۰
پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۱۲
مهدویت و جنگ تمدن ها - بخش اول

تفاوت‌های اساسی گفتمان مهدویت و جنگ تمدن‌ها

تفاوت‌های اساسی گفتمان مهدویت و جنگ تمدن‌ها
نوشتار حاضر به مقایسه میان گفتمان "مهدویت" و نظریه "برخورد تمدن ها"ی هانتینگتون مبادرت کرده است. ابتدا نظریه جنگ تمدن ها مختصراً بازگو و نقد کلی می شود، سپس به تفصیل، محتوای آن با نظریه شیعی ـ اسلامی مهدویت مقایسه می گردد. دین ایدئولوژیک اسلام با ایدئولوژی مهدویت، حساسیت غرب را موجب شده است. بخشی از مقاله به این موضوع اختصاص دارد و در ادامه این مسئله، تجدید حیات دین در عصر کنونی هم به بحث کشیده شده است.

فراز دیگر، سنجش گفتمان مهدویت با اصلاح دینی غرب، با هدف نشان دادن تفاوت اساسی میان آن دو است. در ادامه معرفی گفتمان مهدویت، دفاع از آن و اصول گرایی اسلامی؛ از رویکرد مکتبی و نگاه انتزاعی به دین به نحو کامل دفاع کرده ایم. به دنبال آن، نگاه فطری به انسان به عنوان مبنای دین مورد گفت و گو قرار گرفته است. موضوع جهان دو قطبی بحث دیگری است که گشوده ایم. و سرانجام، معرفی کوتاه غرب نیز اجتناب ناپذیر بوده که بدان پرداخته ایم.

این نوشتار با هدف مقایسه میان گفتمان مهدویت و نظریه جنگ تمدن های ساموئل هانتینگتون سامان یافته است، از این رو لازم است در ابتدا به بیان اهمیت این موضوع بپردازیم. از یک سو موضوع مهدویت که از اهمیت بسیاری برخوردار است؛ زیرا بنابر آن آینده تاریخ بازگو شده، تمام آرمان ها و اهداف والای اسلام در این اعتقاد خلاصه و در آن متجلی می شود. در نتیجه، پذیرش این باور و پای بندی به آن، انسان را در مسیر درست زندگی به خوبی پیش می برد. از سوی دیگر، جنگ تمدن ها با رویکرد یأس آور و بدبینانه به آینده، از جانب نظریه پرداز بزرگ امریکایی مطرح شده است.

اهمیت موضوع از این روست که امریکا در حال حاضر مدعی سردمداری نظم نوین جهانی بوده، خود را شایسته رهبری جهان می داند و در عین حال از نظریه ای حمایت می کند که بنابر آن، آینده ای هولناک و تاریک در پیش خواهد بود و در آن هیچ خبری از حقوق بشر غربی و دموکراسی امریکایی نیست.

نظریه پرداز جنگ تمدن ها نیز جایگاه برجسته ای در غرب و امریکا دارد.

"اهمیت نظریه برخورد تمدن ها از آن جاست که نظریه پرداز آن از افراد پرنفوذ و تواناست که دیدگاهش با دستورالعمل های استراتژیک برای غرب، به ویژه امریکا همراه است. این نظریه بیشتر یک دستورالعمل استراتژیک است تا یک نظریه محض و به ارزیابی سیاسی نیز نیاز دارد و محدود کردن آن به تحلیل های انتزاعی کافی نیست."

بخش اول

معرفی نظریه جنگ تمدن ها و نقد آن

محتوای این نظریه شامل موارد زیر است:

1. دشمن تراشی:

اولین بخش نظریه برخورد تمدن ها، ضرورت وجود دشمن است. در حقیقت باید دشمن تراشید تا دشمنی تحقق یابد و سپس با او برخورد شود. هانتینگتون می گوید:

برای ملت هایی که به جست و جوی هویت یا باز آفرینی قومیت خویش برخاسته اند، وجود دشمن، ضرورتی حیاتی است و خطرناک ترین خصومت هایی که بالقوه وجود دارد، در خطوط گسل تمدن های اصلی صورت می گیرد.

آشکار است که اساس این نظریه، وجود دشمن و دشمنی است تا برخورد با او امکان پذیر باشد؛ در حالی که چنین اقدامی نتیجه بدبینی به دیگران و خیالاتی است که خلاف واقعیت است. آیا نمی توان به جای چنین کاری، با خوش گمانی به دیگران آغاز کرد و از ابتدا مانع بروز درگیری و خشونت شد؟ طبق منطق غرب، رویکرد جنگ تمدن ها با تساهل، تسامح، حقوق بشر و دموکراسی سازگاری ندارد.

2. جهان چند قطبی:

انتقاد سختی که به مخالفان غرب و دموکراسی غربی می شود، این است که نباید افراد را به خودی و غیرخودی و جامعه را به شهروند درجه یک و درجه دو تقسیم کرد. ولی به رغم این خرده گیری، گام دومی که هانتینگتون به دنبال دشمن تراشی به طور طبیعی برداشته، باور به جهان چند قطبی است:

حرف اصلی این کتاب آن است که فرهنگ و هویت های فرهنگی که در سطح گسترده، همان هویت های تمدنی هستند؛ الگوی همبستگی ها، واگرایی ها و جنگ ها را در جهان پس از جنگ سرد تعیین می کنند... برای اولین بار در تاریخ، سیاست جهانی، هم چند قطبی است و هم چند تمدنی.

علاوه بر ناهم خوانی چنین رویکردی با حقوق بشر و گفتمان دموکراسی غربی؛ این نگاه با موضع خود هانتینگتون در باره اداره جهان نیز سازگاری ندارد. زیرا وی به صراحت الگوهای چهارگانه مدیریت جامعه جهانی را باز گفته، الگوی تک جهان فوکویاما، نیز مدل دو جهان ما و آنها، از جمله دیدگاه به قول او سنتی مسلمانان، با عنوان دارالحرب و دارالاسلام یا خودی و غیرخودی؛ همین طور دیدگاه هرج و مرج طلب را رد کرده، دیدگاه جهان چند قطبی را به طور نسبی ترجیح داده است.

اکنون سؤال این است که میان دیدگاه دو جهان و چند جهان، یا جهان دو قطبی و چند قطبی چه فرقی است؟ بنابر همان مدرکی که جهان دو قطبی محکوم است ـ و لابد ملاکش تفرقه آمیزی و خط کشی بی دلیل و دشمنی آور است ـ جهان چند قطبی نیز سرشار از تنش ها خواهد بود.

به علاوه چنان که در جهان دو قطبی ما و آنها، هر قطبی خود را بر حق و دیگری را باطل می داند؛ در جهان چند قطبی نیز همین حالت حکم فرما بوده، هیچ کس در برابر دیگری انعطافی نشان نمی دهد، پس طبق دیدگاه حقوق بشر غربی و تساوی انسان ها، هر نوع قطب بندی و تبعیضی که برابری انسان ها را نفی کند ناپسند بوده، چند قطبی بودن نیز مانند دو قطبی بودن محکوم است.

3. افول نسبی غرب:

بخش دیگری از نظریه برخورد تمدن ها اذعان به افول نسبی غرب و کم آوردن تمدن غرب در مصاف با دیگر تمدن هاست:

غرب از لحاظ نفوذ سیاسی به طور نسبی افول کرده است؛ اما تمدن های آسیایی قدرت نظامی و سیاسی خود را گسترش می دهند.

اسلام به لحاظ جمعیتی، گسترش انفجاری دارد... تمدن های غیر غربی عموماً به طرح مجدد ارزش خاص فرهنگ های خویش رو آورده اند. نظمی جهانی بر شالوده تمدن ها در حال شکل گیری است. جوامعی که قرابت های فرهنگی دارند با یکدیگر همکاری می کنند. تلاش برای انتقال یک جامعه از یک تمدن به تمدنی دیگر ناکام می ماند و کشورهای کوچک در پیرامون کشوری گروه بندی می شوند که در تمدن آنها نقش اصلی یا محوری دارد.

در صورتی که از یک سو مهتری غرب زیر سؤال رفته و روند نزولی و انحطاطش آغاز شده باشد و از سوی دیگر شرق سیر صعودی را شروع کرده باشد؛ شایستگی یکی کاهش یافته و بر حقانیت دیگری افزوده خواهد شد. در نتیجه، تمدن فروتر استعداد بقا را از کف نهاده، نباید با تمدنی که در حال رشد و بالندگی است درگیر شود. ولی درست برعکس، پر مدعایی و افزون خواهی غرب در این شرایط از نگاه هانتینگتون نیز پوشیده نمانده است.

4. ادعای جهان گرایی:

سخن وی در این باره چنین است:

مدعاهای جهان گرایانه غرب باعث درگیری فزاینده تمدن های دیگر به ویژه تمدن های اسلامی و چینی با غرب می شود... بقای غرب بسته به آن است که امریکایی ها هویت غربی خود را مورد تأکید قرار دهند و غربی ها هم بپذیرند که تمدن ایشان تنها مال خودشان است و جهانی نیست و برای بازسازی و حفظ این تمدن در چالش با جوامع غیرغربی، با یکدیگر متحد شوند.

اجتناب از جنگ جهانی تمدن ها، بستگی دارد به این که رهبران جهان، ماهیت چند تمدنی سیاست جهانی را پذیرفته، برای حفظ آن با یکدیگر همکاری کنند.

هانتینگتون پس از طرح مشکل، راه حل آن را دست کشیدن از زیاده خواهی و پذیرفتن غیرجهانی بودن تمدن غربی می داند؛ ولی ادعای چالش با تمدن های دیگر را رها نکرده، خواستار اتحاد غرب برای حفظ تمدنش شده است. اشکالی که به وی وارد است، این است که اولاً: افول نسبی غرب و غیرجهانی بودن تمدن غرب، مجالی برای ماجراجویی و چالش گری غرب با تمدن های دیگر باقی نمی گذارد.

ثانیاً: وقتی ادعای چالش گری به میان آمد و بدان جامه عمل نیز پوشانده شد؛ خواه ناخواه نوبت به درگیری تمدن ها می رسد و دیگر سخن از هم کاری رهبران جهان برای حفظ همه تمدن ها و اجتناب از جنگ تمدن ها بی مورد خواهد بود.

پس از معرفی نظریه برخورد تمدن ها و آشنایی با محتوای آن، این سؤال پیش می آید که تا چه حد این عقیده درست است و پیش بینی هانتینگتون احتمال وقوع دارد؟

نقدهایی به این نظریه وارد شده است. ما در این مجال، از تکرار اشکالات طرح شده، خودداری می کنیم. در عوض اشکالات زیر را به این نظریه وارد می دانیم:

الف) نظریه جنگ تمدن ها اصل را بر دشمنی و توطئه نهاده و این چیزی است که منادیان و مدافعان جدی دموکراسی از جمله کارل پوپر به شدت آن را تخطئه می کنند و واقع هم این است که این کار نوعی فرافکنی و عوام فریبی است که از سر بی مسئولیتی و ماجراجویی رخ داده است.

ب) به نظر می رسد، هانتینگتون به نمایندگی از غرب و به مثابه یکی از مهره های فرهنگی و سیاسی امریکا، تلاشی مذبوحانه کرده اند و پا را از گلیم خود فراتر نهاده اند و با طرح نظریه برخورد تمدن ها کوشیده اند غرب را از افول باز دارند و سهمی ناعادلانه برای تمدن غربی مطالبه کند.

در حالی که با فرض سیر نزولی غرب که وی بدان معترف است، منطقی و عادلانه نیست که با دشمن تراشی، چالش گری و تنش آفرینی، به جنگ تمدن ها دامن زده شود و تمدنی را که در سراشیبی قرار گرفته و رو به کهولت می گذارد، سر پا نگه داشت.

ج) اشکال دیگر، یکی بر شمرده شدن توسعه و تعرض است. این حرف درست می نماید که تمدن غرب، به ویژه در بعد اخلاقی رو به انحطاط نهاده و در نتیجه نمی تواند مدعی جهانی بودن و رهبری جهان باشد. هم چنین درست است که تمدن های دیگر به ویژه تمدن های آسیایی و اسلامی، بار دیگر سیر صعودی را آغاز کرده اند، ولی این سخن درست نیست که رشد و توسعه تمدن های شرقی، لزوماً با سلطه جویی و تعرض آنها به غرب همراه باشد؛

زیرا با وصف محور بودن اخلاق ـ به ویژه در تمدن اسلامی ـ مجوزی برای بی عدالتی و دست اندازی به حقوق دیگران وجود نخواهد داشت. آری اگر غرب دست به جنایت زده یا رژیمی چون اسرائیل وحشی را به جان مسلمانان اندازد، نباید انتظار سکوت و تسلیم را از آنها داشته باشد! درست است که لبه های تمدن اسلامی و خطوط گسل آن خونین است، ولی غرب همواره مسئول مستقیم تمام خون ریزی های فلسطین اشغالی، عراق، افغانستان، بوسنی و... بوده است که با بی عدالتی های آشکار و حمایت از اقمار تروریست خود، زمینه خون ریزی را فراهم می سازد.

د) اشکال جوهری نظریه جنگ تمدن ها، نگاه نادرست به ماهیت اسلام و انسان است. شرح این اشکال در ادامه این نوشتار خواهد آمد که به مقایسه گفتمان مهدویت و جنگ تمدن ها مربوط است.

بخش دوم

تفاوت های اساسی گفتمان مهدویت و جنگ تمدن ها

1. ایدئولوژی مهدویت و غرب

1-1. هانتینگتون به صراحت یادآور شده که:

ایدئولوژی های عمده سیاسی قرن بیستم از قبیل لیبرالیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم، کمونیسم، فاشیسم، ناسیونالیسم، سوسیال دموکراسی و... همگی محصول تمدن غرب اند، اما هیچ یک از تمدن های دیگر ایدئولوژی سیاسی مهمی مطرح نکرده اند. البته چیزی که هرگز غرب نتوانسته در درون خود تولید کند، یک دین عمده جهانی است. تمام ادیان بزرگ جهان، محصول تمدن های غیرغربی هستند و در بیشتر موارد قبل از پیدایش تمدن غربی وجود داشته اند. در همان حال که جهان از مرحله غربی خود عبور می کند، ایدئولوژی های غربی هم دچار تنزل می شوند.

1-2. حاصل این سخن هانتینگتون جداسازی دین و ایدئولوژی است. بدین گونه که یکی غربی و دیگری غیرغربی است و این که اساساً غیر غربی ها از تولید ایدئولوژی ناتوان اند. برخی از هم فکران وی یا شیفتگان دموکراسی غربی نیز در غیرایدئولوژیک معرفی کردن اسلام اصرار دارند؛ در صورتی که این اندیشه به کلی نادرست است؛ زیرا دین مجموعه ای کامل، شامل ایمان و عمل صالح یا جهان بینی و ایدئولوژی است. این دو از یکدیگر تفکیک نمی پذیرند و هیچ یک بدون دیگری ره به جایی نمی برند.

دین از یک سو جهان بینی عرضه می کند و از سویی راه کارهای اجراییِ همان جهان بینی (ایدئولوژی) را بر می نماید. در نتیجه، دین به عنوان مکتبی کامل، خوش بختی انسان را از رهگذر جمع میان جهان بینی و ایدئولوژی تأمین می کند. به علاوه، دین به این ترتیب از ایدئولوژی تهی نیست. بنابراین، ایدئولوژی سازی از مختصات تمدن غربی نیست.

1-3. خطای دیگر نظریه جنگ تمدن ها این است که دین محصول تمدن دانسته شده است. بنابر آن چه گفته شد که د ین مجموعه جهان بینی و ایدئولوژی است، نمی توان آن را محصول تمدن دانست. دین به معنای درست آن که بر آمده از وحی است، منشأ ماورایی دارد و بشری نیست. البته هیچ اشکالی ندارد که دین خدا را رکن تمدن بشری بدانیم؛ به گونه ای که بدون آن به طور جدی تمدنی پا نگیرد.

1-4. همان گونه که هانتینگتون به دلیل افول ایدئولوژی های غربی (انحطاط تمدن غربی) توجه کرده؛ خوب بود به راز ایدئولوژی سازی این تمدن هم اشاره می کرد. به نظر می رسد دلیل این امر آن باشد که از یک سو بحران ها و ناکامی های گوناگون جامعه و تمدن غربی، سبب پیدایش ایدئولوژی های متفاوت شده و از سوی دیگر، خلأ ناشی از فقدان دین و به حاشیه رانده شدن آن پس از رنسانس موجب آن باشد.

به هر حال، هیچ یک از این دو موضوع نه تنها افتخارآمیز نبوده که نشان از ضعف و ناتوانی تمدن غربی در اداره جامعه و پاسخ گویی به نیازهای آدمی دارد. با این وصف با به بن بست رسیدن تمدن غربی و ایدئولوژی های درون آن، چگونه می توان به استقبال آینده رفت و به آن امیدوار بود؟

از این جا، تفاوت گفتمان مهدویت با دیدگاه جنگ تمدن ها روشن می شود. مهدویت با تکیه بر مکتب غنی و کامل اسلام و با آرمان صلح طلبی و عدالت خواهی، آینده ای امیدبخش را به انسان ها نوید می دهد. ولی نظریه برخورد تمدن ها با دستی تهی از دین و ایدئولوژی و تمدنی رو به زوال، آینده ای مبهم و جهانی پر از جنگ و خشونت را وعده می دهد!

1-5. این نکته نیز جالب توجه می نماید که دلیل عدم تولید ایدئولوژی در تمدن های غیرغربی، بی نیازی به این امر به دلیل حضور دین در این تمدن ها است. اسلام نیز که ذاتی غنی و جامع دارد، به تولید ایدئولوژی های بشری نیازمند نبوده است.

1-6. در باره گفتمان عدالت در مهدویت و ایدئولوژی و رفتار عادلانه امام مهدی?، توسعه عدالت اقتصادی، قضایی و فرهنگی در دولت دادگستر ایشان به نقل حدیثی می پردازیم:

جابر گوید مردی بر امام باقر? وارد شد و گفت: خدایت تو را به سلامت بدارد، از من این پانصد درهم زکات مالم را بگیر. امام? به او فرمود: این پول را به تو برگرداندم تا آن را به همسایگان نیازمند و فقرای مسلمان و برادران دینی خود انفاق کنی. سپس فرمود: هنگامی که قائم اهل بیت قیام کند، ثروت را به طور مساوی تقسیم کرده، به عدالت حکم خواهد راند. پس هر کس از او اطاعت کند از خدا اطاعت کرده و هر کس با او مخالفت کند، با خدا مخالفت کرده است.

همانا مهدی، مهدی نامیده شده، چون به امری پنهانی مردم را هدایت می کند. او تورات و سایر کتاب های آسمانی را از غاری در انطاکیه بیرون می آورد و میان یهود بنابر تورات میان پیروان انجیل بنابر انجیل و میان اهل زبور بنابر زبور و میان اهل قرآن (مسلمانان) بنابر قرآن حکم خواهد راند.

تمام ثروت دنیا چه روی زمین باشد و چه معادن زیرزمینی، در اختیار او قرار گیرد، پس اعلام می کند: به قضاوت من بنگرید درباره آن چه قطع رحم و خویشاوندی کردید و آن چه برای آن خون های به ناحق ریختید و مرتکب حرام شدید. پس به کاری دست می زند که هیچ کس پیش از او انجام نداده است. زمین را از عدل، قسط و نور آکنده می کند، چنان که از ظلم، ستم و بدی پر شده است.

2. تجدید حیات دین

دومین تفاوت گفتمان مهدویت و جنگ تمدن ها در باره تجدید حیات دین است. هر دو در این باره قائل به تجدید حیات دین هستند، ولی با نگاه های متفاوت:

2-1. هانتینگتون می گوید:

[حتی] پیش از قرن نوزدهم اعراب، بیزانسی ها، چینی ها، عثمانی ها، مغولان و روس ها به خود اعتماد به نفس فراوانی داشتند و حتی فرودستی فرهنگی، عقب ماندگی نهادی و فساد و انحطاط غرب را تحقیر می کردند. اینک که کامیابی های غرب در حال رنگ باختن نسبی است، چنین دیدگاه هایی دوباره زنده می شود. [و به طریق اولی] ملت ها احساس می کنند که دیگر نباید غرب را به چیزی گرفت.

در ایران ـ هر چند موردی ویژه و افراطی است ـ به قول یکی از ناظران، ارزش های غربی به شیوه های گوناگون نفی می شوند، هر چند در مالزی، اندونزی، سنگاپور، چین و ژاپن هم اوضاع بر همین مدار می چرخد... فرایند جهانی بومی گرایی، در باززایی ادیان خود را می نمایاند؛ فرایندی که در بسیاری از نقاط جهان و از همه مهم تر، در نوزایی فرهنگی آسیا و کشورهای اسلامی در حال وقوع است و تا حدود زیادی معلول پویایی اقتصادی و جمعیتی این جوامع می باشد.

بازگشت خدا: در نیمه اول قرن بیستم، عموماً نخبگان فکری عقیده داشتند که مدرنیزاسیون اقتصادی و اجتماعی، د ین را به عنوان عنصری مهم در حیات آدمی از میدان بیرون می کند... در نیمه دوم قرن بیستم معلوم شد که این بیم و امیدها بی پایه بوده است.

مدرنیزاسیون اقتصادی و اجتماعی ابعادی جهانی یافت و هم زمان با آن، دین هم در سراسر جهان تجدید حیات کرد. این باززایی یا به قول ژیل کپل، بازگشت خدا، تمام قاره ها، تمدن ها و تقریباً همه کشورها را در بر گرفته است... این رویکرد، به اشکال مختلفی مدافع فاصله گرفتن از مدرنیسمی بود که شکست خورده بود و ادعا می شد که ناکامی و بن بست موجود در آن ناشی از جدایی مدرنیسم از خدا بوده است. دیگر کسی از سازگار کردن دین با مقتضیات جدید سخن نمی گفت؛ صحبت از مسیحی کردن دوباره اروپا بود. هدف این نبود که اسلام را مدرنیزه کنند، بلکه سخن از اسلامی شدن مدرنیته بود.

وی در ادامه، بدیهی ترین، برجسته ترین و قوی ترین عامل نوزایی دین در سطح جهان را فرایندهای مدرنیزاسیون اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی نیمه دوم قرن بیستم در سراسر جهان دانسته است. هم چنین هویت بخشی، معنا دادن و هدف بخشیدن دین به زندگی انسان را، عوامل دیگر باززایی دین به حساب آورده است:

"دین است که با کشیدن خط میان مؤمنان و غیرمؤمنان و مرزبندی میان خودی های برتر و غریبه های کهتر، به او هویت می دهد".

وی ماهیت نوزایی دینی را نیز چنین ترسیم می کند:

در سطحی گسترده تر، نوزایی دینی در سراسر جهان واکنشی است در برابر سکولاریسم، نسبی گرایی اخلاقی و لذت جویی و تأکیدی دوباره است بر ارزش های نظم، انضباط، کار، هم یاری و همبستگی انسانی.گروه های دینی، آن دسته از نیازهای اجتماعی را که دیوان سالاری دولتی پاسخ گوی آن نبوده است، برآورده می کنند . او عقب نشینی غرب و پایان جنگ سرد را نیز عوامل نوزایی دینی معرفی کرده، سرانجام آورده است:

این تجدید حیات به منزله نفی مدرنیته نیست بلکه به معنای نفی غرب و انکار فرهنگ ملحدانه نسبی اندیش وبی شکلی است که با غرب ملازم است؛ نفی آن چیزی است که غرب زدگی نامیده می شود. اعلام استقلال فرهنگی از غرب است و بیان افتخار آمیز این مطلب که ما مدرن می شویم، اما مثل شما نمی شویم.

2-2. فروکاستن تجدید حیات دینی به بومی گرایی، در سخن هانتینگتون پذیرفتنی نیست؛ زیرا وی نوزایی را پشت کردن به تمدن غرب دانسته و این مقوله ـ یعنی ناسیونالیسم به اعتراف وی ـ در گذشته با شدت تمام در تمدن غرب وجود داشته است. پس معنا ندارد که نوزایی دینی، همان رویکرد ناسیونالیستی باشد، وگرنه عدولی از غرب زدگی نخواهد بود.

به علاوه، دین هیچ روی خوشی به ملی گرایی نشان نداده است و در گفتمان مهدویت نیز بومی گرایی و ناسیونالیسم جایی ندارد؛ چون مهدویت تجدید حیات اسلام است و نمی تواند در این امر و متحد کردن اقوام و ملل زیر پرچم اسلام موفق شود، جز این که اسلام ناب را که مخالف ناسیونالیسم و شعوبی گری است ، به آنان عرضه کند.

2-3. به عقیده وی، بومی گرایی، غرب گریزی و اسلام گرایی آسیایی ها از جمله ایرانیان، افراطی است. این باور نیز نادرست است؛ زیرا واقعیتی که در این قاره دیده می شود ـ به ویژه در ایران ـ موافق عقل و دین است و با این وصف نمی تواند افراطی باشد و این اتهام از آن رو وارد شده که تجدید حیات دینی شرق و گفتمان مهدویت، منافع غرب را تهدید کرده است.

به علاوه اگر بومی گرایی افراطی باشد، ناسیونالیسم غربی هم چنین خواهد بود؛ حال آن که غربی ها از قبول این حقیقت اکراه دارند.

2-4. خطای دیگر هانتینگتون، معرفی برخی عوامل بنیادگرایی اسلامی است. وی و هم فکرانش از حقایق، فاصله بسیاری گرفته اند. عواملی از قبیل توسعه اقتصادی، رشد جمعیتی، پایان جنگ سرد، عقب نشینی غرب، بومی گرایی و...، متغیرهای اصلی اسلام گرایی نیستند؛ زیرا در دین این امور اصالت ندارند و تنها ابزارهای مهتری تلقی شده اند.

اما عامل اصلی چیست؟ عامل اصلی چنان که هانتینگتون مطرح کرده، ایمان به خدا و فاصله گرفتن از مدرنیسم الحادی است. ایمان به خدا به مثابه برترین ارزش و نفی الحاد به مثابه مهم ترین ضد ارزش، عوامل اصلی تجدید حیات دین در روزگار کنونی است؛ همان گونه که شکل گیری تمدن جدید غرب در عهد رنسانس نیز دین گریزی و الحاد بوده است. پس به طور منطقی، پشت کردن به آن تمدن، به گفته خود هانتینگتون باید در قالب مسیحی کردن دوباره اروپا یا اسلامی کردن مدرنیته باشد.

2-5. در باره تأثیر نوگرایی در تجدید حیات اسلام نیز باید گفت که تأثیر این عامل به شکلی غیرمستقیم است؛ یعنی مسلمانان به صورت خودباخته یا به منظور عقب نماندن از جریان مدرنیته نیست که به بازنگری در دین داری خود پرداخته اند بلکه با مشاهده کاستی ها و ضعف های مدرنیسم، ارزش دین و احکام آن برایشان آشکارتر شده است و در جهت گریز از مدرنیته الحادی به قول هانتینگتون، به ایمان دینی و احکام زندگی ساز آن پناهنده شده اند، اما به چه شکل؟

2-6. نحوه تجدید حیات دین و ماهیت نوگرایی و بنیادگرایی اسلامی نیز به گونه تصور برخی نمی تواند باشد. نوگرایی دینی به معنای تجدید نظر در احکام اسلام و قبول ارزش های بیگانه و تغییر مقررات اسلامی نیست. بلکه گفتمان بنیادگرایی اسلامی و مهدویت این است که بدعت ها و ناخالصی ها از ساحت دین زدوده شود و اسلام اولیه، بی کاستی و به دور از هر آلودگی و تحریفی در جامعه معرفی و اجرا شود.

2-7. از اعتراف هانتینگتون به استقلال طلبی نوزایی اسلامی و غرب گریزی آن نباید غافل ماند. در حقیقت همین نکته مهم، نشان گر ماهیت بنیادگرایی اسلامی و قیام امام مهدی? به مثابه بهترین نوع اصول گرایی اسلامی است. به این ترتیب، تجدید حیات اسلام، ضمن برخورداری از مزایای مادی و معنوی دانش و تمدن بشری، از معایب و فساد تمدن غربی نیز پیراسته است.

2-8. سرانجام این که تجدید حیات دینی از یک سو در گرو ناتوانی غرب در برطرف کردن مشکلات بشر و در عوض قابلیت پاسخ گویی اسلام به نیازهای روز و نیازهای انسان است؛ وگرنه باززایی اسلام، پشت کردن به غرب و بازگشت به دینی که چهارده قرن از حیاتش گذشته معنا نمی داشت، و از سوی دیگر، این امر مربوط به تعریف درست اسلام از انسان است. فهم این موضوع را به فراز دیگری می سپاریم.

3. مهدویت و اصلاح دینی غرب

هانتینگتون ضمن بیان نظریه برخورد تمدن ها، وقتی از تمدن اسلامی و بنیادگرایی اسلامی یاد کرده، آن را به جنبش اصلاح دینی غرب، یعنی نهضت پروتستان تشبیه کرده، وجوه تشابه بسیاری میان اصلاحات پروتستانی و نوگرایی اسلامی بر شمرده و در عین حال تفاوت هایی نیز میان این دو گذارده است. وی هم چنین بنیادگرایی اسلامی را شبیه انقلابی گری مارکسیسم یاد می کند.

در سال های اخیر در ایران نیز چنین رویکردهایی به اسلام وجود داشته است. ایده هایی از قبیل پروتستانتیسم اسلامی یا اومانیسم اسلامی مطرح شده، چنان که قبل از آن سوسیالیسم اسلامی یا سوسیالیست خداپرست مطرح شده بود. حال به منظور ارزیابی این رویکردها و نشان دادن تفاوت گفتمان بنیادگرایی اسلامی و مهدویت با اصلاح دینی مسیحی و انقلاب گری مارکسیستی، به نقل و نقد ایده های هانتینگتون می پردازیم:

3-1. طرح مسأله: هانتینگتون در عنوان باززایی اسلام آورده است:

در همان حال که آسیایی ها به دلیل توسعه اقتصادی خود، اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردند، انبوه مسلمانان هم به اسلام به عنوان منبع هویت، ثبات، مشروعیت، توسعه، قدرت و امید روی آوردند؛ امیدی که در شعار اسلام تنها راه حل است، رخ نمود. باززایی اسلام با گستره و عمقی که دارد، تازه ترین مرحله در روند تطبیق تمدن اسلامی با غرب است.

وی آن گاه از قول یک صاحب نظر مسلمان، محتوای باززایی اسلامی را چنین معرفی می کند: "استقرار قوانین اسلامی به جای قوانین غربی، استفاده فزاینده از زبان و نمادهای دینی، گسترش آموزش های اسلامی، پای بند بیشتر به قوانین رفتاری اسلامی مانند حجاب و استفاده نکردن الکل و...". وی در ادامه افزوده است: بازگشت خدا پدیده ای جهانی است، اما خدا یا الله در امت یا جامعه مسلمانان است که به صورتی گسترده و موفقیت آمیز انتقام می گیرد.

باززایی اسلامی در نمود سیاسی خود شباهت هایی با مارکسیسم دارد. متونی که مقدس به حساب می آیند، تصویری از یک جامعه کامل، اعتقاد به تغییرات بنیادی، نفی قدرت ملت ـ کشور و گوناگونی آموزه هایی که از اصلاح طلبیِ میانه روانه تا انقلابی گری خشونت آمیز را در بر می گیرد، از جمله این شباهت هاست. البته این باززایی با جنبش اصلاح در آیین پروتستان هم سانی بیشتری دارد.

واکنش به رکود و فساد، بازگشت به دین خالص تر، نظم و انضباط، و جاذبه داشتن برای طبقه متوسط، وجوه اشتراک این دو است. آیین لوتر و کالوین مانند بنیادگرایی شیعه و سنی است و حتی شباهت هایی میان جان کالوین و آیت الله خمینی وجود دارد .

وی سپس به تفاوت بنیادگرایی اسلامی و اصلاح طلبی مسیحی اشاره می کند: "جنبش اصلاح عمدتاً محدود به شمال اروپا بود... اما باززایی اسلامی تقریباً تمام جوامع مسلمان را تحت تأثیر قرار داده است". به نظر او عناصر اسلام گرا، شامل: دانشجویان انقلابی و روشن فکر، طبقه شهری متوسط و مهاجران روستایی به شهرها هستند.

به اعتقاد او گروه های لیبرال دموکرات موجود، به موازات بنیادگرایان مسلمان توفیقی به دست نیاوردند: دموکرات های لیبرال ـ از موارد استثنایی که بگذریم ـ نتوانستند در جوامع اسلامی پایگاه مردمی پایداری پیدا کنند و حتی لیبرالیسم اسلامی هم نتوانست در این جوامع ریشه بدواند... .

شکست تمام و کمال دموکراسی لیبرال در دست یابی به قدرت در جوامع اسلامی پدیده ای است مداوم و تکراری،

در مدتی قریب به یک قرن که از سده نوزدهم آغاز شده است. علت اصلی این ناکامی ها تا حدی طبیعت فرهنگ و جامعه اسلامی است که پذیرای مفاهیم لیبرال غربی نیست.

سرانجام، وی پس از تکرار عوامل بنیادگرایی اسلامی از قبیل رشد جمعیت، مدرنیزاسیون و تظاهر دولت های اسلامی به اسلام، مدعی ناکارآمدی بنیادگرایی اسلامی در استقرار عدالت اجتماعی، رشد اقتصادی و آزادی های سیاسی شده است.

3-2. پیش تر، از زبان هانتینگتون آوردیم که بنیادگرایی اسلامی یعنی پشت کردن به غرب، استقلال خواهی، نه گفتن به غرب و حتی مدرن شدن، اما به سبک غیر غربی؛ ولی در این قسمت وی می گوید: اسلام گرایی یعنی منطبق شدن با غرب. او در این باره توضیح بیشتر یا استدلالی ندارد؛ ولی اشکال سخنش در درجه اول، تناقض آمیز بودن است؛ زیرا غرب گریزی کامل با غرب گرایی و انطباق با آن هیچ نسبتی ندارد و در درجه بعد، اساساً جوهره آموزه های توحیدی اسلام مانع شرک آلودگی و هر نوع رویکرد غیر توحیدی به غرب ملحد است.

3-3. گویا بنابر ذهنیت نادرست غربی ها به دین که آن را صرفاً قدسی، معنوی، غیر دنیایی و در نتیجه تهی از سیاست می دانند؛

هانتینگتون هم به رغم اذعان به قانون گرایی اسلامی، رفتارهای مورد پسند دین، روی آوری به نمادها و زبان دین و پای بندی به ایدئولوژی اسلامی، ضمن بیان ماهیت بنیادگرایی اسلامی، جوهر آن را خشونت، جنگ طلبی و حتی منتقم دانستن خدا به مثابه یک فرهنگ دانسته است. ولی می دانیم که چنین نیست و جوهر دین، اصول گرایی اسلامی و مهدویت، علاوه بر همراه دانستن دین و دنیا،

تکیه بر رحمانیت الهی به عنوان یک فرهنگ و تحقق بخشیدن به مهر و عطوفت اسلامی است. این گفتمانِ غالب مهدویت و اسلام است؛

وگرنه انتقام گرفتن از دشمنان خدا که اصلاح پذیر نبوده و در صدد کمی از جامعه را تشکیل می دهند، به هیچ رو وجهه غالب آن نیست. به دیگر سخن، گفتمان عدالت خواهانه اسلام و مهدویت، ذی المقدمه ای است که مقدمه آن قلع و قمع دشمنان دین، عدالت و انسان است و طبیعی است تا آن مقدمه تحقق نیابد، نوبت به ذی المقدمه نرسد. و البته این امر کاملاً عادلانه است، ولی هیچ گاه مقدمه مفصل تر و گسترده تر از ذی المقدمه نیست.

3-4. شباهت ها و قدر مشترک هایی که هانتینگتون میان اسلام و مارکسیسم یادآور شده پذیرفتنی نیست؛ زیرا اولاً چند و چون این قدر مشترک ها متفاوت اند و به این ترتیب، مثلاً کل گرایی یا بنیادگرایی و یا انقلابی گری در اسلام با این امور در مارکسیسم یکی نیستند؛

ثانیاً اسلام با مارکسیسم در اعتقادات خود به طور ریشه ای متفاوت است. یکی به ماده اصالت می دهد همه چیز را بر آن بنا می نهد و دیگری خدا را اصل دانسته و همه چیز را در پرتو او می خواهد. و چون این اختلاف اساسی در بعد جهان بینی های آنها وجود دارد، به ناچار روبناهای ایدئولوژیک آنها نیز متفاوت خواهد بود.

3-5. البته به هنگام قیاس اسلام و مسیحیت، البته با مسامحه بسیار، از این رو که توحید اسلامی هم سنگ تثلیث مسیحی نیست، می توان گفت هر دو خدا را می جویند و دین الهی اند، ولی نمی توان اصلاح طلبی مسیحی را با بنیادگرایی اسلامی هم ارز دانست؛ چرا که اولاً آن چه در قالب نهضت پروتستان صورت گرفت و هانتینگتون هم به آنها اشاره کرده، اصلاحاتی در چهارچوب دینی است که به هر حال تحریف شده است. در صورتی که بنیادگرایی اسلامی، بازگشت به اصول و آموزه های دینی است که تحریف نشده است و متن اصلی

اش یعنی قرآن، کاملاً سالم و دست نخورده باقی مانده است. ثانیاً جهت گیری اصلاحات مسیحی به گواهی برآمدن سرمایه داری غرب در پرتو جنبش پروتستان، دنیایی صرف است، در حالی که بنیادگرایی اسلامی یا مهدویت، تنها خدا را هدف قرار می دهد و دنیاگرایی آنها از این روست که خدا از مسلمان خواسته که تارک دنیا نباشد. ثالثاً پروتستانیسم مسیحی، خود برخلاف اصول بوده، حرکتی تجدید نظر طلبانه و بدعت آمیز است. اما اصول گرایی اسلامی و مهدویت، برخاسته از متن دین، دارای مجوز رعی و عامل رشد است، چنان که اجتهاد هم با همین ویژگی ها، بدعت به حساب نمی آید و ارزش مند است.

3-6. این دیدگاه هانتینگتون نیز ناصواب است که بار بنیادگرایی اسلامی را بر دوش سه گروهی که نام برده، نهاده است؛ زیرا اسلام ابتدا از جنس ایمان و اعتقاد بوده، هیچ مسلمانی را فرو نمی گذارد؛ پس تمام پیروانش باید به اصول اعتقادی و مهدویت ایمان داشته باشند.

به علاوه، عمل صالح نیز مکمل ایمان است و هر مسلمانی در راه تحقق بخشیدن به باورهای دینی باید بکوشد. پس سه گروه یاد شده خصوصیتی ندارند و تمام اقشار جامعه زیر پوشش بنیادگرایی اسلامی قرار دارند، چنان که خود هانتینگتون به گونه ای به این امر اذعان کرده، آن جا که تمام جغرافیای جهان اسلام را عرصه بنیادگرایی اسلامی دانسته، با این که حق این است که هرجایی از کره زمین که مسلمانی زندگی می کند، وظیفه مسلمانی اش قطعی و با موج بنیادگرایی اسلامی همراه است.

3-7. اعتراف هانتینگتون به شکست لیبرال دموکراسی و رنگ باختنش در برابر اصول گرایی اسلامی، جالب توجه است. این امر گویای حقانیت و برتری گفتمان مهدویت است. البته مهم، فهمیدن راز شکست لیبرال دموکراسی به مثابه مهم ترین دستاورد تمدن غربی است. به نظر می رسد پاسخ این باشد که کارنامه تمدن غرب در قبال جهان اسلام سیاه بوده، سرشار از ستم های بسیار بر مسلمانان است.

وانگهی به لحاظ فکری نیز غرب بسیار فقیر است. در نتیجه، نارسایی علمی و عملی غرب ما را بر آن داشته که به گفتمان لیبرال دمکراسی پشت کنیم و به اسلام رو آوریم. ناگفته نماند که چیزی به نام لیبرالیسم اسلامی، صرف تخیلی است که فضای ذهن هانتینگتون و امثال او را انباشته، ولی واقعیت خارجی ندارد. و دلیلش، همان است که پیش تر در نقد پروتستانیسم اسلامی و سوسیالیسم اسلامی گفته شد؛ دین اسلام در ذات خود، کامل و مستقل بوده، اساساً غیربشری است و نسبتی با مکاتب بشری ندارد.

بنابراین نیازی هم به وام گیری از آنها ندارد تا با یکی از آنها ترکیب شود. اگر اسلام را بی نیاز و کامل بدانیم، گفتمان ویژه ای درباره آزادی انسان (به مثابه بنده خدا) خواهد داشت و در نتیجه، نیازی به پیوند میان لیبرالیسم غربی و اسلام نیست. و اساساً چنین ارتباطی محال است؛ زیرا انسان مسلمان بنده خداست و آزادی اراده اش پرتوی از اراده مطلق الهی است. در صورتی که انسان غربی بریده از خدا، خود را جای او نهاده، اراده اش را مطلق کرده و صددرصد احساس آزادی می کند و چنین چیزی با عبودیت جمع پذیر نیست.

3-8. و آخرین سخن، پاسخی به شبهه ناکارآمدی دین و مهدویت است که گویا مهم ترین اشکال به بنیادگرایی اسلامی است. این نکته ای اساسی است که روح تمدن غربی را مادیت تشکیل داده، مبنای فکری آن و جهان بینی اش را اصالت ماده ساخته و رویکرد اصلی اش رشد اقتصادی است و از این روست که بنیادگرایی اسلامی با این معیار سنجیده می شود.

ولی این موضع گیری نادرست است و برای ارزیابی بنیادگرایی اسلامی، نخست باید معیاری غیرمادی منظور شود تا کارآمدی نظری آن مشخص شود. پس از عبور از این مرحله، نوبت به کارآیی عملی دین می رسد و چنین امری آن گاه داوری می پذیرد که فرصت عمل فراهم آید و پس از آن قضاوت شود.

بنیادگرایی اسلامی به مثابه درآمدی بر مهدویت، در آغاز راه است و دست کم فرصتی برابر با مجال فراهم شده برای غرب نیاز دارد که این حرکت به موفقیت های عملی دست یابد و کارآمدی اش آشکار گردد.

منابع

1. قرآن مجید.

2. نهج البلاغه.

3. امیری، مجتبی، نظریه برخورد تمدن ها، انتشارات وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران، تهران، 1375.

4. سروش، عبدالکریم، فربه تر از ایدئولوژی، صراط، تهران، 1372.

5. عاملی، حر، وسائل الشیعه، مکتبه الاسلامیه، تهران، 1387 ق.

6. لوئیس، برنارد، برخورد فرهنگ ها، ترجمه بهمن دخت اویسی، فرزان و مرکز بین المللی گفتگوی تمدن ها، تهران، 1380.

7. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، موسسه الوفا، بیروت، 1403 ق.

8. هانتر، شیرین، آینده اسلام و غرب، ترجمه همایون مجد، فرزان و مرکز

بین المللی گفتگوی تمدن ها، تهران، 1380.

9. هانتینگتون، ساموئل، برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی، ترجمه محمدعلی حمید رفیعی، دفتر پژوهش های فرهنگی،

تهران، 1378.

10. هانتینگتون، ساموئل، سامان سیاسی در جوامع دست خوش دگرگونی، ترجمه محسن ثلاثی، نشر علم، [بی جا]، 1375.

دکتر محمد اخوان

ماهنامه انتظار موعود - شماره 16

ادامه دارد...
کد مطلب : ۴۹۴۴۳۹
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

منتخب
پیشنهاد ما