۰
يکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۱۶

سلاخی تمام عیار آمریکایی

سلاخی تمام عیار آمریکایی
یک نامزد ریاست جمهوری اگر بخواهد برای تلفاتی در این مقیاس-2500 کودک جانباخته در هر سال- فکری کند، به طرحی همه جانبه برای مقابله با فرهنگ اسلحه در آمریکا نیاز دارد که بسیار فراتر از صرفا بررسی پیشینه مالکان سلاح می شود. بعلاوه او باید فکری برای نابرابری، جداسازی نژادی، فقر و فقدان منابع لازم برای سلامت روانی مردم کند که به مستعد شدن محیطی کمک می کنند که در آن چنین سطحی از خشونت امکان پذیر می شود. به این مسئله به عنوان کوهی از باروت خشک بنگرید که برای به آتش کشیده شدن آن جرقه ای تحریق پذیر کفایت می کند.

در آمریکای سال 2016 حمایت از نامزدی که خواستار چنین چیزی می شود- دست کم از سوی جماعت ثروتمندی که اکنون بودجه انتخابات ها را تامین می کنند- فورا اگر نگوییم غیرممکن، غیرموجه قلمداد خواهد شد.

از این روست که این کودکان همچنان جان خود را در نبود هرگونه اقدام سیاسی یا قانونگذاری جدی برای مقابله با عوامل مرگشان از دست خواهند داد و رسانه ها و طبقه سیاسی همچنان به تکرار بهانه های همیشگی ادامه می دهند؛ از ادعاهای برخورداری از والدین نامناسب تا نبود مسئولیت فردی، آنها مرتبا سرزنش را از سطحی اجتماعی متوجه سطحی فردی می کنند. در حال حاضر تنها یک گروه سازمان یافته است که به مقصر اصلی این مرگ و میرها اشاره می کند. این گروه می گوید مشکل نه فرهنگ آمریکایی، بلکه فرهنگ اسلحه است.

هنگام پژوهش برای نگارش کتاب جدیدم «یک روز مرگ و میر دیگر در آمریکا» درباره تمامی کودکان و نوجوانانی که تنها در یکشنبه روزی از روزهای سال 2013 – که آن را به طور تصادفی انتخاب کرده بودم- جانشان را از دست داده بودند، برایم روشن شد که چقدر حضور سلاح در محلاتی که بسیاری از این کودکان جان خود را از دست دادند، به عنوان روشی برای سرباز زدن از اندیشیدن جدی درباره دلایل اصلی وقوع این اتفاقات مورد استفاده قرار می گیرد. اگر یک تیراندازی را بتوان حادثه ای «مرتبط با اسلحه» توصیف کرد، در این صورت می توان آن را به عنوان یک «آسیب شناسی» زندگی شهری به خصوص برای مردمان رنگین پوست نیز به شمار آورد.

در واقعیت اگر بخواهیم از منظر آسیب شناسانه سخن بگوییم، دلیل عمده وقوع این حوادث وجود یک سیستم قانونگذاری است که از کنترل توزیع سلاح گرم امتناع می کند و در نتیجه آمریکا را به تنها کشور جهان تبدیل می کند که در آن نگارش چنین کتابی امکان پذیر می شود.

مرتبط با دارودسته ها

اشتغال ذهنی در این باره که آیا یک تیراندازی، حادثه ای «مرتبط با دارودسته ها» است و غفلتی که این اصطلاح به وجود می آورد، مصاحبه ای را به خاطرم می آورد که 10 سال پیش با بوفورد پوزی هفتاد و هشتاد ساله دریکی از مناطق روستایی می سی سی پی داشتم. او حول و حوش زمانی که سه فعال حقوق مدنی- جیمز چینی، اندرو گودمن و مایکل شورنر- به قتل رسیدند در فیلادلفیا در می سی سی پی زندگی می کرد. طی مدتی که درباره دوران و مردمی که در آن شهر زندگی می کردند با او صحبت می کردم (که برخی از آنان مثل خود او همچنان زنده بودند) هر وقت اسمی را به میان آوردم، با این جواب فوری او رو به رو می شدم که «خب، یک کوکلوس کلان بود» یا «خب، باباش جزو کلان ها بود» یا جمله ای می گفت که اشاره ای به کوکلوس کلان داشت.

بعد از مدتی مجبور شدم صحبتش را قطع کنم و برای اطمینان خاطر خودم از او بپرسم: «صبر کن، اینکه نمی شود بدون مدرکی، شواهدی چیزی این حرف را درباره این افراد بزنی. از کجا می دانی که آنها جزو کلان ها بودند.»

او با لحنی واضح جوابم داد: «ای بابا. خودم جزو کلان ها بودم. در آن زمان تقریبا هر کسی که اینجاها زندگی می کرد جزو کلان ها بود. کلان بودن چیز مهمی نبود.»

البته وابستگی ها و تعلقات مان نتیجه انتخاب خود ماست. نه پوزی و نه هیچ یک دیگر از مردان سفیدپوست در فیلادلفیا مجبور به پیوستن به کلان ها نبودند و روشن است که برخی از آنها به نسبت دیگران شور و شوق بیشتری در این کار داشتند.

نکته دیگری که به همان اندازه حقیقت دارد، این است که این بسترهای موجود هستند که شکل دهنده چنین انتخاب هایی هستند. اگر پوزی در ورمونت بزرگ شده بود، احتمال نداشت که اصلا به کلان ها بپیوندد.

در آن زمان برای مردان سفیدپوست در فیلادلفیا تعلق به کلان ها از مشخصه های پیشرفت اجتماعی بود. به این ترتیب اگر به پیشرفت محلی امید داشتید، نمی خواستید از قافله عقب بمانید یا صرفا همراه موج حرکت کردن را ترجیح می دادید، باید چنین کاری می کردید. از آنجا که خیلی از کسانی که شما می شناختید به طرقی درگیر این مسئله بودند، در این صورت سفیدپوست بودن و زندگی کردن در فیلادلفیا به شکلی «مرتبط با کلان» می شد. این به معنای مجوز دادن به عملکرد کلان ها نیست، بلکه به این معناست که اگر می خواهید بفهمید که این گروه چگونه عمل می کرده، چرا قدرت این کار را داشته و در نهایت چگونه باید جز محکوم کردن صرف آن را شکست داد، اول باید کشش و جاذبه این تشکیلات را در آن زمان درک کنید.

همین امر در مورد دار و دسته های امروزی در شهرهای آمریکا مصداق دارد. در روزی که به طور تصادفی برای کتابم انتخاب کردم، 10 کودک و نوجوان به ضرب گلوله کشته شدند. همه ضاربان آنها دستیگر نشدند و احتمالا هرگز هم نخواهند شد. اما بسته به اینکه چگونه این اصطلاح را تعریف کنید، می توان چنین گفت که 8 تن از این قتل ها مرتبط با دار و دسته ها بودند. یا فرد مهاجم یا قربانی در زمان حادثه (یا احتمالا در گذشته) جزئی از گروهی بوده که یک دار و دسته نامیده می شوند. تنها دو مورد آشکارا مرتبط با دارودسته ها نبودند؛ یا قربانی یا تیرانداز در یک دار و دسته فعالیت نداشتند یا عضو یک دارودسته نبودند و این گروه ها هیچ ربطی به آن تیراندازی نداشتند. اما تمام 10 قتل یک دلیل روشن و مشترک داشت: همه آنها «مرتبط با اسلحه» بودند.

تاکید بر عضویت در دارودسته ها همیشه به نظر من راهی برای جای دادن کودکان کشته شده در دو طبقه بندی به نظر می آمده است: سزاوار و ناسزاوار. اگر یک تیراندازی مرتبط با دارودسته ها باشد، فرض بر این گرفته می شود که آن کودک به شکلی مسئول مرگ خودش بوده است. تنها کسانی که به دارو دسته ها مرتبط نبودند بی گناه شمرده می شوند و بنابراین فقط آنها هستند که ارزش همدردی ما را دارند.

تهیه یک «فهرست سیاه»

هرچه بیشتر با خانواده ها و افراد در نقاط مختلف صحبت می کردم، برایم روشن تر می شد که عبارت «مرتبط با دارودسته ها» چقدر برای درک اینکه چه کسی و به چه دلیلی با گلوله کشته شده، ناسودمند است. به عنوان یک اصطلاح این عبارت معمولا نه برای توصیف کردن، بلکه برای قلم گرفتن و کنار گذاشتن است که مورد استفاده قرار می گیرد.

مثلا ادوین راجو 16 ساله را در نظر بگیرید که حدود ساعت 8 شب روز 23 سپتامبر در هیوستون تگزاس به ضرب گلوله کشته شد. او در بلیر گاردنز، یک مجموعه آپارتمانی نه چندان مرتفع در یک جاده شلوغ منتهی به املاک تجاری و اقامتی در منطقه ای موسوم به گلفتون در جنوب غرب هیوستون زندگی می کرد.

یکی از معلمان ادوین به من گفت: «آنها از وقتی خیلی خیلی کوچک هستند شروع می کنند. وقتی ابتدایی می روند. از کلاس سوم، چهارم. و فقط همین روش برای این بچه ها وجود دارد...برای حفاظت از خودتان مجبورید به آنها بپیوندید. حتی اگر وارد باندبازی هایشان نشوید، تا وقتی که با آنها همراهی می کنید مشکلی ندارید. مجبورید برای امنیت خودتان مدعی وابستگی در یک دارو دسته شوید. اگر چنین نکنید، اگر خودتان و خودتان باشید، مجبور می شوید به تنهایی به استقبال خطر بروید.»

به عبارت دیگر اگر شما در بلایر گاردنز بزرگ شوید، خود به خود باید عضو یک دار و دسته باشید، به همان شکلی که شهروندان اتحاد جماهیر شوروی عضو حزب کمونیست بودند و عراقی ها در زمان صدام حسین عضو حزب بعث. درغیراین صورت تنهای تنها می مانید.

ادوین که یک نوجوان شاد و اندکی نابالغ که در واقع یک عضو فعال کولوس نبود، فکر می کرد که در کنار آنها هویت می یابد. در واقع این احساس به شما دست می دهد که آنها او را موجودی قابل اعتماد تلقی می کرده اند. معلم او در ادامه گفت: «ادوین با آنها می گشت. اما عضو آنها نبود.» کامیلا دوست صمیمی او در مجموعه مسکونی، آنطور که مادرش می گفت در یک دارودسته بود. این دختر لباس های سبک دارودسته کولو را می پوشید و یک اسم مستعار دارودسته ای هم داشت. بعد از چند بار مشاجره با یک نفر از یکی از دارودسته های رقیب و بعد از تهدید به تیراندازی به برادر کامیلا، او به این نتیجه می رسد که باید یک اسلحه تهیه کند.

کامیلا به من گفت: «ما مثل بچه کوچولوها فکر می کردیم. واقعا هیچ چیز درباره اسلحه نمی دانستم. فقط می دانستم که با آن تیراندازی می کنند همین و همین.»

ادوین شب حادثه در آپارتمان کامیلا بود و طبق گفته کامیلا، آنها سرگرم بازی با اسلحه بودند. در تمام این مدت با اینکه خشاب از اسلحه جدا بود، کامیلا خبر نداشت که یک گلوله هنوز در لوله وجود داشت. خب، آیا این یک تیراندازی مرتبط با دارودسته هاست؟ بله، تیرانداز به یک دارودسته وابستگی داشت. یک نفر از دارودسته رقیب او را تهدید کرده بود و ادوین هم در واقع دلش می خواست توی همان دار ودسته کامیلا باشد. آیا این یک تیراندازی تصادفی بین دو بچه نبود که هیچ چیز از اسلحه ای که یکی از آنها آن را به دست آورده بودند نمی دانستند و در اثر غفلت و ناآگاهی یکی از آنها کشته شده بود؟

در فضایی که در آن دارودسته ها همه چیز را اداره می کنند، اکثر چیزهایی که بیشتر مردم انجام می دهند به شکلی مرتبط با دارودسته ها می شود. اما تعریف تمام وابستگی ها به عنوان نوعی همدستی در خشونت نه تنها به معنای خط بطلان کشیدن بر کودکان در کل اجتماعات است در حالی که در مکانی نادرست و زمانی نادرست به دنیا آمده اند، بلکه به معنای مجرم سازی آنها نیز هست.

دارودسته ها نه چیز جدیدی هستند و نه از نظر نژادی، خاص. از دارودسته های ایرلندی، لهستانی، یهودی و پورتوریکویی نیویورک تا مافیا، انواع گوناگونی از جماعت های غیررسمی و عمدتا و نه انحصارا مرکب از جوانان، همواره بخشی از زندگی غربی را تشکیل می داده است. این گروه ها غالبا به مسائل اجتماعی، خشونت، کسب و کار و جنایی مربوط می شود.

به هیچ طریقی نباید اثرات مخرب و گاه کشنده دارودسته های سازمان یافته ای را که بر جوانان دارند تقلیل داد. یکی از پسرانی که در آن روز کشته شد، تایسون اندرسون 18 ساله اهل شیکاگو بود که بر اساس تمام گزارش ها عضو یک دارودسته بود. رجینا نامادری او از مدت ها پیش انتظار روزی را داشت که زندگی اش به آخر برسد. او می گوید: «او سرقت می کرد، مواد می فروخت، مردم را می کشت. او توی خیابان قدرت داشت. واقعا قدرت داشت. این مسئله برای پسر نوجوانی در این سن و سال چیز عجیبی است. او قدرت داشت. خیلی ها بودند که او آنها را مرعوب کرده بود و از او می ترسیدند. من خبر دارم که او کسانی را کشته است. من شاهد بزرگ شدنش بودم و دوستش داشتم و می توانست پسر خوبی باشد. ولی ظاهر سازی کردن هیچ فایده ای ندارد. او بچه بدی هم بود.» اگر روز دیگری را در آن سال انتخاب می کردم، احتمال داشت گزارشم درباره او، جای خود را به یکی از قربانیان تایسون می داد.

هرچند که اقلیت نسبتا اندکی از نوجوانان در دارودسته ها فعالیت دارند، ولی باز هم شمار قابل توجهی را شکل می دهند. بر اساس مطالعه مرکز ملی دارودسته های جوانان، در سال 202 در آمریکا حدود 30 هزار دارو دسته و بیش از 800 هزار عضو دارودسته ها- یعنی تقریبا به اندازه جمعیت آمستردام- وجود داشته است.

چیزی که در ارتباط با تمام این مسائل تازگی دارد خود دارودسته ها نیستند، بلکه این است که آنها در سال های اخیر چقدر مرگ آورتر شده اند. بر اساس مطالعه مرکز ملی دارودسته های جوانان بین سال 2007 تا 2012 عضویت در دارودسته ها 8 درصد رشد داشته، اما حوادث خونبار مرتبط با دارودسته ها تا 20 درصد افزایش داشته است. به نظر می رسد که دلیل اصلی مرگبارتر شدن فعالیت دارودسته ها این است که دسترسی به آنها به شدت ساده تر شده است و البته دسترسی به سلاح های مرگبارتر نیز به همچنین.

مطالعات لس آنجلس کانتی بین سال 1979 تا 1994 نشان داده بود که شمار حوادث مربوط به دارودسته هایی که اسلحه در آنها نقش داشته و به اتفاقی خونبار انجامیده از 71 درصد به 95 درصد افزایش داشته است. مالکوم کلین جامعه شناس بعد از رسیدن به نتیجه گیری مشابه در فیلادلفیا و شرق لس آنجلس می گوید: «برعکس آن سال ها وضعیت فعلی تکان دهنده است. سلاح های گرم اکنون به چیزی استاندارد تبدیل شده اند. این سلاح ها به نسبت گذشته به سادگی فروخته یا قرض گرفته می شوند و بیشتر در دسترس قراردارند.»

این اتفاق در حالی رخ می دهد که تلاش والدین و مراقبان از فرزندان نوجوانشان برای دور نگه داشتنشان از همنشین های نامطلوب یا انتخاب های نامناسب (کاری که والدین از تمام طبقات و نژادها انجام می دهند) بسیار بیشتر نیز شده است. مسئله هویت یافتن با یک دارودسته و انجام کاری که به نظر بی آزار می رسد مثل پوشیدن البسه ای به رنگ های خاص یا دوستی کردن با فردی نامناسب، می تواند به مرگی زودرس بینجامد. پدر گاستین هاینانت در گلدزبورو در کالیفرنیای شمالی برای اجتناب از این اتفاق، اگر اتفاقا می دید که او آنها را بر تن می کند، معمولا لباس های قرمز رنگ پسرش را می سوزاند. با این همه گاستین جان خود را از دست داد، با اصابت گلوله ای به سرش؛ گلوله ای که با هدف پسربچه دیگری که عضو یک دارودسته بود شلیک شده بود اما به او اصابت کرده بود. نامادری پدرو گورتز در سن خوزه کالیفرنیا معمولا لباس های قرمز او را پنهان می کند- رنگی که مشخصه شناسایی او در دارودسته محلی او نورتنوز بود- آن هم فقط محض احتیاط. با این حال در همان روز 23 نوامبر پدرو که قانونا نابینا بود، در حالی که در یک پارک راه می رفت به ضرب گلوله کشته شد. او هنگام مرگ لباسی مشکی بر تن داشت، ولی یکی از دوستانش که با او بود اتفاقا لباسی قرمز رنگ بر تن داشت.

به سختی می توان مسئله دارودسته ها را در آمریکا چیز منحصر به فردی دانست. از طرف دیگر نه والدین آمریکایی به نسبت سایر نقاط جهان پدر و مادرهایی بدتر شده اند و نه بچه هایشان چنین شده اند. اما در ایالات متحده به نسبت سایر تمام کشورهای غربی تفاوت غیرقابل اغماضی وجود دارد که عامل اصلی نگارش کتابی شده که من نوشتم. آمریکا تنها جایی است که علاوه برچاشنی های احتراق پذیر فقر، نابرابری و جداسازی نژادی به عنوان برخی از چالش های موجود، مجبور هستید حضور همواره در معرض انفجار اسلحه را تحمل کنید؛ سلاح ها همه جا هستند، سلاح ها آنقدر در دسترس هستند که اساسا نمی توان از آنها اجتناب کرد.

مادامی که آمریکاییان از مشاهده کردن و تلاش برای پذیرش این واقعیت روشن و بی ابهام چشم انداز اجتماعی شان خودداری کنند، انواع مرگ هایی که من در کتابم ثبت کرده ام همچنان با یک قابلیت پیش بینی مخوف رخ خواهند داد. در واقع من می توانستم تقریبا هر یکشنبه روزی را دست کم در طول دو دهه گذشته انتخاب کنم و باز هم به نتایج مشابهی برسم.

نادیده گرفتن این تلفات زیر برچسب «مرتبط با دارودسته ها»- که قربانیان را به یک طبقه از نظر اخلاقی نازل تر می راند- راهی برای رو به رو نشدن با یک واقعیت آمریکایی است. این واقعیت چهره کریه مرگ و میرهای روزانه را به شکلی کارآمد پایین نشان می دهد؛ به گونه ای که اجاز می دهد مردم کشور بی آنکه خیالشان برآشفته شود به کار و زندگی شان برسند. این شیوه در کنار وجود آمیزه ای از عوامل فرهنگ، سیاست و اقتصاد، این تضمین را به وجود می آورد که به طور میانگین در هر روز سال هفت کودک سر از خواب بردارند، اما دیگر هیچگاه به تخت خود برنگردند، در حالی که بخش عمده ای از بقیه مردم کشور بی سر صدا به خواب می روند.

پی نوشت:

[1]. Gary Youngeاز سردبیران گاردین و نویسنده کتاب «یک روز مرگ و میر دیگر در آمریکا:وقایع نگاری ده زندگی کوتاه»

نویسنده: گری یانگ[1]

ترجمه: محمود سبزواری

منبع:http://www.tomdispatch.com/post/176201/tomgram:_gary_younge,_america's_deserving_and_undeserving_dead_children/#more

انتهای متن
کد مطلب : ۵۸۱۳۸۴
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

منتخب
پیشنهاد ما