با تعبير «و نفخت فيه من روحي» از آن يادكرده است، مورد غفلت و بيتوجهي كامل قرارگرفته است.
بشر در تفكر اومانيستي، «حيوان ابزارساز»ي است كه ابزارسازياش به او در مسير تحقق اغراض استيلاجويانة سودمحور ولذتطلبانهاش قدرت و توان ميبخشد و تجسم بارز اين توان «ابزارسازي» كه مدرنيستها نوعاً به عنوان وجه بارز و ممّيزة هويت انساني از آن سخن گفته و بدان ميبالند، در تكنولوژي و تكنيك مدرن عينيت يافته است. از منظر فلسفه اومانيستي، انسان حيوان سودجوي لذتطلبِ استيلاجوي ابزارسازي است كه تفاوتي صرفاً كمّي با حيوانات دارد و از لحاظ مغزي و برخي مختصات فيزيولوژيكي صرفاً از آنها توانمندتر و باهوشتر و داراي قابليتها و فرايندهاي پيچيدهتري است. اين انسان، در مقام سوژة نفساني، بالاصاله صاحب حق حاكميت و قانونگذاري و دائرمدار عالَم و منشأ و منبع و معيار هر ارزش و حكم اخلاقي و حقوقي و سياسي است. جوهر وجودي و وجه بارز هويت اين انسان، نه وجه ملكوتي و يا خلقت خاص فطري او (كه انسانشناسي مدرن اصلاً به آن اعتقادي ندارد) كه حق و قدرت او در مقام استيلاي بر عالم و آدم در مسير تحقق و پيشبرد و تمنيات و خواستها و هواها و اغراض نفساني خود است.
ليبراليسم كلاسيك، نئوليبراليسم و نيز با تفاوتهايي ليبراليسم سوسيال دموكراتيك، غالباً به آن گرايشهاي فلسفي و يا آراء آن دسته از فلاسفه اومانيست رجوع ميكنند كه در تفسير مدرنيستي خود از انسان، مفهوم مدرنيستي بشر را در صورت «فرد» تعريف ميكنند و تلقياي فردانگارانه از حقيقت انسان مدرن دارند و معتقدند كه انسان، يك ظهور اصيل حقيقي بيشتر ندارد و آن، ظهور فردي است و مفاهيمي مثل جمع و جامعه و اجتماع، مفاهيم اعتباري بيپاية غيرعلمي و توهمهايي توتاليتاريستي بيش نيستند. اين تعريفِ فردانگارانة مدرنيستي از انسان را به صور و درجات مختلف ميتوان در آراء كساني چون پيكودلا ميراندولا و فرانچسكو پترارك (تاحدودي و از جهاتي و به طور نسبي و به صورتي غيرمنسجم و بعضاً اجمالي)، تامسهابز، «جان لاك»، «آدام فرگوسن» و برخي ديگر ميتوان مشاهده كرد. روح و جان وجوهر انسانشناسي ليبرالي كه صورتي از انسانشناسي مدرن سكولار- اومانيستي است با تعريف ديني از انسان در تقابل ذاتي قراردارد. تلقي ليبرال- اومانيستي از بشر، بيش از هر تلقي غيرديني ديگر از انسان، ماهيتِ دينستيز و گريزان از ولايت حق و خود بنيادمآب و طاغوتمدار دارد و بيش از هر نوع انسانشناسي غيرديني ديگري، مقوّم و مروّج ولايت شيطان بر بشر غافل جاهل مدرنيست ميباشد.
اخلاق سكولار – اومانيستي مدرن
يكي از مبادي نظري ليبراليسم كلاسيك، اخلاق سكولار- اومانيستي مدرن است. ايدئولوژيهاي ديگر مدرن (مثلاً سوسياليسم، فاشيسم، محافظهكاري، فمينيسم، نئوليبراليسم و...) نيز همگي به نحوي ملهم و متأثر از يكي از نظامهاي اخلاقي مدرن ميباشند. اخلاقيات مدرن اگرچه در كليت خود داراي صورت نوعي واحدي است كه به آن يك وحدت نوعي تمامعيار ميبخشد، اما در عين اين وحدت نوعي، داراي تكثر و تنوع نيز هست؛ تكثر و تنوعي كه در بطن آن و از طريق آن وجوه مختلف اخلاقيات سكولار- اومانيستي مدرن امكان ظهور و تحقق پيدا ميكند.
در يك بيان اجمالي و فشرده ميتوان خصوصيات اصلي اخلاقيات مدرن را اينگونه فهرست كرد:
1 ـ اخلاقيات مدرن منشأ و منبع و نيز معيار و ميزان احكام خود را فارغ از ساحت قدس و حقيقت ديني و برمبناي خودبنيادانگاري نفساني بشر غافل از ولايت الهي تعريف و تلّقي مينمايد. از اينرو ميتوان گفت كه اخلاقيات مدرن اومانيستي نوعاً «نيستانگار» است.
2 ـ اخلاقيات مدرن، فارغ از مدعاها و شعارها و ظواهر مختلفي كه عنوان ميكند و دارد، در حقيقت، غايت و هدفي جز كوشش به منظور تأمين اغراض مختلف نفساني بشر (به ويژه دو خواست مهم سودمحوري و لذتطلبيِ سكولاريستي) ندارد. تعابير مختلفي نظير كمال، سعادت، فضيلت، شادي، آرامش، سود، آزادي و... همگي در حقيقت پوششها و يا روايتهايي آشكار و پنهان از اغراض نفساني پيشگفته هستند.
3 ـ اخلاقيات مدرن، ماهيتي سكولار- اومانيستي دارد و در مظاهر مختلف و متكثر خود به اَشكال و انحاء گوناگون به اثبات استكبار و خودبنيادي نفساني بشر ميپردازد. اين اخلاقيات، چه صراحتاً آتهئيست باشد، چه آن كه مدعاهاي به ظاهر ديني داشته باشد (نظير اخلاقيات پيوريتانيستي يا نمونههاي ديگر) در باطن و ذات و جان خود، اخلاقياتي غيرديني و نفسانيتمدار و سوبژكتيويستي است كه در لايهها و گرايشها و اَشكال و انواع و انحاء مختلف خود، تجسم نفس اماره است.
4 ـ اخلاقيات سكولار – اومانيستي مدرن هم داراي گونهها و انواع و صور نسبيانديش و مطلقگرا و ذهنيانگار و عينيگرا و اقسام مختلف است كه همة آنها درعين تفاوتهايي كه با يكديگر دارند، از يك وحدت نوعي و ماهوي در ذيل اومانيسم (خودبنيادانگاري نفساني بشر) بهرهمند هستند.
5 ـ اخلاقيات مدرن را به يك اعتبار ميتوان به دو دستة «عينيگرا» و «ذهنيگرا» تقسيم كرد. از وجهي ديگر نيز ميتوان در اخلاقيات اومانيستي مدرن، انواعي چون: «فايده باور»، «وظيفهگرا»، «رمانتيك»، «حسي- خياليانديش ذهنگرا» (آراء اخلاقي هيوم) و نظاير آن را از يكديگر متمايز كرد.
تجربه تاريخي نشان داده است كه ليبراليسم كلاسيك به عنوان يك ايدئولوژي، با اخلاقيات فايده باورانة امثال لاك، هيوم، هلوسيوس، بنتام و نيز با اخلاق وظيفه باور كانت و نيز با اخلاق ذهنگراي حسي- عاطفيِ هيوم به صور مختلف قابليت پيوند و تلازم داشته است. همانگونه كه اخلاق سختكوشي منضبط همراه با سودجويي طمعكارانه و امساك انباشتگرانة كالوني- پيوريتاني نيز حداقل براي دورهاي در پيوند و خدمت ليبراليسم كلاسيك قرارداشته است. اخلاق سكولار- اومانيستي در جوهر خود مبتني بر جدا انگاري و تفكيك ميان حقايق اخلاقي و ارزشي از تاروپود عيني و واقعي عالَم ميباشد كه در هيأت فرمول جدايي «هست» از «بايد» در فلسفه اخلاق هيوم عنوان گرديده است و به صور مختلف آشكار و پنهان در آراء ديگر فيلسوفان اخلاق اومانيست نيز وجود دارد. اين ويژگي، در نگرش اخلاقي ليبراليسم كلاسيك و نئوليبراليسم نيز ظهور و بروز آشكار دارد. اخلاقيات ليبرالي در آراء ايدئولوگهاي مختلف ليبراليست از آراء فايدهانگاران و برخي مختصات فلسفه اخلاق كانتي، بيش از ديگر نحلههاي اخلاق مدرن تأثير پذيرفته است.
شهریار زرشناس