لیبرالیسم پرنفوذترین مکتبی است که امروزه جمع زیادی از حکومتها، به ویژه حکومتهای غربی، از آن تبعیت میکنند. لیبرالیسم بر اساس جهانبینی و انسانشناسی اعتقادی خودش، معرّف غایات و همچنین معرّف بایدها و نبایدها و روش عملی است که به صورت آشکاری در جهتدهی به عمل فرد و حکومت تأثیر بارزی دارد. در این مقاله، تلاش شده است با نگاه اجمالی به انسانشناسی، غایتشناسی و روششناسی لیبرالی، جایگاه اخلاق انسانی در سیاست خارجی لیبرالی شناسایی شود.
برای این منظور، عناصر اصلی سیاست خارجی لیبرالی معرفی شده است. این عناصر عبارت است از: نژاد پرستی، سودگرایی، فریب و خشونت. به دلیل آنکه عقلانیت لیبرالی در عرصة سیاست خارجی از این عناصر تشکیل شده، لازم است برای دست یازیدن به هرگونه تحلیل درست و واقعبینانه از اقدامها و فعالیتهای دولتهای لیبرال در عرصة روابط بینالملل، استلزامات عناصر یاد شده را مدّ نظر داشته باشیم. در غیر این صورت، با توجه به تصویر اخلاقی و مثبتی که لیبرالیسم از خود نشان داده، رسیدن به یک تحلیل واقعی، دور از انتظار است.
مقدّمه
لیبرالیسم از بدو پیدایش، داعیههای اخلاقی فراوانی داشته است. حمایت از آزادیهای فردی، تساهل و تسامح در برابر مخالفان، نفی استبداد، دموکراسیخواهی و دفاع از حقوق بشر از جملة مهمترین ادعاهای اخلاقی لیبرالیسم به شمار میرود. پس از فروپاشی بلوک شرق، برخی از لیبرالها این شکست را به ضعف اخلاقی سوسیالیسم و قوّت اخلاقی لیبرالیسم ارجاع دادند و به این نتیجه رسیدند که لیبرالیسم اوج و قلّة اندیشة بشری، و در واقع، تمام تلاشهای بشری برای رسیدن به سعادت، در گرو پیمودن مسیری است که لیبرالیسم طی کرده.1
این ادعا هرچند بزرگ و بسیار هوادارانه در شرایط احساس پیروزی از دشمن قدرتمندی همچون بلوک شرق مطرح شد و عملاً پس از مدت کوتاهی مسکوت گذاشته شد، ولی سطح رقیقتر این مدعا سخنی است که بسیاری از لیبرالها از گذشته تاکنون، به صورت مستمر دربارة لیبرالیسم به زبان و قلم جاری میکنند.
به هر حال، حتی اگر سخن فوکویاما را هم واگذاریم، لیبرالیسم به عنوان یک ایدئولوژی تمامعیار و به عنوان دینی زمینی، داعیههای بزرگی در ابعاد گوناگون حیات بشری، اعم از اقتصاد، سیاست، فرهنگ، حقوق و اخلاق دارد. از میان تمام ادعاهای لیبرالی، موضوع «سیاست لیبرالی»، و در این بحث، «سیاست خارجی لیبرالی»، به عنوان موضوع این نوشتار بررسی میشود.
مسئله این است که سیاست خارجی لیبرالی چه نسبتی با اخلاق دارد؟ آیا لیبرالیسم در سیاست خارجی علیرغم ادعاهای اخلاقی فراوانی که دارد، حاضر است حریم اخلاق را پاس بدارد یا خیر؟ اساساً آیا عقلانیت لیبرالی به چنین پاسداشتی میانجامد یا خیر؟ اهمیت این بحث از آن نظر است که لیبرالیسم خود را بزرگمنادی اخلاق در عرصة سیاست از طریق حمایت از حقوق بشر، آزادی، دموکراسی و نفی استبداد میخواند. روشن است که چنین ادعای بزرگی بدون اینکه اخلاق جایگاه برجستهای در ساماندهی به رفتارهای سیاسی داشته باشد، زمینة ظهور پیدا نخواهد کرد.
اخلاقی عمل کردن پیروان یک مکتب مستلزم وجود سه عنصر در هر مکتب است:1. مکتب باید به صورت پرقدرت و مستدل، تصویری اخلاقی از انسان به دست دهد و نگاه ابزاری به انسان را به طور کلی منتفی بداند. 2. غایاتی که از سوی مکتب پیش روی عامل قرار میگیرد باید غایات اخلاقی باشد. اگر غایات ترسیم شده ماهیت صرفاً مادی داشته باشد، انتظار اخلاقی عمل کردن از عاملان، انتظار به جایی نخواهد بود.3. مکتب باید پایبندی به اخلاق را در روشها هم مستدل ساخته باشد. اگر مکتبی توسّل به هر روشی را برای رسیدن به اهداف تجویز کند، به طور طبیعی، برای پیروانش بستر تمرّد از اخلاق را فراهم ساخته است.
این سه عنصر در ارتباط با همدیگر، عقلانیتی را رقم میزند که در فضای آن، اخلاقی عمل کردن منطقی و خردمندانه جلوه خواهد نمود. هرگونه نقصی در هر یک از اضلاع یاد شده، موجب میشود اخلاقی عمل کردن خارج از عقلانیت باشد. دربارة مسئلة مورد بحث، که جایگاه اخلاق در سیاست خارجی لیبرالی را رصد میکند، گفته میشود: پایبندی لیبرالیسم به اخلاق، در گرو پذیرش سه مسئله است: 1. نگاه اخلاقی به انسان؛ 2. غایات اخلاقی برای سیاست؛ 3. ممنوعیت توسّل به شیوههای غیر اخلاقی در نیل به اهداف سیاسی.
برای پی بردن به پاسخ مسئله، لازم است عناصر اصلی سیاست خارجی لیبرالی را بشناسیم. اگر این عناصر اخلاقی باشند، زود به پاسخ سؤالمان خواهیم رسید و پی خواهیم برد که اقدامات غیر اخلاقی لیبرالها در عرصة بینالملل تمرّد از اصول لیبرالیسم است و نباید این اقدامات را به پای لیبرالیسم نوشت. اما اگر عناصر و سازههای اصلی سیاست خارجی لیبرالی، خود غیر اخلاقی باشند، به عکس نتیجة فوق خواهیم رسید. آنگاه به خود حق خواهیم داد رفتارهای اخلاقی لیبرالها را در عرصة سیاست خارجی هم دارای ماهیت غیر اخلاقی بدانیم.
عناصر سازندة سیاست خارجی لیبرالی
با مطالعة آثار متفکران طراز اول لیبرالی و همچنین رصد رفتار دولتهای لیبرالی، که معمولاً با تأییدات و همکاریهای صاحبنظران لیبرال همراه بوده است، این نتیجه به دست میآید که سیاست خارجی لیبرالی دارای چهار عنصر اساسی و بنیادی است: نژادپرستی، سودگرایی، فریب و خشونت. عنصر نخست به انسانشناسی لیبرالی مربوط است.
عنصر دوم با غایتشناسی لیبرالی ارتباط دارد. عناصر سوم و چهارم به روششناسی رفتاری لیبرالی ناظر است. در ادامه، جایگاه تکتک این عناصر در سیاست خارجی لیبرالی، به اختصار بررسی میشود. برایند این بررسی ما را رهنمون خواهد ساخت تا به جایگاه اخلاق انسانی و فطری در سیاست خارجی لیبرالی پی ببریم.
1. نژادپرستی
«خودبرتربینی»، یکی از خصلتهایی است که از دوران باستان، در فکر و اندیشة ساکنان مغربزمین وجود داشته است. این خصلت، که با کمبینی دیگر جوامع و نژادها همراه است، در جهتدهی به سیاست خارجی جوامع غربی نقش بارزی داشته است. استعمار دیگر جوامع از سوی آنان، با استناد به همین موضوع توجیه میشود. منتسکیو، نویسندة پرآوازة روح القوانین، که در آن دربارة حقوق طبیعی، لزوم آزادی، برابری و برادری، تفکیک قوا، قانون اساسی، حکومت مشروطه و پارلمانی داد سخن داده، آشکارا مخالفتش را با تعمیم این ارزشها به سیاهپوستان ابراز میکند، با این استدلال که سیاهپوستان از دایرة انسانیت خارجند:
این موجودات که یکسره به رنگ سیاه هستند با چنان بینی پهن، کمتر میتوانند مورد ترحم قرار گیرند. من باور نمیکنم خدا با شعوری که دارد، این موجود کریه را با این موهای وزوزی و لبهای کلفت و بینی پهن، به عنوان انسان خلق کرده باشد... اگر آنان را انسان بدانیم این سوء ظن پدید میآید که پس ما دودمان مسیحی نیستیم !2
در همین چارچوب انسانشناسی است که بردهداری از سوی لیبرالها و رهبران فکری آنها به عملی درست و شایستة پیگیری تبدیل میشود، بدون اینکه تضادی با شعارهای حقوق بشرخواهی داشته باشد. منتسکیو به اروپاییان حق میدهد مردمان جوامع غیراروپایی را به بردگی بگیرند: «اروپاییان پس از آنکه [بومیان آمریکایی] را ریشهکن ساختند، ناچار بودند که آفریقاییها را به بردگی کشند تا بتوانند آن سرزمین پهناور را آماده سازند.»3 در همین فضای فکری، لاک به خود حق میدهد همزمان با نظریهپردازی دربارة آزادی و دموکراسی، از طریق خرید و فروش برده، امرار معاش کند!4 و جان استوارت میل پس از بازنشستگی از «کمپانی هند شرقی»، به نوشتن کتاب دربارة آزادی بپردازد.
غربیها با همین روحیة نژادپرستی و خودبرتربینی به جوامع جدید و ناشناخته قدم گذاشتند. آنان به هنگام ورود به این جوامع و مواجهه با بومیان، این احساس را داشتند که گویا با یک عده حیوانات بیارزش و مزاحم مواجهند و آنها به عنوان انسانهای متشخّص، دارای این حق هستند که برای از بین بردن این مزاحمها، به هر جنایتی دست بزنند. آلکسی دو توکویل (1805 ـ 1859) در گزارش جامعی به سال 1835 از وحشیگریها، غصب اراضی و قتلعامهای فجیع بومیان آمریکایی از سوی مهاجران اروپایی، گزارش میدهد، بدون اینکه هیچ اعتراضی به اقدامات ظالمانة آنها داشته باشد.
او با لحنی حق به جانب و تأییدآمیز، مینویسد:روزگاری قبایلی که نام برده شد، تا سواحل اقیانوس اطلس گسترش یافته بودند. ولی امروز برای دیدن یک فرد بومی، باید صدها فرسنگ در داخل قاره پیش رفت. این قبایل وحشی را اروپاییان نهتنها به عقب راندند، بلکه آنها را در عین حال، مضمحل و منقرض ساختند. به تدریج که این مردم وحشی به عقب میروند و میمیرند ملتهای جوان دیگری در همان سرزمین میرویند و توسعه مییابند. هرگز در جهان، جامعههایی مانند کوچنشینهای اروپایی با چنین سرعتی رشد نکردهاند، و هرگز در جهان، جامعههایی مانند جامعة بومیان آمریکایی با چنین سرعت و شدتی نابود نگردیدهاند.5
وی در ادامه، پس از نقل چندین صفحه از وحشیگریهای مهاجران و مظلومیت بومیان مینویسد: «... من تصویر قسمتی از دردهای بزرگ بومیان را ترسیم کردم و عقیده دارم این دردها علاجناپذیرند و نژاد بومی آمریکا محکوم به فناست.»6 آلکسی دو توکویل در ادامه، توصیههایی هم به سیاهپوستان دارد و میگوید: «در میان بلیّاتی که آیندة ایالات متحده را تهدید مینماید نژاد سیاه از همه جدّیتر است!»7
هیوم هم در نژادپرستی دستکمی از لاک، جان استوارت میل و دو توکویل ندارد. او نیز متمدن بودن جامعة خویش و وحشی بودن بومیان آمریکا را تأیید میکند و از لزوم کنار گذاشتن رفتار عادلانه با این وحشیان سخن به میان میآورد و مینویسد:موقعیت انسانها در ارتباط با جانوران، آشکارا به همین ترتیب است. اینکه جانوران چقدر از عقل برخوردارند، مطلبی است که روشن کردن آن را به دیگران وامیگذاریم. برتری آشکار اروپاییهای متمدن به سرخپوستان وحشی، ما را وسوسه میکند آنها را نیز در همین وضعیت قلمداد کنیم، و ما را وامیدارد در رفتار با آنها قید عدالت و حتی انسانیت را کنار بگذاریم!8
استعمارگران اروپایی در آمریکا، در توجیه اعمال غیر انسانی خود در حق سرخپوستها، آنها را نه به چشم انسان، بلکه به چشم حیوانات وحشی میدیدند و در کشتن آنها هیچ تردیدی به خود راه نمیدادند. آنها حتی برای این اقدامات وحشیانه، به اندازة کافی دلایل مذهبی هم جور کرده بودند!9 در نگاه مذهبی، بومیان عمّال شیطان بودند و باید نابود میشدند!10 توماس اف. گوست،11 جامعهشناس آمریکایی، در کتاب نژاد: تاریخ یک ایده در آمریکا، بر نقش مذهب پروتستانتیسم و یهودیت در نژادگرایی لیبرالها تأکید کرده است.
گوست معتقد است: جوسیا استرونگ،12 عالم دینی پروتستان، در رأس کسانی بود که در گسترش و ترویج نژادپرستی نقشی اساسی بر عهده داشت. او با تلفیق پروتستانتیسم و داروینیسم اجتماعی، عقیدة برتری نژاد «انگلو ـ ساکسون» و صاحب اختیار بودن این نژاد را از جانب خداوند به منظور نیست و نابود کردن سرخپوستان مطرح کرد. آنها در حالی که خود را همانند بنیاسرائیل، برگزیدة خدا میخواندند،13 میگفتند: ما از جانب خدواند مأموریت داریم با ایجاد و گسترش بیماری در میان سرخپوستان، آنها را نابود کنیم. بنجامین فرانکلین14 بعدها در دفاع از این عقیده، نوشت: «خوراندن مشروب روم به بومیان، بخشی از طرح و نقشة خداوند برای نابود کردن این کثافتها از روی زمین بود»!15
تدوین قانون اساسی ایالات متحده در سال 1787م با این زمینههای فکری توسط 52 مرد سفیدپوست، ثروتمند و صاحب برده انجام شد.16 آنها با اینکه در این قانون به برابری انسانها تصریح کردند، ولی در عمل، همچنان مشی سابقشان را پی گرفتند و نشان دادند مقصودشان از «انسان»، منحصراً نژاد اروپایی است. این وضعیت تا صد سال بعد، یعنی زمانی که اوضاع به گونهای شده بود که دیگر بردهداری سودی نداشت، ادامه پیدا کرد. آبراهام لینکلن، که رهبری مبارزه با بردهداری را بر عهده داشت، هدف از مبارزاتش را نه دفاع از حقوق انسانی بردگان، بلکه حفظ وحدت و یکپارچگی ایالات متحده اعلام کرد:
اگر میتوانستم اتحادیه را بدون آزادسازی بردگان حفظ کنم این کار را میکردم، و اگر با آزادسازی همة بردگان به این مهم دست مییافتم همة آنها را آزاد میکردم و اگر با آزادسازی برخی و رها کردن بقیة بردگان میتوانستم این اتحادیه را حفظ کنم این کار را میکردم. هر کاری که من در مورد بردهداری و رنگینپوستان میکنم به این دلیل است که معتقدم این کارها به حفظ اتحادیه کمک میکند. 17
مشی انقلابیان فرانسوی هم مانند آمریکاییها بود. آنها در حالی که در اعلامیة «حقوق بشر و شهروند»، به گونهای پرطمطراق تأکید کرده بودند «تمام انسانها از لحاظ حقوق، آزاد و برابر زاده میشوند»، اما همچنان به روند بردهداری و تجارت برده ادامه دادند و حتی تعداد بردگانی که پس از انقلاب وارد فرانسه شد، از گذشته بیشتر بود.18
دست برداشتن لیبرالها از بردهداری زمانی اتفاق افتاد که دیگر سودآور نبود. استدلال اسمیت در کتاب ثروت ملل علیه بردگی، این نیست که بردهداری و استعمار خلاف اخلاق و تضییعکنندة حقوق انسانهاست، بلکه وی دقیقاً به همین نکته استدلال میکند که بردهداری دیگر سودی ندارد و عقل اقتصادی نمیپذیرد کاری که در آن سودی وجود ندارد، ادامه پیدا کند.19 دو توکویل هم دربارة لغو بردگی در ایالات متحده، سودآور نبودن این عمل را عامل لغو آن میداند.
او میگوید: «لغو بردهداری در ایالات متحده، از نظر رعایت نفع سیاهان انجام نگردیده است، بلکه لغو بردگی از نظر رعایت منافع سفیدپوستان بوده است.»20 به مرور، سفیدپوستان پی بردند که بردگی با تمام قساوتی که در حق برده روامیدارد، برای اربابان نیز شوم است.21شاید تصور شود به مرور، لیبرالیسم در باورهای نژادگرایانه و استیلاجویانهاش تجدید نظر کرده است؛ چراکه لیبرالها در نیمة دوم قرن بیستم، دست از استعمار کشیدند و دامنة حقوق بشر را گسترانیدند و تمام انسانها را زیر چتر حمایتی خود قرار دادند.
در سال 1948 با همّت آنها سازمان ملل «اعلامیة جهانی حقوق بشر» را تصویب کرد که در آن بر برابری تمام انسانها تأکید شده است. ولی این تصور بیش از حد خوشبینانه و بهدور از واقعیت است. واقعیت این است که اساساً عقلانیت لیبرالی به هیچ وجه، برابری انسانها را برنمیتابد.فردگرایی، سودگرایی، سرمایهداری و برایند آنها اصل «داروینیسم اجتماعی» از اعتقادات ثابت لیبرالیسم از گذشته تا به حال بوده است.
بر همین اساس، تحلیل واقعبینانه و درست از تغییرات ضعیف و جزئی در نگرشها و عملکردهای لیبرالها، به ویژة در عرصة سیاست خارجی و روابط بینالملل، را نه تغییرات بنیادی و ماهوی، بلکه تغییرات صوری و تاکتیکی بوده است. امروزه لیبرالهای اختیارگرا عقاید دارونیستی اسپنسر را با بیانی نرمتر و مقبولتر تکرار میکنند. روژه گارودی نیز بر این باور است که تبعیضات لیبرالی بدون آنکه برطرف شده باشد، به شکل نهادینه و بسیار پیچیده همچنان پابرجاست.22
به قول دو توکویل، ممکن است موانع قانونی که باعث جدایی نژاد سفید اروپایی از سیاه آفریقایی و سرخ آمریکایی شد به تدریج از میان برود ـ که امروزه چنین شده است ـ ولی مانع اخلاقی بر جای خود استوار است؛ بدین معنا که اصول بردگی عقبنشینی میکند، ولی توهّمات و تعصّباتی که نتیجة بردگی است پس از برچیدن اساس بردگی، باز هم بر جای خود باقی و استوار است. 23
2. سودگرایی
سودگرایی در سیاست خارجی، شاهکلید موجّه کننده و مشروعیتبخش آن دسته از عملکردهای دولت لیبرال است که در آن منافع طبقة حاکم و یا منافع ملّی نهفته باشد. اصل سود به دلیل نسبیتی که در درونش نهفته است، اقتضائاتی دارد؛ زمانی اقتضای صلح و امنیت و زمانی دیگر اقتضای جنگ و درگیری، زمانی وفای به عهد و زمانی دیگر عهدشکنی، زمانی حمایت از آزادی و آزادیخواهان و زمانی دیگر حمایت از استبداد و مستبدان. به هر حال، مشروعیت هر قانون و اقدامی به اصل سودمندی وابسته است. قانونی عادلانه و درست است که در پرتو آن، سودی نصیب کشور شود.
قوانین مساوات و عدالت به شرایط و حالات خاصی بستگی دارند که انسانها در آن قرار دارند. منشأ وجودی این قوانین مرهون «سودمندی» است؛ همان سودی که از حفظ دقیق و منظّم این قوانین نصیب جامعه میشود. هر جنبة مهمی از وضعیت زندگی انسان را که برعکس کنیم... با این کار، عدالت را کاملاً بیفایده کردهایم و ذات آن را نابود ساختهایم و انسانها را از قید متابعت آن رها کردهایم.24
اخلاق و ارزشهای انسانی در مصاف با منافع ملّی، به طور کلی ارزش و اهمیت خود را از دست میدهند. هیوم ملاحظات اخلاقی در سیاست خارجی را فقط تا آنجا میپذیرد که اخلالی در منافع ملّی به وجود نیاورد.25 برخی از لیبرالها به صورت کلّی، عرصة حضور اخلاق را به امور فردی و ملّی محدود میکنند.26 آنها میگویند:
به محض اینکه پا را از سطح ملّی بیرون گذاشتیم التزام به اخلاق معنای خود را از دست میدهد و حتی ممکن است به ضد اخلاق تبدیل شود. آنچه در عرصة فراملّی، چه به لحاظ روش و چه به لحاظ هدفگذاری برای لیبرالها معیار محسوب میشود، منافع ملّی است، نه اخلاق. هانس مورگنتا به دولتمردان هشدار میدهد بین «وظیفة رسمی»، که اقدام در چارچوب منافع ملّی است، و «آرزوهای شخصی»، که برگرفته از احساسات اخلاقی است، فرق بگذارند.
آنها مجازند در امور فردی خویش، اخلاقی باشند و عادلانه رفتار کنند، اما در مقام یک دولتمرد وظیفهشناس، حق ندارند اسیر احساسات شوند و از محوریت منافع ملّی غافل شوند.27 این سخن ـ در واقع ـ تکرار سخن فردریک کبیر، پادشاه پروس، بود. فردریک گفته بود: التزام به منافع ملّی تنها قانونی مقدّس و خدشهناپذیر است که باید همگان بر اساس آن رفتار و افکارشان را تنظیم کنند.28
جورج کنان، سیاستمدار و نظریهپرداز آمریکایی، با همین مدعا، سیاست خارجی آمریکا در سالهای 1900 ـ 1955 را نقد میکند و میگوید: در این دوره، سیاست خارجی به دلیل اتخاذ رویکرد حقوقی و اخلاقی، مسیری ناشیانه و ابلهانه پیموده و منافع ملّی را در آن مقطع، مخدوش ساخته است.29 دین آچسن بر همین اساس، با اشاره به محاصرة کوبا، میگوید: حقوق بینالملل در رنگ و لعاب دادن به مواضع ما، با استفاده از منش برخاسته از اصول اخلاقی بسیار کلی، مفید است، هرچند ایالات متحده خود را بدان پایبند نمیداند.30
اصل «سود» آمادگی دارد در وضعیت سودآور هر اقدامی را توجیه نماید.31 استعمار ملتهای ضعیف، که نماد عینی و آشکار سیاست خارجی لیبرالی به شمار میرود و حاوی انبوهی از جنایات و بداخلاقیهاست، از دریچة همین سودگرایی توجیه عمل پیدا کرده است. در صورتبندی استدلالهای لیبرالها دربارة استعمار ـ اعم از موافقان و مخالفان ـ ارجاع به اصل سود جایگاه برجستهای داشته است. لیبرالهای منتقد استعمار اگر از بعد اخلاقی و انسانی، به نقد این پدیده میپرداختند، امروز برای آنها مایة مباحات بود و شعارهایی که دربارة آزادی و حقوق بشر میدهند محمل مناسبی پیدا میکرد. ولی در میان لیبرالها، چنین منتقدانی سراغ نداریم.
اسمیت، بنتام و جیمز میل استدلال میکردند نظام اقتصادی انگلستان از ناحیة استعمار متضرّر میشود.32 اسمیت نظرش بر این بود که به اندازة کافی، فرصتهای سرمایهگذاری در داخل انگلستان وجود دارد. بنابراین، بهتر است دولت به جای اینکه سرمایههای مملکت را در مستعمرات تلف کند، در داخل کشور در کارهای مولّد به کار اندازد.33 بنتام و جیمز میل علاوه بر ارجاع به هزینههای سنگین استعمار، میگفتند: اقتصاد انگلستان از ناحیة انحصاری کردن تجارت با مستعمرات متضرّر شده است. 34
نسبیت سودگرایی اقتضا میکرد منتقدان به طور قاطع و همیشه مخالف استعمار نباشند. از این رو، بنتام در سالهای 1800 تا 1805، وقتی با مسئلهای به نام «مازاد جمعیت» مواجه میشود، به هواداران استعمار میپیوندد، و چون مستعمرات میتوانست مفرّی برای جمعیت مازاد باشد، به دفاع از آن پرداخت.35 جیمز میل هم مازاد جمعیت را به عنوان معضل میپذیرد، ولی همچنان به مخالفتش با استعمار ادامه میدهد؛ چون به نظر وی، هزینههای سنگینی که استعمار بر کشور تحمیل میکند، فراتر از منفعت اندکی است که از ناحیة کاهش جمعیت عاید کشور میشود.36
در هر صورت، هر سه منتقد با استعمار مناطق سودآور، همانند ایرلند به دلیل نزدیکی به انگلستان و سواحل آفریقای غربی به دلیل موقعیت سوقالجیشی و هند به دلیل بازار پرسود و غنای معدنی و مواد اولیهای که داشت، موافقت میکردند. بنتام یک استدلال اخلاقی هم داشت؛ میگفت: هندیان مردمانی وحشی و بیتمدن و ناتوان از ادارة جامعه هستند و بریتانیا به عنوان کشور متمدن و پیشرو، وظیفه اخلاقی دارد این جامعة مفلوک را از طریق استعمار، به دروازههای تمدن برساند.37
جان استوارت میل، که مستقیماً از طریق حضور در «کمپانی هند شرقی»،38 منافع و نتایج پربار حاصل از استعمار را لمس کرده بود، به دفاع بیقید و شرط از استعمار پرداخت و با توجیهات اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، به برجستهترین مدافع امپراتوری در نیمة دوم قرن نوزدهم تبدیل شد و نسلی از امپریالیستهای لیبرال را با خود همراه ساخت. او از نظر سیاسی، میگفت: استعمار قدرت سیاسی و چانهزنی انگلستان را در جوامع بینالمللی بالا میبرد و از این رو، باید حفظ شود.39
به لحاظ اقتصادی و فرهنگی، میل مستعمرهها را به دو دستة «مستعمرههای متمدن» (سفیدپوستنشین) و مستعمرههای غیرمتمدن و وحشی (رنگینپوستنشین) تقسیم کرده بود40 و بر اساس این تقسیمبندی، میگفت: منافع بریتانیا ایجاب میکند سرمایهگذاران سرمایههایشان را در مستعمرههای دستة اول به کار اندازند و مواد اولیه و محصولات کشاورزی ارزان قیمت را از مستعمرههای دستة دوم تأمین نمایند.
انگلیسیها با همین نگاه، پس از مدتی هند را از کشوری صادر کننده به وارد کنندة مصنوعات انگلیسی تبدیل کردند.41 از نگاه میل به مستعمرات دستة دوم اساساً نباید به عنوان کشور و جامعة انسانی نگاه شوند، بلکه آنها مراکز و تأسیسات تولیدی و کشاورزی دورافتادهای هستند که تنها باید از آنها بهرهبرداری کرد. «هند غربی جایی است که انگلیس آن را برای تولید شکر، قهوه و چند قلم کالای استوایی دیگر مناسب یافته است. همة سرمایة به کار رفته سرمایة انگلیسی است و تقریباً تمام صنعت برای مصرف انگلیسیها میچرخد.» 42
میل همچنین برای بسط و گسترش امپراتوری بریتانیا این توجیه فرهنگی را پیش میکشید که امپریالیسم انگلستان نقشی تمدنساز دارد. گویا وی مقیاس حاضر و آمادهای برای سنجش تمدن و رتبهبندی ملتها در اختیار داشت و با آن میتوانست جایگاه تمدنی هر ملتی را نشان دهد! آقای میل ملت انگلستان را متمدنترین ملت روی زمین یافته بود43 و معتقد بود ملتهای آسیا، آفریقا و ایرلند بیتمدن و وحشیاند و انگلستان دارای یک رسالت اخلاقی است؛ آن رسالت این است که جوامع فاقد تمدن را با استبداد خیرخواهانه، مدیریت کرده، به دروازههای تمدن برساند.44
تقسیمبندی یاد شده جایگاه برجستهای در اندیشة سیاسی میل داشت. وی با تقسیمبندی سودگرایانه و بیدلیلش، آزادی، دموکراسی و حقوق بشر را لایق جوامع متمدن، و استبداد و بهرهکشی را سهم جوامع غیرمتمدن میدانست.45لیبرالها در نیمة دوم قرن بیستم به این نتیجه رسیدند که باید به شکل کارآمدتری از استعمار روی آورند.
آنها در شرایطی قرار گرفته بودند که هم سطح آگاهی ملتها افزایش یافته و جنبشهای استقلالطلبانه یکی پس از دیگری در حال سر برآوردن بود و هم خودشان به دلیل پشت سر گذاشتن دو جنگ بزرگ و پرهزینه، رمقی برایشان نمانده بود تا همانند گذشته، مستعمراتشان را کنترل کنند. به همین دلیل، بدون اینکه بخواهند از سودگرایی دست بکشند و یا دیگر جوامع را به عنوان جوامع انسانی برابر به رسمیت بشناسند، به اشکال جدید استعمار روی آوردند.
سازمان ملل متحد، که به دست همین استعمارگران تأسیس شده بود، در اواخر سال 1960، خاتمة کار استعمار را اعلام کرد و از استعمارگران خواست تا بدون هیچ قید و شرطی، به استعمار خود در تمام سطوح پایان دهند. این اعلامیه تسلّط و استعمار بیگانگان را نفی حقوق اساسی بشر و خلاف موازین منشور ملل متحد و محذوری برای تعمیم صلح و همکاری جهانی دانست. مجمع عمومی تأیید کرد که تمامی ملل حق خودمختاری دارند و عدم آمادگی کافی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی هرگز نباید بهانهای برای تأخیر در اعطای استقلال به کشورها باشد.
لیبرالها با این اقدام فریبکارانه خواستند ضمن آنکه خود را مدافع آزادی و حقوق بشر نشان میدهند، از هزینههای سنگینی که استعمار در شرایط پس از جنگ بر آنها تحمیل میکرد، خلاص شوند، بدون آنکه واقعاً خواسته باشند از منافع استعمار دست بکشند. برای این منظور، ترفندی به کار بستند: از استعمار مستقیم به استعمار غیر مستقیم روی آوردند.
در شکل جدید استعمار، حتیالامکان از حضور مستقیم، به ویژه در شکل نظامی، خودداری میشود. سران کشور بومی و به ظاهر وطنخواه و طالب ترقّی و پیشرفت کشورند، اما در واقع، منافع بیگانگان را دنبال میکنند. کودتاهای نظامی، درگیریهای داخلی و جنگافروزی میان همسایگان، ترور شخصیتهای ملّی و مذهبی، بسط فقر، فحشا، اعتیاد و هرزگی ابزارهایی هستند در شکل جدید استعمار، از آنها استفاده میشود.
در نخستین همایش «همبستگی مردم آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین»، که در روزهای سوم تا دوازدهم ژانویه 1966 در هاوانا تشکیل شد، قطعنامهای دربارة استعمار کهنه و استعمار نو صادر گردید. در قسمتی از این قطعنامه آمده است:امپریالیزم برای تضمین سلطهاش، سعی دارد تا ارزشهای ملّی، فرهنگی و مذهبی مردم جهان سوم را نابود کند و دستگاهی برای دوام سلطة خود تأسیس نماید.
این دستگاه شامل نیروهای مسلّح ملّی، پایگاههای نظامی، مراکز سرکوب محلّی، امضای معاهدههای سرّی نظامی و تشکیل اتحادیههای تهاجمی منطقهای و بینالمللی است. آنها برای به قدرت رساندن عروسکهای خود، از شیوههایی همچون کودتا و ترور رهبران سیاسی، هیچ ابایی ندارند، و برای تثبیت سلطة اقتصادی خود، از وامهای فریبنده استفاده میکنند.46
از جمله اهدافی که شکل جدید استعمار دنبال میکند این است که میخواهد دیگر جوامع را به بازار محصولات خود تبدیل نماید. این سیاست در گذشته نیز وجود داشته است. در گذشته، این کار بیشتر از طریق اجبار، انجام کودتاها و در نهایت، اشغال نظامی انجام میشد، اما امروزه روشی که برای تسخیر بازارها به کار گرفته میشود از طریق «تغییر فرهنگ» جوامع صورت میگیرد. برای این منظور، به ابزارهای ارتباطی همانند فیلمها، کتابها، مجلات، اینترنت، صنعت تبلیغات، و شبکههای ماهوارهای متوسّل میشوند. روژه گارودی معتقد است:
سیاست خارجی آمریکا، که در جهت ایجاد نظم بینالمللی به وجود آمده، به دنبال ایجاد جوامع بازی است که پذیرای سرمایهگذاریهای سودآور برای آمریکا باشند و امکان توسعة بازار صادرات و نقل و انتقال سرمایهها و بهرهبرداری شرکتهای آمریکایی و شعب محلّی آنها از منابع انسانی و مادی را فراهم آورند. «جوامع باز» جوامعی هستند که پذیرای نفوذ اقتصادی و نظارت سیاسی آمریکا هستند. 47
یکی از شگردهایی که استعمارگران برای تداوم نفوذشان در کشورهای مستعمره و جهان سوم انجام دادند این بود که کاری کردند که این کشورها علیرغم اینکه به لحاظ سیاسی مستقل میشوند، در بعد اقتصادی همچنان وابسته باقی بمانند. برای این منظور، به سیاستهای متعدد وابستهساز در عرصة بینالملل و در عرصة داخلی این کشورها روی آوردند. در عرصة بینالملل، به تأسیس نهادها و تدوین مقرّرات کنترلکننده دست زدند.
در عرصة داخلی، بسیاری از این کشورها را به سمت تکمحصولی شدن و تهیة مواد خام مورد نیاز صنایع غربی کشاندند. ولی شاید از همه مؤثرتر و کاراتر برای تداوم استعمار، حضور شرکتهای غولپیکر بینالمللی در کشورهای جهان سوم باشد.48 اگر در استعمار کلاسیک، استعمارگران با اشغال سرزمینی و با نیروی نظامی اهدافشان را تعقیب میکردند، اکنون این شرکتها نقش نظامیان را بر عهده گرفتهاند.
این شرکتها، که از قدرت اقتصادی فراوانی برخوردارند و از جانب دولتهای متبوعشان هم حمایت میشوند،49 با ظاهری انسانی، با هزینة کم و با بهرهمندی از امتیازهای فراوانی که دولتهای میزبان در اختیارشان قرار میدهند، عملاً زمام بخش عظیمی از اقتصاد، سیاست و حتی فرهنگ این جوامع را در دست میگیرند.50
پینوشتها:
1 .C.f. Francis Fukuyama, The end of history and the last man / Daniel Bell, The end of ideology.
2. منتسکیو، روح القوانین، ترجمه و نگارش علی اکبر مهتدی،کتاب 15، فصل 5.
3. همان.
4. رجوع کنید به مقالههای: باربارا آرنیل، جان لاک و دفاع اقتصادی از استعمار، ترجمة علی شهبازی؛ اطلاعات سیاسی و اقتصادی، شمارة 115 و 116، فروردین و اردیبهشت 1376؛ وین گلاسر، اندیشههای لیبرالیستی لاک و مشارکت وی در بردهداری، ترجمة عبد الرّحیم گواهی، اطلاعات سیاسی و اقتصادی، شمارة 119 و 120، مرداد و شهریور 1376.
5. آلکسی دو توکویل، تحلیل دموکراسی در آمریکا، ترجمة رحمت الله مقدم مراغهای، ص649 ـ 650.
6.همان ص 658.
7. همان، ص684.
8. دیوید هیوم، جستاری در باب اصول اخلاق، ترجمه مجید داودی، ص 42
9. نصیر صاحب خلق، تاریخ ناگفته و پنهان آمریکا، ص 66
10. روژه گارودی، آمریکاستیزی چرا؟، ترجمه جعفر یاره، ص 25
11. Thomas F. Gossett
12. Josiah Strong
13. در آوریل 1898 سناتور آلبرت بوراید (Albert J. Beveridge) در یک سخنرانی نژادپرستانه گفت: «جمهوری آمریکا همان جمهوری است که توسط برترین نژاد تاریخی پایهگذاری شده است و حکومت مورد عنایت خداوند است... رهبران این دولت را نه تنها حاکمان دولت خرد، بلکه پیامبران خدا باید دانست.»
. Thomas F. Gossett, Rac, The history of an Idea in America, p, 318.
14. Benjamin Franklin
15. Ibid, pp,178 - 179.
و نیز ر.ک: روژه گارودی، آمریکاستیزی چرا؟، ترجمه جعفر یاره، ص 66.
16. حیمز دبلیو. لوون، دروغهایی که معلمم به من آموخت، ترجمه اسماعیل امینی و دیگران، ص 295.
17. به نقل از: حیمز دبلیو. لوون، دروغهایی که معلمم به من آموخت، ص 297.
18. ر.ک: اشپیل فوگل، تمدن مغرب زمین، ج2، ترجمه محمد حسین آریا، ص 845 .
آلکسی دو توکویل، تحلیل دموکراسی در آمریکا، ص688.
19. ر.ک: عبدالهادی حائری، نخستین رویاروییهای اندیشهگران ایران با دو رویة تمدن بورژوازی غرب، ص100ـ 103.
20. آلکسی دو توکویل، همان، ص 691.
21. همان، ص 693.
22. روژه گارودی، آمریکا ستیزی چرا؟، ترجمه جعفر یاره، ص 27.
23. آلکسی دو توکویل، همان، ص 695.
24. دیویدهیوم، پیشین، ص 38.
25. David Boucher, The Limits of Ethics in International Relations, Oxford: Oxford s University Press, 2009, p.2.
26 .See: Mark D Gismondi, Ethics, Liberalism and Realism in International Relation, London: Rutledge, 2008.
27. Hans J. Morgenthau, Politics Among Nations: The Struggle for Power and Pece, New York: Alfred A. Knopf, 1978, p.16.
28. دیوید کلینتون، دو رویة منفعت ملی، ترجمة اصغر افتخاری، ص 46.
29. Gorge Kennan, Morality and Foreign Policy, " Foreign Affairs 64 (winter1985), p117 - 127.
30. نوام چامسکی، دولتهای سرکش، حکومت زور درجهان، ترجمه مهرداد وحدتی دانشمند، ص 10.
31. ر.ک: دیویدهیوم، جستاری در باب اصول اخلاق، ترجمه مجید داودی، ص 33 و 44.
32. Edwin Cannan, ed.. Adam Smith, An Inquiry Into the Natue and Causes of the Wealth of Nations, New York, 1937, p. 562, 565, 578, 625-26.
به نقل از: آیلین سالیوان، مبادی ارزشی و ایدئولوژیک لیبرالیسم، ترجمه سعید زیباکلام، اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی، شماره 133، مهر و آبان 1377، ص 95.
33. Ibid, 566, 570.
34. Jermy Bentham, Principles of International Law, The Works of Jermy Bentham II, ed. John Bowring, New York , 1962, p. 411.
35. Bentham, Institution of Political Economy, p. 355.
36. Jemes Mill, Colony, p. 13.
37. Jermy Bentham,Principles of International Law, p. 143, 170.
38. جان استوارت میل، زندگینامه خودنوشت،ترجمة فریبرز مجیدی، ص 27.
39. جان استوارت میل، همان، ص 283.
40. جان استوارت میل، تأملاتی در حکومت انتخابی، ترجمه علی رامین، ص 276.
41. ر.ک: جواهر لعل نهرو، کشف هند، جلد اول، ترجمه محمود تفضلی، ص 469ـ475 و ج 2، ص 490ـ494.
42. John Stuart Mill, Principles of Economy, p. 735.
43. جان استوارت میل، تأملاتی در حکومت انتخابی، ص 565.
44. همان،ص 567.
45. Gertude Himmelfard , Ed. A Few Words on Non Intervention, Esseys on Politics and Culture, p. 377.
به نقل از: آیلین سالیوان، مبادی ارزشی و ایدئولوژیک لیبرالیسم، ص 100.
46. Harry Magdoff, Imperialism without Colonism,) Monthly Review press, March 2003(.
47. روژه گارودی، آمریکا ستیزی چرا؟ترجمه جعفر یاره، ص 20.
48. در حال حاضر حدود 400 شرکت فراملیتی کنترل حدود 80 درصد داراییهای سرمایهای بازار آزاد جهان را در کنترل خود دارند و همچنان در حال افزودن بر گسترة سلطة خود در سرتاسر دنیا هستند.
See: www.michaelparenti.org/Iaperialism101.html.
تولید ناخالص جهان 63 تریلیون دلار است، اما در این میان شرکتهای چند ملیتی از سهمی بی تناسب برخوردارند. بانکها با نزدیک به چهار تریلیون دلار در صدر قرار دارند. (دارایی بانکها یکصد تریلیون دلار است) بازار سیاه جهانی دو تریلیون دلار را تشکیل میدهند که در این میان بازار مواد مخدر غیر قانونی، دست کم سیصد میلیارد دلار را به خود اختصاص داده است. See: www.alternet.org/story/152118
49. ر.ک: ادوارد برمن، کنترل فرهنگ، نقش بنیادهای کارنکی، فورد و راکفلر در سیاست خارجی آمریکا، ترجمه حمید الیاسی.
50. ر.ک: هاری مگداف و تام گمپ، امپریالیسم، ترجمة هوشنگ امیر احمدی، بخش سوم.
www.michaelparenti.org/Iaperialism101.html.
حمزهعلی وحیدی منش / دانش آموخته حوزه علمیه قم و استادیار مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره
احمد واعظی/ استادیار دانشگاه باقرالعلوم(ع)
منبع:
دوفصلنامه معرفت سیاسی شماره 6
ادامه دارد...................