به پیشنهاد من، بررسی بیپرده دوران او، نتیجه متفاوتی را بهدست میدهد و آن اینکه با تمام گفتهها و کردهها، چرچیل مرد خون است. سیاستمداری که اصول و قاعدهای ندارد و غایت او در خدمت چیزی نیست، بهجز نابودی هر آنچه راستی و درستی در سیاست و تاریخ.این مقاله، که نسخه اصلی آن در «جنگ به چه قیمتی؛ پیروزیهای بدتر از باخت آمریکا» آمده، با احترام تقدیم میشود به هنری رگنری[42]؛ که البته مسئولیت این محتوا متوجه او نیست. این مقاله با اجازه مؤلف، چاپ مجدد شده است.
ماجراهایی در طول جنگ رخ داد که شخصیت واقعی چرچیل را نشان میدهد و لازم است به آنها توجه شود. یک اتفاق تقریباً کوچک حمله بریتانیا به ناوگان فرانسه، مرس.ال.کبیر در سواحل الجزیره بود. پس از سقوط فرانسه، چرچیل از فرنسویها خواست ناوگان خود را به بریتانیا تحویل بدهند. فرانسه این درخواست را رد کرد اما قول داد پیش از آنکه کشتیهایش به دست آلمان بیفتد، آنها را نابود کند. اما چرچیل برخلاف توصیه مشاورانش، به کشتیهای خود دستور داد بهسمت سواحل الجزیره حرکت کنند و بر روی ناوگان فرانسه آتش بگشایند. حدود 1500 ملوان فرانسوی کشته شدند. بیتردید با هر تعریفی هم باشد، باید این اتفاق یک جنایت جنگی در نظر گرفته میشد؛ حملهای بیدلیل به نیروهای یک متحد بدون هیچ اعلان قبلی. این اتفاق اما هیچگاه رخ نداد.
هریس گفته است:«در یگان بمباران، ما همیشه با این فرض پیش میرفتیم که بمباران هر چیزی در آلمان بهتر از بمباران نکردن است». هریس و دیگر سران نیروی هوایی بریتانیا افتخار میکردند که بریتانیا سردمدار استفاده انبوه از بمباران استراتژیک است
افسران آلمان در دادگاه نورنبرگ به مرگ یا مجازاتهایی در حد مرگ محکوم شدند. چرچیل با درک این موضوع در کتاب خود درباره مرس.ال.کبیر دروغ گفت و شواهد مربوط به آن را در اسناد تاریخی مربوط به جنگ بریتانیا از بین برد. چرچیل با حمله به ناوگان فرانسه، نقش خود را بهعنوان بزرگترین ویرانگر در طول دو جنگجهانی سیستمهای قوانینی که در طول قرنها در اروپا شکل گرفته بود، تثبیت کرد.
اما بزرگترین جنایت جنگی که تا ابد با نام چرچیل گره خورده است، بمباران هولناک شهرهای آلمان بود که بهبهای پایان یافتن زندگی ششصدهزار غیرنظامی و بهجای ماندن هشتصدهزار مجروح تمام شد. این رقم را با هفتادهزار انگلیسی که در حملات آلمانیها کشته شدند، مقایسه کنید. در حقیقت، بههمان اندازه که فرانسویها توسط نیروهای متفقین کشته شدند، انگلیسیها توسط آلمانیها کشته شدند. بهنظر میرسد این طرح عمدتاً توسط دوست و مشاور علمی چرچیل، پروفسور لیندمن درک شد و توسط فرمانده یگان بمبگذاری، آرتور هریس[2] (هریس بمبافکن) اجرا شد. هریس گفته است:«در یگان بمباران، ما همیشه با این فرض پیش میرفتیم که بمباران هر چیزی در آلمان بهتر از بمباران نکردن است». هریس و دیگر سران نیروی هوایی بریتانیا افتخار میکردند که بریتانیا سردمدار استفاده انبوه از بمباران استراتژیک است. جی.ام.اسپیت[3]، مشاور ارشد پیشین وزیر نیروی هوایی، خاطر نشان ساخته بود آلمانیها و فرانسویها به قدرت نیروی هوایی به چشم یک توپخانه حمایتی نگاه میکردند تا از سربازان حاضر در میدانهای جنگ دفاع کند. بریتانیا ظرفیت آن را برای نابودی پایگاههای خانگی دشمن کشف کرد؛ آنها بمبافکنهای خود را ساختند و بهموازات آن، فرمان بمبگذاری را راه انداختند.
چرچیل که گستاخانه به مجلس عوام و مردم دروغ گفته بود، مدعی شد تنها پایگاههای نظامی مورد هدف قرار گرفتهاند. در حقیقت، هدف، کشتن هرچه بیشتر غیرنظامیان تا بالاترین حد ممکن بود؛ یعنی، بمبگذاری «منطقهای» یا بمبگذاری «یکپارچه» - تا بدین ترتیب روحیه آلمانیها را درهم بشکند و آنها را به تسلیم وادارد. هریس سرانجام جرئت پیدا کرد اعتقاداتش را بیان کند. وی اصرار کرد دولت باید بیپرده اعلام کند که هدف بمباران ترکیبی تهاجمی باید صراحتاً نابودی شهرهای آلمان، کشتن کارگرهای آلمانی و تخریب زندگی متمدن در تمام آلمان اعلام شود.
کمپین کشتار از راه آسمان، آلمان را با خاک یکسان کرد. فرهنگ کهن هزارساله به نابودی کشیده شد؛ شهرهای بزرگ که مظهر علم و هنر بودند، به تلی از خاکستر ویرانهها تبدیل شدند. نکات بسیار مهمی در اینجا حائز ذکر است؛ بمباران لوبک[4]، هنگامی که شهر باستانی هانستیک[5] چون «آتشگیرانهای» سوخت؛ هزار بمبافکن از آسمان بر کلن فرو ریخت و تهاجمهای بعدی که طی آنها بهطرز معجزهآسایی کلیسای کتدرال در امان ماند. باقی شهر را بهکل ویران کرد که سیزده کلیسای کوچک را نیز شامل میشد. طوفان آتشی که هامبورگ را در خود بلعید و بیش از 42 هزار کشته بر جای گذاشت. تعجبی ندارد که با دانستن چنین مطلبی، یک اروپایی متمدن مانند ژوزف شوامپتر[6]، در هاروارد، بر آن شد تا بههر کسی که گوش شنوایی دارد بگوید چرچیل و روزولت از چنگیز مغول هم بیشتر آدم کشتند. ننگینترین فاجعه، نابودی درسدن[7] در فوریه 1945 بود. به گفته مرکز تاریخنگاری نیروی هوایی سلطنتی، «نابودی آلمان از نظر مقیاس با اعمال آتیلا و چنگیزخان قابل مقایسه است.»
درسدن - که پایتخت امپراطوری کهن ساکسونی بود - نقطه توقف در مسیر گرندتور محسوب میشد. جنگ عملاً تمام شده بود؛ شهر مملو از سیل پناهندگان بیدفاعی بود که از پیشروی ارتش سرخ فرار کرده بودند. اما درسدن بهمدت سهشبانه روز، از 13 تا 15 فوریه هدف بمبهای کشنده قرار گرفت. حداقل سیهزار نفر کشته شدند و شاید بیش از 135 هزار نفر به کاممرگ فرو رفتند. کاخ Zwinger؛ کلیسای اور لیدی[8] (die Frauenkirche)؛ برول تراس[9] مشرف به الب[10] که در آن، پدران و پسران تورگنیف[11] زندگی کرده بودند و عمو پاول[12] آخرین سال زندگی خود را گذراند؛ خانه اپرای سمپر، که در آن ریچارد اشتراوس[13] اجرای بینظیر Rosenkavalier را رقم زد و در واقع عملاً هر چیز دیگری در آتش سوخت. تمام این وقایع را چرچیل برپا کرده بود. شدت اعتراضاتی که در پی این اتفاقها بلند شد، او را بهلرزه انداخت. در حالی که در جورج تاون و هالیوود، افراد بسیار کمی اسم درسدن را شنیده بود، این شهر حالا دیگر در استکهلم، زوریخ، واتیکان و حتی در لندن بهنامی معنادار تبدیل شد. چرچیل یادداشتی برای کارکنان دولت فرستاد؛
«بهنظر من لحظه پاسخ دادن به این پرسش فرا رسیده که چرا شهرهای آلمان بمباران شد؟ به خاطر افزایش وحشت بوده یا دیگر دلایل اما در نتیجه آن، ما به کنترل سرزمینی کاملاً از بین رفته دست یافتیم؛ تخریب درسدن همواره پرسشی کاملاً جدی درباره بمباران توسط متفقین باقی میماند؛ من احساس میکنم باید بیشتر به اهداف نظامی این امر توجه کرد. نه فقط ترور و تخریب، حتی اگر تأثیرگذار هم باشد.» سران نظامی رفتار تحقیرآمیز چرچیل را میدیدند؛ وقتی دریافتند که به بازی گرفته شدهاند، از پذیرفتن نامه غیررسمی چرچیل سر باز زدند. پس از جنگ، چرچیل تقریباً هرگونه اطلاعی از بمباران درسدن را رد کرد و گفت:«من فکر میکردم آمریکاییها آن را هدایت کردند.»
بمباران همچنان ادامه داشت. در 16 مارس، در مدت بیست دقیقه، ورزبرگ با خاک یکسان شد. در اواخر ماه آوریل، برلین و پستدام همچنان هدف بمباران قرار میگرفتند؛ پنجهزار غیرنظامی دیگر کشته شدند. سرانجام، بمباران تمام شد. آنطور که هریس، از هدایتگران بمباران میگوید:«دیگر هدفی در آلمان نمانده بود که بمباران نشده باشد. یادآوری این نکته خیلی نیاز نیست که چرچیل از بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی حمایت کرد و به دنبال آن، صدهزار نفر دیگر و حتی بیش از آن تعداد مردند.» ترومن مدعی شد این عمل باعث اجتناب از حمله به سرزمینهای وطنی شد و در نتییجه زندگی پانصدهزار آمریکایی را نجات داد. این بالاترین تخمین نظامی 46 هزار نفر بود. پس از او، چرچیل نیز بزرگترین دروغ زندگی خود را گفت: «بمبارانهای اتمی، جان 1200000 نفر را نجات داد که در این بین، یکمیلیون نفر آمریکایی بودند؛ چیزی که فقط ادعا و تصوری بیش نبود.»
اشتیاقی که چرچیل برای هدایت یا تحسین تخریب شهرها از طریق آسمان نشان میداد، هنوز هم پرسشهایی را در دل کسانی که او را بزرگترین «محافظهکار» زمان خود - و یا شاید تمام قرون - تصور میکردند، ایجاد کرد. برای آنها خوب بود که قضاوت محافظهکار معتبری مانند اریک.ون.کونلت[14] را ملاحظه میکردند که نوشت «برای آقای چرچیل، هیچ فرد غیر بریتانیایی از ارزشی برخوردار نبود؛ کسی که انسانهای بسیاری را قربانی کرد؛ زندگیشان، رفاهشان و آزادیشان. با همان حقارتی که همتای او در کاخ سفید هم مرتکب شد.»
1945؛ آن روی تیره ماجرا
و اکنون ما به سال 1945 میرسیم. مقطعی که نامش را گذاشته بودند: هنگام پیروزی همواره تابان خوبی مطلق بر بدی مطلق. رمز و رازهای آن سال آنقدر پیچیده است که هنوز هم دولتهای مرفه و بیروح امروزی اروپا در هر فرصتی چنگ میاندازند تا بلکه شاید جلوههای روشنی از آن بیابند. آن روی تیره آن پیروزی، چیزی نبود جز سرکوب. داستان جنایتها و قساوتهایی که فاتحان و دست پروردگان آنها بهبار آوردند. از آنجا که وینستون چرچیل نقش بارزی در پیروزی قوای متفقین داشت باز در تعبیر دقیقتر باید گفت آنها، داستان جنایتها و قساوتهایی که وینستون چرچیل نیز در آنها نقش داشت. این موضوع شامل بازگشت اجباری دو میلیون روسی به اتحاد جماهیر شوروی نیز میشود. در میان آنها، دهها هزار نفر هم بودند که در جبهه آلمانها، تحت حمایت ژنرال ولاسوف[15] و «ارتش آزادیخواه روس» علیه استالین جنگیده بودند. چیزی که الکساندر سولژنیتسین[16] در کتاب مجمعالجزایر گولاگ[17] مینویسد؛ «روزولت و چرچیل در کشورهای خودشان بهعنوان دولتمردانی که مفاخر خرد هستند، گرامی داشته میشوند. برای ما در زندانهای روسی، کوتهفکری و بلاهتهایشان موضوع همیشگی صحبتهاست؛ زیرا درک نظامی در تسلیم کردن صدها هزار غیرنظامی ارتش شوروی بود که قصد تسلیم شدن به دستان استالین نداشتند.»
ننگینترین اقدام آنها، تسلیم کردن قزاقها بود. آنها هرگز شهروند شوروی نبودند؛ زیرا علیه ارتش سرخ در جنگهای داخلی جنگیده و سپس مهاجرت کرده بودند. قابل درک بود که استالین عملاً در پذیرفتن آنها عطوفت به خرج میدهد و بریتانیا هم ممنون بود. سولژنیتسین درباره وینستون چرچیل نوشت «او بیش از نود هزار مرد قزاق را به اتحاد جماهیر شوروی تحویل داد. در میان آنها، صدها پیرمرد، زن و بچه نیز بودند. این قهرمان بزرگ، که بناهای یادبود او زمانی انگلستان را پر خواهد کرد، دستور داد آنها نیز به سرنوشت مرگبارشان تسلیم شوند.» «پاکسازی» - بهاصطلاح – همدستان در فرانسه، حمامخونی بود که گفته میشود بیش از عصر وحشت در انقلابکبیر فرانسه قربانی گرفت و نهتنها در میان کسانی که کمابیش به آلمانیها کمک کرده بودند، شامل هر حزب راستی که گروههای مقاومت کمونیستها آرزوی انحلالش را داشتند نیز میشد. کشتارهایی که توسط همدست چرچیل، تیتو، صورت گرفت نیز باید به این فهرست اضافه شود. دهها هزار کروات، نه فقط Ustasha، بلکه هر «طبقهبندی موجود از دشمن» در مدل کلاسیک کمونیستی. قتلعام بیستهزار مبارز اسلاو ضدکمونیست توسط تیتو و جوخههای اعدامش نیز در این میان قرار دارد. وقتی وحشیگریهای تیتو در تریست را [18] - که او در سال 1945 تلاش کرد به آن دست پیدا کند - در نظر بگیریم، میبینیم هزاران ایتالیایی ضدکمونیست دیگر نیز در آنجا قتلعام شدند. این درحالی بود که نیروهای شوروی همپیمان با چرچیل در اروپای مرکزی و بالکان میتاختند، کوچاندنهای بزرگ آغاز شد.
در دولت بریتانیا عدهای دچار تردید شده بودند و بهنوعی احساس مسئولیت میکردند. چرچیل، نه تردیدی داشت نه احساس مسئولیتی؛ بهعنوان مثال، او در ژانویه 1945 خطاب به وزارت امورخارجه نوشت «چرا ما نسبت به بازگرداندن روسهای رومانی ساکسون (آلمانیها) و دیگران آشوب راه انداختهایم؟! من فکر نمیکنم روسها در بازگرداندن 100 یا 150 هزار نفر به آنجا اشتباه میکنند. خودم هم معتقد نیستم روسها اشتباه میکنند که میخواهند رومانیاییها را - با هر اصالتی - که دوست دارند، در معادن ذغالسنگ روس کار کنند، برگردانند. حدود پانصد هزار غیرنظامی آلمانی مجبور به کار در اردوگاههای شوروی شدند. طبق توافق روزولت و چرچیل در یالتا این چنین کار بردگی، شکل درستی از «کوچاندن» بود. بدترین آنها، تبعید حدود پانزده میلیون آلمانی از زادگاههای اجدادی خود در شرق و غرب پروس، سیلسی، پومرانیا و سودتنلند بود. این رخدادها در پی توافق تهران صورت گرفت. جاییکه چرچیل پیشنهاد داد لهستانیها بهسمت غرب انتقال داده شوند و برای کسب رضایت چرچیل، ادوارد بنش[19] رئیسجمهور چک، طرح «پاکسازی قومی» بوهم[20] و موراوی[21] را صورت داد. حدود یکونیم تا دو میلیون غیرنظامی آلمانی در این جریان به کاممرگ فرو رفتند.
همانطور که آزادیخواه مجاری، گسپر تامس[22] نوشته است: در بیرون راندن آلمانیها از اروپای مرکزیشرقی - که اجداد آنها کلیساهای جامع، صومعهها، دانشگاهها و ایستگاههای راهآهن ما را ساخته بودند - یک فرهنگ کهن بهکلی نابود شد. اما تمام اینها برای طرفداران چرچیل که امروزه در آمریکا خود را محافظهکار مینامند، چه معنایی دارد؟! سپس، در رأس تمام این اتفاقات، زمان دادگاه نورنبرگ فرا رسید؛ تقلید مضحکی از عدالت که توسط سناتور رابرت تفت[23] محکوم شد و قضات و دادستانهای استالین، مقامات دستگیر شده را بهپای میز محاکمه نشاندند. در 1946، چرچیل با خشمی مضاعف از رخدادهای اروپای شرقی گلایه کرد؛ «از استاتین در بالتیک تا تریستی در آدریاتیک، یک پرده آهنین بر اروپا فرو افتاده است.» گوبلز[24]، اصطلاح «پرده آهنین» را معروف کرد اما این اصطلاح، خود بهقدر کافی رسا بود.
قاره اروپا حالا از یک قدرت منفرد هژمونیک برخوردار شده بود. جان چارملی[25] مینویسد «در حالی که پردههای جنگ فرو میافتاد، چرچیل بهوسعت اشتباهی که رخ داده بود، پی میبرد.» در واقع، اظهارات خود چرچیل از تردید عمیقی که در وی ایجاد شده بود بهطرز عجیبی با پیروزمندیهای گذشته تحسینکنندگانش سازگار بود. پس از جنگ، او به رابرت بوثبای گفت:«مورخان تمایل دارند وزرای جنگ را بیشتر با پیروزیهای بهدستآمده تحت هدایت آنها ارزیابی کنند، تا با نتایج اقتصادی که از آن ناشی شد. طبق قضاوت با چنین استانداردی، فکر نمیکنم عملکرد من خوب بوده باشد». چرچیل در مقدمه جلد اول کتابش درباره تاریخ جنگجهانی دوم، توضیح میدهد که چرا آنقدر نگران شده بود؛ تراژدی انسانی، آنجایی به آخرین حد خود میرسد که به این حقیقت اذعان کنیم با وجود تمام آن تقلاها و قربانی شدن صدها میلیون انسان و پیروزیهایی که دلیلی درست برای آن تصور کرده بودیم، هنوز هم صلح و امنیت را نیافتهایم و در مقایسه با آنچه بهدست آوردهایم، در مخاطرات بیشتری نسبت به گذشته گرفتار شدهایم.
او در روز پیروزی، تلاش بهخاطر برپایی آزادی در تمام سرزمینها را دلیل موثق خود اعلام کرد. اما به منشی خصوصی خود گفت: «حالا در میان تودههای سفید برفهای روسیه و تپههای سفید داور[26] چهچیزی خفته است؟!» اما برای چنین پرسشی دیگر کمی دیر شده بود. واقعیت این است که ما، چه فکری درباره دولتمردی خواهیم داشت که سالهای متمادی این حقیقت را که نابود کردن آلمان بهعنوان یک قدرت اروپایی، چه نتایج خاصی در پی خواهد داشت، نادیده گرفت؟! آیا با بیسمارک[27] یا مترنیخ[28] دیگری مواجه هستیم؟! یا یکبار دیگر وودرو ویلسون[29] به زندگی بازگشته یا «شاهزاده احمقها»[30]ی دیگری؟! وقتی موازنه قدرت در اروپا بهواسطه سیاستهای چرچیل در هم شکست، او تنها یک راه حل پیشرو داشت؛ آوردن همیشگی آمریکا به اروپا. بنابراین نگرانی سرزنشآمیزش را به آمریکا میآورد؛ از جمله با سخنرانی «پرده آهنین» در فولتون، واقع در میسوری. با نابود کردن آلمان بهعنوان موازنه طبیعی قدرت در مقابل روسیه در آن قاره، حالا چرچیل مجبور بود آمریکا را وارد جنگی دیگر کند. این بار جنگ سرد، که 45 سال طول کشید و آمریکا را از بنیان و شاید هم بهنحوی جبرانناپذیر، تغییر داد.
پیروزی دولت رفاه
در 1945، انتخاباتعمومی در بریتانیا صورت گرفت و حزب کار، پیروزی را از آن خود کرد. کلمنت آتلی[31] و همراهانش قدرت را در دست گرفته و دولت رفاه سوسیالیست را خلق کردند، اما با توجه به جنگ، سوسیالیست کردن بریتانیا امری ناگزیر بود. این نتیجه طبیعی درک جنگ و اتحاد احساسات جمعی مردم بود؛ احساساتی که نشان میداد تجربه جنگ تا حدی کلاس طبقاتی و ساختار سلسله مراتبی را مضمحل کرده است. در عین حال، عامل دیگری روی کار آمد؛ جامعه بریتانیا در آن لحظه تحتتأثیر جنگ و وجود خود چرچیل تا حد زیادی سوسیالیست شده بود. همانطور که لودویگ ون میسس[32] نوشت «با قدم گذاشتن بهمسیر کنارهگیری، ابتدا آلمان و سپس بریتانیای کبیر و بسیاری دیگر از کشورهای اروپایی، طرحی مرکزی اتخاذ کردند؛ الگوی سوسیالیستی هیندنبرگ[33]. لازم بهذکر است که در آلمان، معیارهای تصمیمگیری توسط نیروهای نازی تعیین نشده بود؛ بلکه تا حدی پیش از هیتلر و توسط برونینگ[34] شکل گرفت. در بریتانیای کبیر نیز توسط حزبکارگر نبود که روی کار آمد، بلکه توسط نخستوزیر توری، آقای چرچیل بهوجود آمد.» درحالیکه چرچیل آتش جنگ را شعلهور میکرد، این امکان را برای آتلی فراهم آورد که اکثر احزاب داخلی را در دست بگیرد و پیشنهادهایی درباره سلامت، بیکاری، آموزش و... ارائه دهد. چرچیل خودش هم برتری طرح کلی دولت رفاه را پذیرفت؛ همانطور که در یک سخنرانی رادیویی گفت: «شما باید بهمن و همکاران من بهعنوان پارتیزانهای قوی بیمه اجباری ملی - برای تمام طبقهها - برای تمام اهداف، از هنگام تولد تا مرگ نگاه کنید.»
این امر - که میسس قضاوت درستی از نقش چرچیل داشت - با نتیجهگیری دبلیو.اچ.گرینلیف[35] در تحقیق جاودانه او درباره فردگرایی و جمعگرایی در بریتانیایکبیر آمده است. گرینلیف میگوید این چرچیل است که در طول سالهای جنگ، به آر.ای.باتلر[36] دستور داد آموزش مردم را ارتقا دهد و طرح چهارساله توسعه ملی و تعهد به استخدام کامل در دوره پس از جنگ را پذیرفت و از آن حمایت کرد. در کنار این موارد، لوایحی در راستای برنامه بیمه ملی، خدمات سلامتی و خانواده را نیز تأیید کرد و قصد داشت طرح توسعه سرمایه ملی را نیز بپذیرد. بهخاطر این سیاست ائتلافی بود که اناک پاول[37] به انقلاب اجتماعی واقعی که در بین سالهای 1942 تا 1944 اتفاق افتاد، اشاره میکند. چنین اهدافی در سیاستهای اعلام شده حزب محافظهکار توسط نخستوزیر پیش از انتخابات 1945 معرفی شده بود.
وقتی توریها در 1951 به قدرت بازگشتند، «چرچیل دولتی را انتخاب کرد که کمترین شهرت ممکن به محافظهکار بودن را در کارنامه خود داشت». هیچ تلاشی برای برگرداندن دولترفاه صورت نگرفت و تنها صنعتی که واقعاً به آن پرداخته شد، حملونقل جادهای بود. چرچیل «عمدتاً حزب کار و کارگر را بهحال خود رها کرد. پیروزی حزب محافظهکار مانند پیروزی جمهوریخواهان در ایالاتمتحده عمل کرد. از آیزنهاور تا تحکیم سوسیالیسم. چرچیل حتی جبران کمبودهای موجود در برنامههای رفاهی حزب کار و کارگر پیشین، در حوزه مسکن و کارهای عمومی را نیز بر عهده گرفت. مکارانهترین کار، این بود که او از وزیر چپ خود در حزب کار، یعنی والتر مانکتون[38] خواست تمام احزاب را بههر قیمتی که شده ساکت کند. تسلیم چرچیل در برابر اتحادیهها که بر مبنای اقتضای سیاسی محض بود، بستر را برای به منجلاب کشیدن روابط حزب کار مهیا کرد که تا دو دهه بعدی بر بریتانیا سایه افکند.
اما واقعیت این است که چرچیل، همچنان برای مسائل داخلی - حتی مساله رفاه - اهمیتی قائل نبود و اگر هم توجهی نشان میداد، تنها بهخاطر تصاحب و حفظ دولت بود. او عاشق قدرت و فرصتهایی بود که قدرت در اختیار او میگذاشت تا زندگی سراسر درام، چالش و جنگ بیپایان را تجربه کند. نگرشی نسبت به وینستون چرچیل وجود دارد که بسیار جذاب است: او موجودی خیلی معیوب بود که در لحظهای مهم فراخوانده شد تا جنگی را بهپا کند. نیروی شیطانی بیهمتایی در او وجود داشت و مجموعه نقصهای او موجب پیروزی بزرگی برای او شد. تا حدی درست مانند مرلین در رمان معروف مسیحی سی.اس لوئیس[39] بهنام «آن قدرت زشت»[40]. به نظر من، چنین قضاوتی ممکن است خیلی سطحی بهنظر برسد.
به پیشنهاد من، بررسی بیپرده دوران او، نتیجه متفاوتی را بهدست میدهد و آن اینکه با تمام گفتهها و کردهها، چرچیل مرد خون است. سیاستمداری که اصول و قاعدهای ندارد و غایت او در خدمت چیزی نیست، بهجز نابودی هر آنچه راستی و درستی در سیاست و تاریخ.این مقاله، که نسخه اصلی آن در «جنگ به چه قیمتی؛ پیروزیهای بدتر از باخت آمریکا»[41] آمده، با احترام تقدیم میشود به هنری رگنری[42]؛ که البته مسئولیت این محتوا متوجه او نیست. این مقاله با اجازه مؤلف، چاپ مجدد شده است.
منبع
http://www.haadi.ir/s/535
[1] Mers-el-Kebir
[2] Arthur Harris
[3] J.M. Spaight
[4] Lübeck
[5] Hanseatic
[6] Joseph Schumpeter
[7] Dresden
[8] Our Lady's Church
[9] Bruhl Terrace
[10] Elbe
[11] Turgenev's Fathers and Sons
[12] Uncle Pavel
[13] Richard Strauss
[14] Erik von Kuehnelt-Leddihn
[15] General Vlasov
[16] Alexander Solzhenitsyn
[17] The Gulag Archipelago
[18] Trieste
[19] Eduard Benes
[20] Bohemia
[21] Moravia
[22] Gaspar Tamas
[23] Senator Robert Taft
[24] Goebbels
[25] John Charmley
[26] Dover
[27] Bismarck
[28] Metternich
[29] Woodrow Wilson
[30] Prince of Fools
[31] Clement Attlee
[32] Ludwig von Mises
[33] Hindenburg
[34] Bruning
[35] W. H. Greenleaf
[36] R. A. Butler
[37] Enoch Powell
[38] Walter Monckton
[39] C.S. Lewis
[40] That Hideous Strength
[41] The Costs of War: America's Pyrrhic Victories
[42] The Costs of War: America's Pyrrhic Victories