۰
سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۵۶

۵ قرن استعمارگری اروپا و آثار منفی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آن بر غیر اروپائیان

۵ قرن استعمارگری اروپا و آثار منفی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آن بر غیر اروپائیان
به گزارش اسلام تایمز؛ رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در پیام اخیر خود به جوانان اروپایی و آمریکای شمالی فهرستی از رفتارهای گذشته غرب را که بعدها به آن اعتراف و نسبت به آن از افکار عمومی جهان عذرخواهی کرده اند برشمرده و از جوانان غربی خواستند دلیل این تاخیر در اعتراف و عذرخواهی را از روشنفکران خود جویا شوند. آنجا که فرمودند: «تاریخ اروپا و امریکا از برده‌داری شرمسار است، از دوره‌ی استعمار سرافکنده است، از ستم بر رنگین‌پوستان و غیر مسیحیان خجل است؛ محقّقین و مورّخین شما از خونریزی‌هایی که به نام مذهب بین کاتولیک و پروتستان و یا به اسم ملیّت و قومیّت در جنگهای اوّل و دوّم جهانی صورت گرفته، عمیقاً ابراز سرافکندگی میکنند. این به‌خودی‌خود جای تحسین دارد و هدف من نیز از بازگوکردن بخشی از این فهرست بلند، سرزنش تاریخ نیست، بلکه از شما میخواهم از روشنفکران خود بپرسید چرا وجدان عمومی در غرب باید همیشه با تأخیری چند ده ساله و گاهی چند صد ساله بیدار و آگاه شود؟ چرا بازنگری در وجدان جمعی، باید معطوف به گذشته‌های دور باشد نه مسائل روز؟ چرا در موضوع مهمّی همچون شیوه‌ی برخورد با فرهنگ و اندیشه‌ی اسلامی، از شکل‌گیری آگاهی عمومی جلوگیری میشود؟».

واقعیت این است که در یکی دو قرن اخیر غرب شماری از رفتارهای غیر اخلاقی و غیر انسانی را نسبت به جوامع و ادیان مختلف از جمله جوامع غربی، سیاهان، سرخ پوستان،‌ آسیایی‌ها،‌ آفریقایی‌ها،‌ آمریکای لاتین ، پروتستان‌ها،‌ کاتولیک ها، مسلمانان و... روا داشته و بعد از گذشت چند دهه نسبت به آن در نزد افکار عمومی تبری جسته و یا عذرخواهی کرده است. تاریخ شماری از این رفتارها را به ثبت رسانده از جمله برده داری سیاهان،‌ استعمار مردم آسیایی و افریقایی، راه اندازی دو جنگ خانمانسوز اول و دوم جهانی، کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ایران، کودتا علیه دولت های مردمی در آمریکای لاتین، تحریم کوبا و ایران، حمایت از صدام و بعدها حمله به او و جنگ ویتنام. تقریبا نسبت به بسیاری از این فهرست پس از سالها به انحای مختلف اعتراف و در برخی موارد نیز عذرخواهی شده است لیکن به رغم این اعترافات همان سبک و همان رفتار علیه ملت ها و دولت های غیر، همچنان تکرار می شود.

اسلام هراسی یکی از همان روش ها و رفتارهایی است که تقریبا یکی دو دهه پیش غربی ها مدام بر طبل ان می کوبند. بواسطه همین ادعای بی سند صدها هزار انسان جان خود را از دست داده اند و میلیونها نفر بی خانمان شده اند.معلوم نیست چند سال دیگر باید منتظر اعتراف یکی از مسئولان غربی باشیم که به اشتباه خود نسبت به اسلام هراسی اعتراف کنند. بویژه آنکه این روزها همان هایی که غربی ها برای تخریب چهره اسلام تجهیز کردند تا با قتل و غارت تصویری مشوش از اسلام ارائه کنند به دروازه های غرب رسیدند و همین روزها است که غربی ها به این اشتباه خود هم اعتراف کنند اما به چه قیمتی.

پیام رهبری معظم انقلاب به جوانان غربی دست کم از این حیث که بخش قابل توجهی از جمعیت غرب را با فهرستی از رفتارهای اشتباه دولتمردان غربی آشنا خواهد کرد جای بسی خرسندی دارد بماند که فحوای این پیام تاریخی نقطه تحول نگرش دنیا به اسلام نیز قرار خواهد گرفت و این موضوع را قبل از هرکسی سیاستمداران غربی پی برده اند همان هایی که رهبری عامدانه آنها را به عنوان دریافت کننده پیام شان هدف این پیام نمی داند.

از این رو تلاش می کنیم در چند شماره به مرور اقداماتی از غرب در طول تاریخ بپردازیم که بعدها غربی ها به اشتباه بودن آن اعتراف نموده و یا ابراز شرمساری کرده اند. تکرار این مسائل شاید در نهایت کمک کند سنت تاریخ نگاری در غرب کمی تغییر نماید.

در قسمت نخست به بررسی تاریخ نژاد پرستی آمریکا پرداختیم و در این قسمت، تاریخ استعمار اروپائیان بر غیر اروپاییان و آثار و تبعات منفی این استعمار بر ملت های غیر اروپایی را مرور می کنیم به این امید که تذکری باشد به مورخان غربی برای گوشزد تاریخ به سیاستمداران غربی. بدیهی است در نوشته حاضر به استعمار آمریکا توسط اروپا اشاره ای نشده است و در وجیزه ای دیگر به آن پرداخته خواهد شد. آغاز استعمار اروپاییان در آمریکا به طور معمول از سال ۱۴۹۲ بوده است. هر چند منطقه‌ای در استان نیوفاندلند و لابرادور در کانادا که قدمتش به سال ۱۰۰۰ میلادی می‌رسد که تنها منطقه سکونتی وایکینگ‌ها در کانادا و آمریکای شمالی به غیر از گرینلند بوده است.

سیر تاریخی استعمارگری اروپا


واژه «استعمار» به لحاظ لغوی به معنای مهاجرت گروهی از افراد کشورهای متمدن به سرزمین‌های خالی از سکنه یا کم‌رشد به منظور عمران یا متمدن کردن آن سرزمین است. لیکن واقعیت پدیدهی استعمار با معنای لغوی آن متفاوت است و در عمل به معنای تسلط جوامع و کشورهای قدرتمند بر جوامع و سرزمین‌های دیگر به منظور استثمار و بهره‌کشی از آن‌ها در آمد.(۱) بنابراین استعمار از لحاظ سیاسی به معنای حاکمیت گروهی از قدرت‌های خارجی بر مردم یا بر سرزمین دیگر است. مارکسیست‌ها به جای کلمهی استعمار از کلمهی مشابهی تحت عنوان «امپریالیسم» استفاده می‌کنند. امپریالیسم در حقیقت به حکومتی اطلاق می‌شود که در آن یک حاکم نیرومند بر بسیاری از سرزمین‌های دور و نزدیک حکومت داشت، ولی بعدها به هرگونه حاکمیت مستقیم و غیرمستقیم کشورهای قدرتمند و کشورهای دیگر عنوان امپریالیسم داده شد.(۲)

استعمار در عصر خود پدیده‌ای چنان فراگیر بود که تا پایان قرن نوزدهم میلادی تقریبا تمامی کشورهایی که امروزه در قاره‌های آسیا، افریقا و امریکای لاتین به نام کشورهای جهان سوم، موجودیت سیاسی مستقل دارند مستقیم یا غیر مستقیم تحت سلطهی کشورهای استعمارگر غربی درآمده بودند. تا پایان این قرن فقط تعداد معدودی از کشورهای جهان سوم بهطور مستقیم ضمیمه‌ی امپراطوری‌های استعماری نشدند که معمولا از ایران، ترکیه (عثمانی سابق)، چین، ژاپن، تایلند، حبشه و افغانستان نام برده می‌شود؛ اما این کشورها نیز به صورت‌های دیگری عرصهی حضور و نفوذ استعمارگران غربی بودند(۳)

دوران نفوذ استعمار تا نیمهی قرن بیستم نیز ادامه داشت ولی پس از جنگ جهانی دوم بسیاری از کشورها به تدریج استقلال یافتند و به صورت مستقل اداره شدند.

تاریخچهی شکلگیری استعمار


استعمار بهعنوان پدیده‌ای سیاسی اقتصادی حدودا از سال ۱۵۰۰م آغاز گردید. در طول این مدت، استعمارگران برخی از کشورهای اروپایی مناطق وسیعی از دنیا را کشف کردند و در آن‌جا ساکن شدند و به بهره‌برداری پرداختند. برخی از صاحب‌نظران معتقدند که استعمار به دوران باستان برمی‌گردد و اقدامات حکومت‌های باستانی نظیر فینیقیه و یونانی‌ها و سرانجام رومی‌ها در ایجاد پایگاه‌هایی خارج از سرزمین خود را به منظور استفاده از آن‌ها برای تجارت یا جنگ یا گسترش فرهنگ خود نوعی استعمار می‌دانند.(۴)

پیدایش استعمار در عصر جدید با ظهور کشورهای قدرتمند اروپایی آن زمان یعنی انگلیس، فرانسه، پرتغال، اسپانیا و... همراه بود. بعد از کشف راه‌های دریایی در اطراف افریقای جنوب شرقی (۱۴۸۸م) و کشف قارهی امریکا در سال ۱۴۹۲م مسافرت‌های دریایی به منظور استعمار و کشف سرزمین‌های جدید آغاز شد. آن‌ها در ابتدا به دنبال طلا، عاج و اشیاء قیمتی بودند اما رفته رفته انگیزه‌های وسیعتر اقتصادی نظیر تجارت، انتقال مواد اولیهی معدنی و کشاورزی به سرزمین‌های اروپایی و فروش کالاهای اروپایی به فعالیت‌های استعماری وسعت بخشید. جنبه‌های اقتصادی استعمار (یعنی بهره‌کشی کشورهای اروپایی از سرزمین‌ها و جوامع دیگر) بدون جنبه‌های سیاسی و نظامی نمی‌توانست دوام یابد. کشورهای استعمارگر خیلی زود دریافتند که برای تداوم بهره‌کشی لازم است که بر جوامع مستعمرهی خود نظارت سیاسی داشته باشند و حتی فرهنگ آن‌ها را تحت کنترل درآورند. این کار در سرزمین‌ها و جوامعی مانند جوامع بومی امریکا، افریقا و اقیانوسیه که مراکز اقتدار و فرهنگ و تمدن بومی آن‌ها ضعیف بود یا در اولین یورش‌های استعمار فرو ریخته بود بسیار راحت صورت گرفت. در این سرزمین‌ها مراکز قدرتی به وجود آمد که تماما زیر نظارت استعمارگران بود. استعمارگران در این کشورها در کنار نهادها و مؤسسات سنتی بومیان معمولا نهادها سازمان‌ها و شیوها و مناسبات اقتصادی سیاسی اجتماعی و فرهنگی جدیدی ایجاد کردند که در حقیقت پاسخ به نیازهای استعماری خودشان بود و نه نیازهای مردمان بومی آن سرزمین‌ها.(۵) استعمارگران در برخورد با کشورهایی مانند ایران و چین که از قدرت بالایی برخوردار بودند و قادر به تسلط کامل بر آن‌ها نبودند سعی کردند تا تغییراتی را به منظور حفظ منافع و تأمین نیازهای خود در این کشورها به وجود آورند. به‌طور کلی، سلطهی استعمار و قدرت‌های استعماری بر کشورهای مستعمره در طول حدود پنج قرن، آثار و پیامدهای منفی عمیقی بر جای گذاشت و موجب عقب‌ماندگی آن‌ها در عرصه‌های مختلف گردید.

علل پیدایش استعمار


نظریه‌پردازان در زمینهی دلایل ظهور و گسترش استعمار، نظریات متعددی ارائه داده‌اند و این پدیده را از جنبه‌های مختلف ارزیابی کرده‌اند. دسته‌ای از نظریه‌پردازان استعمار را از بعد سیاسی بررسی و عنوان کرده‌اند که رقابت‌های سیاسی و نظامی قدرت‌های بزرگ اروپایی طی قرن شانزدهم و پس از آن موجب ظهور و گسترش استعمار بود. این دیدگاه محور توجه خود را بر دولت‌ها و اغراض سیاسی متمرکز ساخته است و تلاش دولت‌های بزرگ جهت دست‌یابی به قدرت و اعتبار بیشتر در مقایسه با رقبای خود را عامل اصلی گسترش استعمار می‌داند. این دیدگاه را در مباحث افرادی همچون هاینریش فریدیونگ و برخی دیگر از نظریهپردازان آلمانی می‌توان یافت.

عده‌ای دیگر از نظریه‌پردازان گرچه از دیدگاه سیاست و دولت به امپریالیسم می‌نگرند، عنصر ملی‌گرایی را نیز به آن می‌افزایند و معتقدند آن‌چه عامل ظهور و گسترش استعمار شد تمایل دولتها و ملت‌های کشورهای قدرتمند به گسترش سرزمینشان و ایجاد امپراطوری‌های بزرگ به منظور حفظ و تقویت روحیهی ملی و توانایی‌های سیاسی و نظامی بود. این دیدگاه در مباحث سیاستمدارانی چون جوزف چمبرلن انگلیسی و یا نظریه‌پردازانی مانند آرتور سالتز و ماکس وبر یافت می‌شود. برخی دیگر از نظریهپردازان استعمار را پدیده‌ای نژادی تلقی می‌کنند و معتقدند مردمان سفیدپوست (اروپائیان) ذاتا از مردم نژادهای دیگر برترند و وظیفه دارند به منظور اصلاح و متمدن کردن مردمان نژادهای دیگر بر آنان حکومت کنند.(۶)

عده‌ای دیگر از صاحبنظران، استعمار را پدیده‌ای اقتصادی و محصول توسعه‌ی نظام سرمایه‌داری نوین می‌دانند. آن‌ها معتقدند که امکانات داخلی کشورهای اروپایی (بازار فروش، مواد اولیه، فرصت‌های سرمایه‌گذاری) دیگر پاسخ‌گوی نیازهای روزافزون آن‌ها نبود و آن‌ها را وادار به دست‌اندازی به کشورهای دیگر کرد. به اعتقاد این نظریه‌پردازان، استعمار در باطن خود تلاشی است برای گسترش فعالیت‌های تجاری و صنعتی بورژوازی کشورهای پیشرفته غربی در کشورهای دیگر و هدف از آن بهره‌برداری از منابع و امکانات آن‌ها برای پاسخ‌گویی به نیازهای روزافزون توسعهی سرمایه‌داری است. این دیدگاه را در میان نظریه‌پردازان لیبرال اقتصاد سرمایه‌داری و هم در میان پیروان نظریه‌ی مارکسیسم می‌توان یافت.(۷)

همهی نظریات مذکور علت اصلی استعمار و امپریالیسم را در تمایلات سیاسی، ملی و اقتصادی کشورهای استعمارگر اروپایی جستجو می‌کنند؛ اما نظریاتی نیز وجود دارد که بر نقش موقعیت و مسائل سرزمین‌های مستعمره در شکل‌گیری نظام استعماری و امپریالیسم تأکید می‌کنند.(۸) این گروه استدلال می‌کنند که با ورود اروپائیان به سرزمین‌های جدید نظام‌های اقتصادی و سیاسی بومی در این سرزمین‌ها که از مشکلات و بحران‌های زیادی رنج می‌برد ناگهان فروریخت. به علاوه رهبران بومی توانایی کافی برای مواجهه با اروپائیان را نداشتند بنابراین اروپائیان دریافتند که خود باید نظامات سیاسی و اقتصادی مناسبی را در این سرزمین‌ها مستقر سازند و به این ترتیب پدیدهی استعمار پدید آمد. این دیدگاه که عملا استعمارگران اروپایی را تبرئه می‌کند در مباحث افرادی چون دیوید فیلدهاوس دیده می‌شود.(۹)

آثار و پیامدهای استعمار


دربارهی آثاری که پدیدهی استعمار بر کشورهای مستعمره داشته است نظریات متفاوتی مطرح شده است. برخی از نظریه‌پردازان از جنبه‌ها و آثار مثبت این پدیده در کشورهای مستعمره سخن گفته‌اند و استعمار را سبب تحول و پیشرفت بومیان مستعمره دانسته‌اند. در حالیکه عدهی بسیاری از صاحبنظران این اندیشه را ن‍ژادپرستانه و نادرست می‌دانند. بر طبق این نظریه‌ها استعمار نه تنها آثار مثبتی بر جای نگذاشته است بلکه تأثیرات منفی بسیار زیادی نیز به همراه داشته است. برخی از مهمترین آثار و نتایج استعمار در زندگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی کشورهای مستعمره عبارتند از:

۱. تغییر ساختار اقتصادی کشور‌های مستعمره:


کشورهای اروپایی که پس از انقلاب صنعتی با مازاد سرمایه و اضافه تولید مواجه بودند به‌دنبال بازار مناسبی هم برای سرمایه و هم برای فروش تولیدات خود بودند از سویی دیگر به منابع اولیه برای چرخش کارخانجات و صنایع خود نیاز داشته و هم به نیروی کار احتیاج داشتند. از آن‌جا که جوامع آن‌ها اشباع شده بود و این نیازها را برآورده نمی‌کرد بهترین مکان برای تأمین این نیازها کشورهایی بودند که امروزه به جهان سوم معروف می‌باشند. در این کشورها هم نیروی کار ارزان و هم منابع طبیعی فراوان وجود دارد. علاوهبر این بازار مناسبی برای سرمایه‌ها و اضافه تولیدات اروپایی‌ها می‌تواند باشد. با توجه به این ویژگی‌ها، ‌قدرت‌های استعمارگر توجه خود را به این مناطق جلب نموده و بر سر تصاحب این سرزمین‌ها رقابت و نزاع‌های بسیاری کرده‌اند. این امر سبب گردید که در طول حاکمیت استعمار، ساختار اقتصادی این کشورها به‌گونه‌ای تغییر یابد که تابع نیازهای اقتصادی کشورهای استعمارگر تبدیل شود و نیازهای آنان را برآورده سازد نه نیازهای بومی و داخلی را.(۱۰) همهی این کشورها به تولیدکنندهی مواد خام کشاورزی یا معدنی تبدیل شده و تنوع و خودکفایی اقتصادی آنان از دست رفت و صنایع و پیشه‌های بومی آنان به‌کلی تضعیف شد.(۱۱) بنابراین اقتصاد این کشورها که یکی از ارکان مهم پیشرفت تمدن آنان محسوب می‌شود تحت سلطهی استعماری قدرت‌های استعماری و در مدار وابستگی قرار گرفت.

۲. تغییر ساختار اجتماعی:


دومین میراث استعمار در کشورهای جهان سوم، تغییر ساختار اجتماعی (ساختار طبقاتی و قشربندی اجتماعی) در این کشورها بود. تغییر در ساخت اقتصادی به‌ نوبه خود تغییراتی در ساختمان اجتماعی این کشورها به‌ وجود آورد. اقشار و طبقات جدیدی ظهور کردند و برخی از اقشار و طبقات پیشین یا ضعیف شدند و یا از میان رفتند. بهعنوان نمونه، تضعیف و از میان رفتن صنایع بومی و پیشه‌های تولیدی در این کشورها ـ که به‌دنبال نفوذ اقتصادی استعمارگران اتفاق افتاد ـ اصناف و صنعتگران بومی را از میان برد و به این وسیله امکان پیدایش و رشد یک طبقهی اجتماعی مهم و مؤثر در دوران صنعتی شدن یعنی بورژوازی ملی را از این کشورها سلب کرد. در عوض طبقاتی پیدا شدند که با سازوکارهای حاکمیت استعماری مربوط می‌شدند؛ از جمله می‌توان به پیدایش یک طبقهی کوچک اما قدرتمند از تجار و واسطه‌گران اشاره کرد که نقش دلالی و واسطه‌گری را در تجارت استعماری در کشورهای جهان سوم ایفا می‌کردند. در برخی از دیگر مستعمرات که حاکمیت استعمار مبتنی بر کشاورزی تجاری بود طبقهی قدرتمندی از مالکان بزرگ به وجود آمد و در اکثر کشورهای مستعمره طبقه‌ای از کارگزاران اداری و نظامی به وجود آمدند که در دوران حضور مستقیم استعمار به عنوان کارگزاران استعماری عمل می‌کردند.

۳. شکل‌بندی جغرافیای سیاسی بر اساس مصالح استعماری:


در دوران استعمار، جغرافیای سیاسی و مرزبندی‌های این کشورها بهگونه‌ای تنظیم شد که منافع کشورهای استعماری را فراهم کند. تقسیم سرزمین‌های مستعمره (به‌ویژه در دوران قیمومیت و تحت‌الحمایگی) انواع ناسازگاری‌ها و منازعات داخلی را در خود پروراند و بدین ترتیب زمینه رویارویی‌های قومی، مذهبی و سیاسی در این کشورها را به‌وجود آورد. به عنوان نمونه، استعمارگران کردها را بین کشورهای ایران، ترکیه، عراق و سوریه تقسیم کردند. در لبنان ترکیب اجتماعی ناهمگونی از اقوام و مذاهب مختلف شکل گرفت و قدرت سیاسی بین اقوام و مذاهب مختلف به‌گونه‌ای نامتعادل تقسیم شد. یهودیان سراسر جهان نیز با برخورداری از حمایت قدرت‌های استعماری به ویژه انگلیس به بهترین مناطق شرق مدیترانه کوچ داده شدند و با تشکیل یک دولت یهودی، اساس یکی از طولانی‌ترین و دردناک‌ترین منازعات منطقه‌ای را به وجود آوردند.(۱۲)

۴. تغییر در فرهنگ کشورهای اسلامی:


یکی از پیامدهای مهم استعمار تغییراتی است که در فرهنگ و روانشناسی اجتماعی کشورهای مستعمره اتفاق افتاد و تاکنون نیز به جای مانده است. منظور از تغییر فرهنگ در اینجا خصلتی است که یک قوم یا یک ملت تحت سلطه در اثر تداوم سلطهی قدرت‌های بیگانه پیدا می‌کنند. خصایصی مانند خودکم‌بینی، تلاش برای تقلید از بیگانگان، وابستگی و... .

عباس عمادی


[۱]. رهنما، مجید؛ مسائل کشورهای آسیایی و افریقایی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، ۱۳۵۰، ص ۱۵

[۲]. ولفگانگ، ج. مومسن؛ نظریه‌های امپریالیسم، ترجمه احمد ساعی، تهران، قومس، ‌۱۳۷۶، صص ۱۲ ـ‌۷

.[۳] ساعی، احمد؛ مسائل سیاسی اقتصادی جهان سوم، تهران، سمت، چاپ چهارم، ۱۳۸۰، ص ۴۵

[۴]. کاژدان، آ؛ تاریخ جهان باستان، ترجمه صادق انصاری، محمدباقر مومنی، علی‌الله همدانی، تهران، نشر اندیشه، ۱۳۵۳، ج ۲ (تاریخ یونان)، ص۴۹

[۵]. همان، ‌ص ۴۷

.[۶] ولفگانگ. ج، مومسن؛ پیشین، صص ۹۰ ـ ۵۹

[۷]. همان، صص ۵۵ ـ ۲۵

[۸]. زیباکلام،‌ صادق؛ ما چگونه ما شدیم، تهران، روزنه، چاپ دهم، ۱۳۷۹، ص ۱۸۷

.[۹] ساعی، احمد؛ ‌پیشین، ص ۵۰

.[۱۰] اورس، تیلمان؛ ماهیت دولت در جهان سوم، ترجمه بهروز توانمند، تهران، آگاه، ۱۳۶۲، صص ۵۱ ـ ۲۰

.[۱۱] کاظمزاده، فیروز؛ روس و انگلیس در ایران، ترجمه منوچهر امیری، تهران، انقلاب اسلامی، ۱۳۷۱، ص ۲۵ ـ ۱۵

[۱۲]. ولایتی، علیاکبر؛ فرهنگ و تمدن اسلامی، قم، نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاهها، چاپ سی ام، ۱۳۹۰، ص۲۱۴
کد مطلب : ۴۳۵۳۰۶
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

منتخب
پیشنهاد ما