دریافت لینک صفحه با کد QR
روشنفكري غربي؛ رفوزگي فرهنگي
موسسه امام خمینی , 16 آذر 1398 13:42
اسلام تایمز: ورود غرب و مدرنيته به دنياي اسلام به طور عام و ايران اسلامي به خصوص، در دو سده اخير، جريانات و انواعي از مواجهه را شكل داد كه فهم درست اين جريانات و فهم انديشه هاي آنان، در شناخت درست و دقيق شرايط امروز و فرداي ما بسيار مهم است. روشنفكري، محصول اين شرايط مواجهه است. با پيروزي انقلاب اسلامي هر يك از اين جريانات فكري و فرهنگي، نسخهپيچيهاي متفاوتي را براي روند و شيوه اداره سياسي كشور داشتند. چهاردهه پس از انقلاب صحنه مواجهه اين جريانات در قالبهاي گوناگون است.
ورود غرب و مدرنيته به دنياي اسلام به طور عام و ايران اسلامي به خصوص، در دو سده اخير، جريانات و انواعي از مواجهه را شكل داد كه فهم درست اين جريانات و فهم انديشه هاي آنان، در شناخت درست و دقيق شرايط امروز و فرداي ما بسيار مهم است. روشنفكري، محصول اين شرايط مواجهه است. با پيروزي انقلاب اسلامي هر يك از اين جريانات فكري و فرهنگي، نسخهپيچيهاي متفاوتي را براي روند و شيوه اداره سياسي كشور داشتند. چهاردهه پس از انقلاب صحنه مواجهه اين جريانات در قالبهاي گوناگون است.
عبدالحسين خسروپناه در سلسه همايشهاي گفتمان انقلاب اسلامي، جريان شناسي روشنفكري معاصر را موضع بحث و گفتوگوي خويش قرار دادند. «جريان شناسي فرهنگي معاصر» نام كتاب ايشان در شناخت جريانات فرهنگي ايران است.
* سخنراني حجتالاسلام والمسلمين دكتر عبدالحسين خسروپناه (گفتمان انقلاب اسلامي 14 بهمن 1395)
موضوع اين جلسه، بررسي پيرامون روشنفكري و جريان روشنفكري در جامعة ايران است؛ يعني اولاً با جهان غرب و ثانياً با كشورهاي اسلامي ديگر كار نداريم؛ مثل اينكه اين جريان روشنفكري در تركيه چگونه شكل گرفت و در اواخر دورة عثمانيها چگونه باعث زوال دولت عثماني و تجزية حاكميت آن شد؛ يا مثلاً جريان روشنفكري در افغانستان چگونه بستري فراهم كرد براي ورود شوري سابق و بعد ورود آمريكا به افغانستان؛ و همچنين ورود روشنفكري به عراق كه باعث حاكميت حزب بعث در عراق شد. بهجرئت عرض ميكنم كه پروندة روشنفكري در جهان اسلام، حتي حقش نيست كه نمرة صفر به آن بدهيم؛ اين جريان، هرجا رفته، جز خيانت و آسيب نتيجه و دستاوردي نداشته؛ و اصلاً زمينه را فراهم كرده است براي ورود يك حاكميت استبدادي. در ايران هم همينطور شد. بههرحال، روشنفكري در ايران از دورة قاجار شكل گرفت. درست است كه بحث مشروطه را مطرح كردند و مشروطه هم به نتيجه رسيد؛ ولي بعد بهگونهاي عمل كردند كه يك زمينه فراهم شد براي حاكميت مستبدي مثل رضاشاه و تبعاتي كه در تاريخ ديدهايد. در اينجا بيشتر ميخواهم به بررسي اين چهار مرحلة روشنفكري در ايران معاصر بپردازم.
نكتة ديگر اينكه جريان روشنفكري پرسشهايي را طرح كرد كه خيلي هم خوب بود؛ مثل اينكه نسبت اسلام با مدرنيته يا تجدد چيست؟ آيا ميتوان هم مسلمان ماند و هم مدرنيته را پذيرفت؟ اين پرسش، پرسش خيلي جدي و اساسي است و از اين جهت، خيلي استقبال ميكنيم كه دربارة آن بينديشيم، پژوهش كنيم و اظهارنظر شود؛ ولي در اين مجال ميخواهم پاسخ جريان روشنفكري به اين پرسش را عرض كنم؛ و بعد اگر فرصتي شد، عرض ميكنم كه چه جريانهايي در مقابل جريان روشنفكري و گرايشهاي مختلف آن وجود داشته و چه پاسخهايي به آنها دادهاند.
بهطوركلي روشنفكري چهار دوره را پشت سر گذاشته است كه در هر كدام، نوعي غربزدگي در آن ديده ميشود؛ يعني روشنفكري ـ چه تحت عنوان «منوّر العقول» و «منوّر الفكر» يا «روشنفكري» ـ به يك معنا مترادف با غربزدگي است. اصولاً روشنفكري هميشه با نوعي غربزدگي و پذيرش غرب مدرن همراه بوده است. اما در نوع و مدل غربزدگي، روشنفكري چهار مرحله را پشت سر گذاشته است:
مرحلة اول، غربزدگي فرهنگي است. در گام اول روشنفكري ـ كه در دورة قاجار شكل گرفت ـ افرادي مثل ميرزاملكمخان، آخوندزاده يا طالبوف، روشنفكري را در واقع بهمعناي غربزدگي فرهنگي پذيرفتند؛ اينكه ما مثل غرب شويم و از آن پيروي كنيم. ايشان بيشتر ظواهر غربي را ميپذيرفتند و شايد عمق لازم را نسبتبه غرب مدرن هم نداشتند؛ يعني اگر بر فرض از ميرزاملكمخان يا آخوندزاده سؤال ميشد كه ماهيت غرب مدرن چيست، اصلاً حقيقت مدرنيته چيست، گوهر مدرنيته چيست، حقيقت اومانيسم چيست، سكولاريسم چيست، سوبجكتيويته چيست، اينها نميدانستند و اصلاً شناخت و درك دقيقي از مدرنيته نداشتند. براساس ظواهر ميگفتند كه اينها پيشرفت كردهاند و ما عقب افتادهايم؛ چون مسئلة علل عقبماندگي و علل انحطاط مسئله و دغدغة آنها بود. ايشان ميگفتند: حالا كه ما عقب افتاديم و آنها پيشرفت كردند، پس معلوم است علت آن، دين است. ما دين را كنار بگذاريم و هرچه غربيها گفتند و هرچه كردند، ما همان را الگو قرار دهيم و مقلدانه بپذيريم. اين يك غربزدگي فرهنگي بود. به همين دليل جلال آلاحمد كتاب «غربزدگي؛ در خدمت و خيانت روشنفكران» را نوشت. از اين عنوان معلوم است كه جلال روشنفكري را نوعي غربزدگي فرهنگي هم ميديد.
البته كساني مثل آقاي فرديد معتقد بودند كه اين غربزدگي عمقي هم دارد كه بايد به آن نيز توجه شود و جلال به آن توجه نداشته است؛ و آن، مباني فلسفي غربزدگي است. ولي به نظر من، جلال خيلي خوب غربزدگي را فهميده بود. او در واقع، همان غربزدگياي را كه فهميده بود ـ و آن، غربزدگي فرهنگي بود ـ همان را در كتاب خود به قلم درآورد. بهعبارتديگر، هيچ يك از روشنفكران دورة قاجار و بعد از آن، عمدتاٌ به عمق فلسفة غربزدگي ـ كه امثال فرديد به آن توجه داشتند ـ توجه نداشتند.
مرحلة دوم، دورهاي از روشنفكري است كه من از آن به غربزدگي فلسفي تعبير ميكنم. البته عمق اين مقداري بيشتر از غربزدگي فرهنگي است؛ چون جريان غربزدگي فرهنگي، تنها ظواهر را ميديد: پيشرفت كشورهاي غربي و عقبماندگي خود؛ مثلاً غربيها در صنعت و انقلاب صنعتي رشد كردند؛ ماشين بخار توليد كردند؛ ولي ما به چنين پيشرفتهاي نرسيديم. بنابراين، ما هم بايد همان ظواهر را بگيريم؛ مثلاً آنها كراوات ميزنند، ما هم كراوات بزنيم؛ آنها سر و وضع خود را آنگونه آرايش ميكنند، ما هم همانطور باشيم. به همين دليل در دورة قاجار، روشنفكران براي مطرح كردن غربزدگي و جريان روشنفكري و اشكالاتي كه به دين دارند، به مخالفت با زبان و خط فارسي ميپردازند؛ يعني زبان هم بايد عوض بشود؛ نوع خط و نگارش زبان ما بايد لاتين شود؛ شبيه آنچه در تركيه اتفاق افتاد. اينها درك بسيار ظاهربينانهاي داشتند؛ اما در دورة دوم، ما با جريان ديگري از غربزدگي به نام غربزدگي فلسفي مواجهيم.
اين جريان متشكل از كساني بود كه تا حدودي فلسفة غرب را ميشناختند. چهرة بارز اين جريان، آقاي محمدعلي فروغي است كه عمدة فعاليتهايش در دورة پهلوي بود و هم در برپايي حكومت پهلوي اول و هم در آوردن پهلوي دوم نقش اساسي داشت. آقاي فروغي بسيار بر فلسفة دكارت تأكيد داشت و معتقد بود كه او پدر مدرنيته است. دكارت با فلسفهاي كه ذكر كرد و با آن جملة معروف كوجيتو بهمعناي «من ميانديشم، پس هستم»، توانست تحولي در دنياي غرب ايجاد كند و آن اينكه دانش را در حوزة صنعت با زبان رياضي بيان كرد. در واقع، فلسفة دكارت بود كه منشأ پيشرفت در غرب شد؛ ابتدا در فرانسه، بعد در كشورهاي ديگر. از همين رو بود كه آقاي فروغي ميگفت ما بايد كتابهاي دكارت را به فارسي ترجمه كنيم و خودش هم ترجمه كرد؛ و پس از آن كتاب سير حكمت در اروپا را نوشت تا ايران با تفكر فلسفي غربزده شود و غربزدگي روشنفكران ايراني، يك غربزدگي فكري فلسفي شود. البته نميخواهم بگويم كه در دورة پهلوي، همة روشنفكران غربزدة فلسفي بودند؛ چهبسا در آن زمان هم غربزدگان فرهنگي خيلي بيشتر از غربزدگان فلسفي بودند؛ ولي كساني مثل آقاي فروغي تفكرات فلسفي داشتند و روشنفكري خودشان و بهعبارتي غربزدگي خودشان را با تفكرات فلسفي مطرح ميكردند؛ اما اينكه آيا اين فلسفه واقعاً ميتواند مشكلات جهان اسلام يا ايران را حل كند، چنين عمقِ در اداركي را نداشتند؛ چون فاقد نگاه جامعهشناسانه به وضعيت بودند و تنها يك توهمي داشتند كه اگر فلسفة دكارت را از غرب و فرانسه به جامعة ايران بياوريم، جامعة ايران بهناگهان از نظر صنعت و علم پيشرفت ميكند.
دورة سوم و جريان سوم روشنفكري و غربزدگي، غربزدگي علمي است كه اصطلاحاً گاهي اوقات از آن به روشنفكري ديني هم تعبير ميشود. اينها در دهة 30 و مخصوصاً در دهة 40 از دانشگاهيان يا بعضاً حوزوياني بودند كه هم دغدغة روشنفكري داشتند، هم دغدغة دينداري. آن دو جريان اول و دوم، يعني غربزدگي فرهنگي و غربزدگي فلسفي، دغدغة دينداري نداشتند. دغدغة آنها دغدغة روشنفكري بود؛ بلكه نسبتبه دين هم خيلي از آنها رويكرد دينستيزانه داشتند يا بعضاً رويكرد دينگريزانه داشتند؛ اما گرايش و رويكرد دينگرايي در آنها نبود.ولي اين جريان سوم كه من از آن تعبير به غربزدگي علمي ميكنم، دغدغة ديني هم داشتند؛ يعني معتقد بودند اين غرب مدرن، همة پروندة آن سفيد نيست؛ بخشي از پروندة غرب، منفي است. غرب بهلحاظ فرهنگي، اساساً خيلي منفي است. غرب در نظام خانواده و نظام فرهنگي عمومي موفق نبوده است. ما چرا بايد در آن بخش بطلان و سياهي غرب، از آن تبعيت كنيم؟ غرب در بخش فرهنگ رفوزه شده است؛ در بخش خانواده شكست خورده؛ در فرهنگ عمومي موفقيتي كسب نكرده و جامعة فرهنگي غرب آسيب ديده است. آن موقع ميگفتند الآن آسيبهاي فرهنگي غرب خيلي خيلي شديدتر و از شدت و غلاظ زيادي برخوردار است. اينها ميگفتند كه ما غرب را از يك جهت ديگر موفق ميدانيم؛ غرب از نظر علمي، از نظر فيزيك، شيمي، زيستشناسي و علوم طبيعي رشد كرده است.
در گام دوم، دغدغة بعضي از اين روشنفكران غربزدة علمي، روي حوزة علوم اجتماعي رفت؛ ولي ابتدا دغدغه بر علوم طبيعي بود؛ مثلاً اين فيزيك، زيستشناسي و... را چه كار كنيم؟ گفتند: بياييم يكجوري دين را با اين علوم جمع كنيم؛ يك اسلام علمي معرفي كنيم؛ يك تفسير علمي از اسلام ارائه دهيم؛ مثلاً قرآن وقتي دارد از خلقت انسان صحبت ميكند و تطور خلقت انسان از نطفه و علقه و مضغه و «كسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً» مطرح است، بياييم يكجوري آيات خلقت انسان را با نظرية تكامل داروينيستي كه ترانسفورميست باشد، جمع كنيم و يك تفسير داروينيستي از آيات قرآن ارائه دهيم و آيات قرآن را براساس زيستشناسي مدرن تفسير كنيم. اين امر فقط به اين آيات منحصر نشد؛ مباحث ديگر، مثلاً «إِذَا الشَّمْسُ كوِّرَتْ» را براساس فيزيك مدرن، معراج پيغمبر را بر اساس نسبيت انيشتني كه برابر است با MC2 تفسير كردند و... . همينطور، در خصوص تفسير باد و باران در قرآن، مطهرات در اسلام، و بحثهاي كار را مثلاً با تفكرات پراگماتيسمي همسان دانستن و همسانانگاري بين اين مقولة بومي و مقوله غربي. خلاصه اينگونه غربزدگي علمي را از خود نشان دادند. البته اين در گام اول بود. در گام دوم، اين جريان سوم وارد علوم اجتماعي شد. علوم اجتماعي هم در آن زمان بيشتر با گرايش سوسياليستي بود. سوسياليستي در يك مرحله در غرب، سوسياليستي ماركسيستي بود؛ بعد نئوسوسياليسم مطرح شد؛ مخصوصاً در مكتب فرانكفورد افرادي مثل ماركوزه و... . در اين گام دوم در جريان سوم، خيلي دغدغة آنها علوم طبيعي نبود كه بخواهند قرآن را با علوم طبيعي همسان كنند؛ مثلاً آيات قرآن را با زيستشناسي، فيزيك، شيمي يا... يكسانانگاري كنند و تفسير علمي ارائه دهند؛ بلكه بيشتر دغدغة آنها اين بود كه آيات قرآن را با علوم اجتماعي كه در كانتكس سوسياليسم نئوسوسياليسم مطرح است، تفسير كنند؛ مثل قصة آدم، قصة هابيل، قصة قابيل و... . چرا قابيل هابيل را كشت؟ چرا هابيل مقتول قابيل شد؟ مگر اين دو برادر نبودند؟ مگر اين دو از يك پدر و مادر نبودند؟ مگر اين دو در يك محيط زيست نميكردند؟ پس چرا يكي قاتل و ديگري مقتول شد؟ يكي ظالم و ديگري مظلوم شد؟ چه تفسيري از اين ارائه دادند؟ گفتند: ببينيم در تفكر سوسياليستي و نئوسوسياليستي، ظلم، جنايت و خيانت، از كجا نشئت ميگيرد. چرا يك عده ظالم ميشوند؟ چرا يك عده جنايتكار ميشوند؟ جوابي كه سوسياليستها ميدادند، چه بود؟ ميگفتند: علت، نظام سرمايهداري است؛ علت، نظام فردگرايي است؛ علت، اصالت فرد است؛ علت، آزادي بيش از حد است؛ علت، كاپيتاليزم است؛ نظام سرمايهداري است؛ علت، مالكيت خصوصي است؛ هرچه مالكيت خصوصي ما بيشتر بشود، جنايت ما بيشتر ميشود. چهكار كنيم جنايت كمتر بشود؟ مالكيت خصوصي كمتر بشود؛ مالكيت عمومي و مالكيت مشاعي بيشتر بشود؛ يعني بهگونهاي كه حتي ما در لباس هم مالكيت خصوصي نداشته باشيم؛ چه رسد در مسكن، در وسيلة نقليه و... . ميگفتند: علت جنايتها مالكيت خصوصي است؛ بايد جلوي اين را گرفت. علت اينكه قابيل هابيل را ميكشد، اين نيست كه اين دو برادر هم بودند، پدر و مادر يكساني داشتند يا در يك محيط زيست كردند؛ علت آن اين بود كه قابيل مالكيت خصوصي داشت. كشاورز بود. كشاورزان مالكيت خصوصي دارند؛ فئوداليست هستند؛ زميندار هستند؛ كاپيتاليست هستند. قابيل كاپيتاليست بود؛ زميندار بود؛ مالكيت خصوصي داشت؛ اما هابيل دامدار بود. دامداري مالكيت عمومي دارد. وقتي مالكيت عمومي است، به فكر كشتن و انحصار بيشتر نيست. لذا وقتي خواستند هديه به خدا بدهند، هابيل گوسفندي بهعنوان قرباني هديه داد؛ اما قابيل چه داد؟ يك مشت خوشة خشك بيارزش گندم داد. او چطور قرباني به خدا داد؛ اين چگونه داد. اصلاً مالكيت خصوصي اين است و مالكيت عمومي اين. ببينيد قرآن را چطور تفسير ميكردند. ميگفتند ما بايد قرآن را سوسياليستي معنا كنيم. حالا سوسياليسم از كجا آمده؟ نئوسوسياليسم از كجا آمده؟ از مكتب فرانكفورد، مكتب انتقادي ماركوزه و امثال آن. آدم احساس ميكند اينها يك نوع دغدغة ديني دارند؛ اما باز غربزدگي است؛ اما غربزدگي علمي؛ حال يا غربزدگي علمي متأثر از علوم طبيعي يا غربزدگي علمي متأثر از علوم اجتماعي.
البته اين جريان سوم، يعني غربزدگي علمي كه در ايران شكل گرفت، متأثر از غربزدگي علمي كشورهاي عربي مثل مصر بود. مصر هم از كشورهاي شبهقاره، مثل هندوستان متأثر شده بود؛ يعني اولينبار اين ادبيات و اين روش التقاطي را سيداحمدخان هندي مطرح كرد؛ بعد وارد كشور مصر شد؛ سپس از آنجا هم روشنفكران جهان عرب تأثير گذاشتند. چون آن موقع مصريها خيلي انقلابي بودند، آثار انقلابي هم داشتند و اينگونه تفكر و مباحث را مطرح ميكردند. برخي از ايرانيان، مثل روشنفكران ديني هم از آنها متأثر شدند. اين هم جريان سوم كه از آن به غربزدگي علمي ياد كرديم.
چهارمين و آخرين جريان روشنفكري در ايران، كه تقريباً مربوط به اين سه دهة اخير است، عبارت است از غربزدگي الهياتي. يعني چه؟ يعني در غرب مدرن يك رنسانسي اتفاق افتاد. در اين رنسانس، توسط افرادي همچون لوتر و كالوند، اصلاحات و انتقاداتي به كاتوليك شكل گرفت. اين انتقادها باعث انشعابي در كاتوليك شد به نام پروتستانتيسم و جريان پروتستان شكل گرفت. البته لوتر اصلاً دنبال اين نبود كه پروتستان بهوجود بياورد؛ يعني دنبال اين نبود يك ديسيپلين مذهبي جديدي به نام پروتستان بهوجود بياورد. لوتر دنبال اصلاحات در خود كاتوليك و كليساي كاتوليك بود و از انشعاب پرهيز داشت و با آن مخالفت ميكرد؛ ولي اتفاق افتاد و پروتستانتيسم بهوجود آمد. پروتستان يك مذهب ويژهاي در مسيحيت است كه با ارتدوكس و كاتوليك خيلي فرق دارد. كاتوليك يك مذهب نظاممند جامع با مديريت شخصي به نام پاپ است. پاپ كل سيستم را مديريت ميكند؛ يعني هر كليسايي از كاتوليك در هر جاي جهان باشد، بايد از آييننامه و دستورالعملهاي پاپ و سيستم پاپ تبعيت كند. مركز واتيكان يك سرزمين كوچكي در دل شهر رم است. آنجا هر تصميمي بگيرند، همة كاتوليكها بايد تبعيت كنند؛ اما ارتدوكسها هم جزيرهاي هستند؛ مثلاً ارتدوكس گرجي داريم، ارتدوكس روسيه، ارتدوكسهاي مختلف كه البته معمولاً ارتدوكسها از سراسقف و جاسليقي كه در رأس ارتدوكس روسيه هست، تبعيت ميكنند؛ يعني با وجود جزاير مختلف، تا حدودي بين آنها انسجام هست؛ اما پروتستان اينطور نيست. به تعداد كشيشان پروتستان، پروتستانتيسم وجود دارد؛ يعني هر كليساي پروتستان كه يك كشيشي رهبري آن كليسا را به عهده دارد، با مريدان خود، چه 5 نفر باشند، چه 10 نفر، 500 نفر، 5000 نفر يا بيشتر، يك مذهب تشكيل ميدهند؛ يعني به تعداد كليساهاي پروتستان، مذهب پروتستاتيسم وجود دارد. البته يك اتحادية كليساي پروتستان در اين چند سال اخير شكل گرفته است؛ ولي اينطور نيست كه يك كسي دستور بدهد، بقيه تبعيت بكنند. چرا؟ براي اينكه عقيدة پروتستانها اين است كه هر شخصي در تفسير متن آزاد است. كشيش كليساي الف به تفسير متن ميپردازد و توصيههايي ميكند و مريدان او، هر تعدادي هستند، تبعيت ميكنند؛ كليساي ديگر هم همينطور؛ كليساي سوم هم هكذا و همچنين به اين صورت ادامه پيدا ميكند؛ اما يك نكتة مهمي در برخي پروتستانها، نه همة آنها، وجود دارد و آن اينكه كاملاً نسبتبه تحولات مدرنيته منفعلاند. البته بعضي از آنها هم منتقدند. اما اينكه منفعلاند، يعني چه؟ يعني اگر اتفاقي در فلسفة مدرن افتاده، مثلاً فلسفة دكارت، فلسفة كانت، اسپينوزا، هگل و... يا هر اتفاقي در علم مدرن افتاده، مثلاً فيزيك نيوتن، فيزيك لاپلاس، زيستشناسي داروين، فيزيك كلاسيك، نسبيت انيشتين، فيزيك كوانتوم و...، هر اتفاقي در مكاتب اجتماعي مدرن افتاده، مثل مكتب ليبراليسم، چه ليبراليزم كلاسيك، چه ليبرال دموكراسي، چه نئوليبراليسم. الآن 30 سال است غرب به نئوليبراليسم گرايش پيدا كرده؛ امثال همين ترامپ، از نئوليبراليستهاي خيلي جدي هستند. اينكه ميبينيد مثلاً ميآيد بودجة بيمة مسكن يا بيمة درماني را حذف يا كم ميكند، اين اقتضائات نئوليبراليسم است؛ جزء ذات اوست؛ مثل گرگ، كار او دريدن است. آيا ميشود به گرگ بگوييد: آقاي گرگ بيزحمت به گلة گوسفند رسيديد، گوسفندها را ندريد. نئوليبراليسم اين است. نئوليبراليسم ميگويد: خدمتگزاريِ 95% دنيا براي 5% نظام بانكداري. نظام بيمة آنها همين است. نفت براي آن 5% است. سود براي آن 5% درصد است. ثروتِ 95% جامعه دست آنهاست. پروتستان در برابر اين ليبراليسم، سوسياليسم، نئوسوسياليسم، فمينيسم، هر مكتب اجتماعي كه در دنياي مدرن شكل گرفته، فلسفههاي مدرن، علوم مدرن، مكاتب اجتماعي مدرن، منفعل است. به محض اينكه علم مدرن، فلسفة مدرن، مكاتب اجتماعي مدرن يك چالشي براي دين مسيحيت درست ميكردند، اينها ميگفتند ما دين مسيحيت را تأويل ميبريم؛ توجيه ميكنيم؛ يكجوري به آن معنا ميدهيم كه با سوسياليسم بسازد؛ با ليبراليسم بسازد. حالا بعضي پروتستانها از ليبراليسم تأثير ميپذيرفتند، بعضيها از سوسياليسم، و بعضيها از فمينيسم منفعل بودند. اين انفعال در برابر دستاوردهاي مدرنيته باعث شد يك ديسيپلين معرفتي جديدي پيدا بشود به نام مدرنفئولوژي، الهيات جديد، الهيات مدرن، كه اصطلاحاً در جامعة ما به كلام جديد تعبير ميكنند. شما حتماً اصطلاحاتي مثل تجربة ديني، پلوراليسم ديني، تعارض علم و دين، و بحثهاي هرمونوتيك را شنيدهايد. همة اينها اتفاقاتي است كه دستاوردهاي مدرن، مثل علوم مدرن، فلسفة مدرن، زبانشناسي مدرن، صنعت مدرن، تكنولوژي مدرن و مباحث ديگر مكاتب مدرن بهوجود آوردند و پروتستانتيسم منفعلانه پذيرفت و الهيات آن الهيات مدرن شد؛ يعني الهيات منفعل از اين دستاوردهاي مدرن. البته دست آنها هم باز بود؛ براي اينكه آنها كتاب مقدسي مثل قرآن كه ندارند. بهراحتي تأويل ميبردند؛ لذا تمام كساني كه به اصطلاح ما كلام جديد را در غرب مطرح كردند، همه پروتستان بودند. افرادي مثل دكارت، كانت، هگل، شلايرماخر، جانهيك، همه بدون استثنا پروتستان بودند و الهيات مدرن را بهوجود آوردند. الهيات مدرن، يعني دينشناسي منفعل از دستاوردهاي مدرن، منفعل از فيزيك مدرن، منفعل از زيستشناسي مدرن، منفعل از جامعهشناسي مدرن، منفعل از روانشناسي مدرن، منفعل از زبانشناسي مدرن؛ يك دين كاملاً منفعلي؛ بهجاي اينكه اين دين تأثير بر علوم بگذارد و علوم را ديني بكند و علوم را قدسي بكند، اين علوم غيرقدسي و علوم سكولار، دين را سكولار كرد؛ مسيحيت را سكولاريزهتر كرد. اين اتفاقي بود كه در غرب افتاد و هنوز هم ادامه دارد. لذا الآن شما پروتستانهاي مدرن داريد، پروتستانهاي پستمدرن داريد، پروتستانهاي نسبيگرا داريد، پروتستانهايي داريد كه كاملاً متأثر از مباحث هرمونوتيكاند، متأثر از پستمدرن هستند و امثال ذلك.
دربارة جريان چهارم روشنفكري در كشورمان بحث ميكرديم. در اين سة دهه اخير، جريان چهارم روشنفكري عبارت بود از غربزدگي الهياتي. يعني چه؟ يعني الهيات مدرن پروتستانهايي كه خودشان منفعل از دستاوردهاي مدرني به نام صنعت مدرن، علم مدرن و مكاتب مدرن بودند. حالا روشنفكران ما از فضلة آنها دارند استفاده ميكنند و منفعل از الهيات مدرن آنها، نه منفعل از دستاوردهاي مدرن، نه منفعل از فيزيك مدرن، نه اينكه بگويند ما غربزدهايم، يعني فيزيك مدرن را در جامعة خودمان رواج ميدهيم و اگر ما در فيزيك عقب هستيم، بايد مثل غرب در فيزيك رشد كنيم و هرچه فيزيك رشد كرده، ما هم رشد كنيم و ما هم نيوتن و انيشتين داشته باشيم يا ما هم در زيستشناسي مثل داروين باشيم، در ژنتيك مثل متخصصان ژنتيك باشيم. اينها را نميگفتند؛ اصلاً دنبال اين نبودند كه ما در صنعت مثل غرب رشد كنيم. ميگفتند به دليل چالشهايي كه صنعت و علم و مكاتب مدرن براي الهيات پروتستان ايجاد كرد و الهيات پروتستان مجبور شد يك الهيات مدرني درست كند، ما بايد تابع الهيات مدرن پروتستانها بشويم؛ يعني دينشناسي، ما اسلامشناسي ما، وحيشناسي ما، قرآنشناسي ما، متأثر بشود از الهيات مدرن پروتستانهايي كه خودشان متأثر از دستاوردهاي مدرنيته شده بودند. اين غربزدگي، بدترين نوع غربزدگي است و بهمراتب بدتر از غربزدگي فرهنگي، غربزدگي فلسفي و غربزدگي علمي است. تمام كساني كه در جامعة ما بهعنوان روشنفكر خودشان را معرفي ميكنند، گاهي اوقات هم ادعا ميكنند ما حاضريم با مراجع بحث كنيم ـكه البته حاضر نيستند با شاگردان مراجع بحث كنند، چه برسد به مراجعـ اين افراد آنچه ميگويند و گفتهاند، متأثر از الهيات مدرن است. بدتر از اين، برخي روشنفكران غربزدة الهياتي ما، متأثر از بعضي روشنفكران غربزدة الهياتي مصري و جهان عرب معاصرند كه آنها از الهيات پروتستان تأثير پذيرفتند؛ يعني كساني مثل نصر حامد ابوزيد ميگويند قرآن رؤياي پيغمبر است يا قرآن تابع فرهنگ زمانة پيغمبر است. براساس الهيات مدرن و هرمونوتيك فلسفي، پروتستانها آمدند اين حرفها را زدند؛ بعد روشنفكران ما هم ميگويند قرآن روايتگري پيغمبر است از رؤيايي كه داشته است. البته هيچ موقع هم نمي گويند ما از اينها تأثير پذيرفتيم؛ ولي ما كه متون را ميشناسيم، منابع را ميشناسيم، ميبينيم عبارتها عين هماند؛ يعني شما يك جمله اضافهتر از جريان روشنفكري جهان عرب معاصر در بين روشنفكران غربزدة الهياتي ما نميبينيد. متأسفانه اينها چون مطالعة عميق هم ندارند، گاهي اوقات حرفهاي اينها را هم دقيق نميفهمند و ناقص ميگيرند. من در درسهاي كلام جديد و الهيات مدرن، اين را دقيق باز ميكنم و ميگويم كه اين عبارت آقاي نصر حامد ابوزيد است و اين هم عبارت روشنفكران ماست. ببينيد اصلاً او حرف را درست نفهميده. اين مطلبي است كه گادامر در هرمونوتيك فلسفي مطرح كرده، روش و متد حرفش اين است، در باب متن اينها اينگونه برداشت كردند.
اصلاً خيلي اوقات برداشتها هم دقيق نيست؛ چرا؟ چون اين غربزدگي الهياتي كاملاً سياسي است؛ يعني ميخواهند انقلاب اسلامي را بزنند. مبناي جمهوري اسلامي ايران، اسلام جامعنگر ناب محمدي (صلياللهعليهوآله) است؛ اسلامي است كه احكام اجتماعي دارد؛ اسلامي است كه حضور دنيوي دارد و دنيا براي آخرت را تعريف و تبيين ميكند. ميخواهند اين را بزنند؛ لذا يك ذره از فلان مصري و يك ذره از فلان فرانسوي ميگيرند، بعد اسلام را با آن تطبيق ميكنند و ميگويند قرآن روايتگري رؤياي پيغمبر است؛ لذا چون روايتگري رؤياي پيغمبر است، بايد قرآن را تعبير كرد؛ مثل كسي كه خواب ميبيند، خواب را بايد تعبير كرد؛ چون ظاهر خواب كه فايدهاي ندارد، بايد آن را تعبير كرد. قرآن را بايد تعبير كرد تا درست فهميد. ميگويند بايد قرآن را تعبير كرد، نه تفسير كرد. نبايد به ظاهر آن تمسك كرد؛ بايد آن را تعبير كرد؛ ولي آنها براي اينكه حرف خودشان را اثبات بكنند يا تأييد بكنند كه قرآن روايتگري رؤياي پيغمبر است، به ظواهر قرآن تمسك ميكنند؛ براي اينكه بگويند قرآن روايتگري رؤياي پيغمبر است، پس بايد قرآن را تعبير كرد تا فهميد. پس چرا خودت براي اثبات ادعاي خودت قرآن را تعبير نكرديد و ظاهر آن را گرفتيد؟ مثلاً فلانجا قرآن در بحث معاد از فعل ماضي استفاده كرده، پس معلوم است اتفاق افتاده؛ پيغمبر يك جايي ديده، ده جاي ديگر هم از فعل مضارع استفاده كرده، بعد فعل ماضي. خيلي جاها در زبان عربي براي اينكه نشان بدهد يك حقيقت قطعيالوقوع هست، از فعل ماضي استفاده كرده است. اين در زبان ادبيات عرب خيلي روشن است. يا مثلاً كاملاً متأثر از پروتستانتيسم الهيات و پروتستان مدرن ميگويند كه اين احكام اجتماعي كه اسلام گفته و در قرآن آمده، اين احكام اجتماعي ناظر به جامعة آن زمان است؛ وقتي جامعه عوض شد و تغيير كرد، چون جامعة ما با جامعة زمان پيغمبر فرق كرده، پس احكام آن هم بايد عوض شود؛ قوانين هم بايد عوض شود؛ چون قوانين مخصوص آن زمان است. ميدانيد اين از كجا نشئت گرفته است؟ از اينجا كه گمان كرده است قوانيني كه اسلام بيان ميكند، آمده فقط يك دنيايي براي ما بسازد. اصلاً اين پيشفرض غلط است. بله احكام اسلام براي دنياي ما هست؛ ولي دنياي براي آخرت. يك وقت ميگوييم اسلام قوانيني دارد براي دنيا؛ فقط آمده دنياي ما را آباد كند. گاهي ميگوييم: آخرت براي دنيا؛ اصلاً خدا آخرت را خلق كرده است كه دنياي ما آباد شود؛ اما گاهي ميگوييم: دنياي براي آخرت است؛ يعني هر عملي در اين دنيا انجام ميدهيد، نهتنها براي دنياي شما خوب است، بلكه براي آخرت شما هم خوب است. دنيا براي آخرت؛ آباداني دنيا منشأ آباداني آخرت است. اينها چون اين توجه را ندارند، چون سكولارند، اصلاً آخرت را كنار گذاشتند. خيال ميكنند فقط براي دنياست. بعد ميگويند كه قوانين حجاب را از جامعه برداريد؛ دنياي امروز دنياي بيحجابي است. اگر جامعة ما بيحجاب باشد، راحتتر ميتوانيم تعامل دنيوي داشته باشيم يا وقتي حجاب داشته باشيم؟ وقتي بيحجاب باشيم راحتتر است؛ پس بياييم اين را انجام بدهيم. اصلاً همة همّ و غمّ اين آباداني دنيا چگونه باشد؟
من وقتي مطالب اين روشنفكران غربزدة الهيات را ميبينم، بعضي از فرمايشات اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در نهج البلاغه به ذهنم ميآيد؛ مخصوصاً نامههاي اميرالمؤمنين خطاب به معاويه. ما ممكن است نسبتبه معاويه نظري داشته باشيم و با نظر اهلسنت موافق نباشند. ما معتقديم كه معاويه اصلاً دين و ايمان نداشته و منافق بوده است. ممكن است برادران اهلسنت ما قبول نداشته باشند و بگويند معاويه از اصحاب پيغمبر بوده باشد. ما با همين ديدگاه با همه صحبت ميكنيم. اصلاً كار به نفاق او هم نداريم؛ با اينكه اميرالمؤمنين چندين جا ميفرمايد كه تو ظاهر و باطنت با هم متفاوت است. اين تعابير را حضرت دارد؛ ولي ما اينها را كار نداريم. همين مطلب كه حضرت به معاويه ميگويد: تو اصلاً طوري در ذهنت هست كه فقط دنبال دنيا هستي؛ براي دنيا برنامهريزي ميكني. ما اينطور نيستيم؛ ما اگر براي دنياي خود هم برنامهريزي ميكنيم، براي دنيايي برنامهريزي ميكنيم كه «الدنيا مزرعة الآخرة». اين يعني چه؟ يعني احكام اجتماعي اسلام كه دربارة خانواده، ازدواج، طلاق، حدود، ديات و ساير مسائل اجتماعي آمده است، چه در عرصة قضا، چه در عرصة امنيت، جهاد، سياست، اقتصاد و...، علاوه بر آباداني دنيا، براي آباداني آخرت است؛ يعني وقتي قرآن ميفرمايد رباخواري حرام است، اين فقط براي اين نيست كه بگوييم فقط ميخواهد يك دنيايي براي ما بسازد؛ نه، هم دنيا را ميسازد و هم آخرت را. حالا ممكن است بعضي شكلهاي معاملاتي عوض شده باشد؛ قبلاً داد و ستد بوده، الآن پول رد و بدل ميشود با چك و عابربانك؛ اما در هر صورت، ربا حرام است. ربا دنياي تو را خراب ميكند؛ آخرت تو را هم ويران ميكند. اين روشنفكران غربزدة الهياتي كه ما در اين جريان چهارم داريم، كسانياند كه وقتي به قوانين اجتماعي اسلام نگاه ميكنند، فقط نگاه دنيوي دارند؛ نگاه اخروي ندارند. بعد ميگويند حال كه اين دنيا و مجتمعات دنيوي، اجتماعات و جوامع دنيوي عوض شدهاند، پس احكام بايد عوض شود؛ تعطيل شود. يك زماني ميگفتند اين احكام پاسخگو نيست؛ كه شهيد مطهري كتاب «اسلام و مقتضيات زمان» را نوشت و بحث كرد. الآن نميگويند پاسخگو نيست؛ ميگويند موضوع عوض شده است. آن جامعه يك جامعه بود، الآن يك جامعة ديگر است. ما جواب ميدهيم: جامعه عوض شده است؛ اما دنيا كه دنياست؛ دنياي براي آخرت است؛ دنياي براي آخرت، اين احكام را ميخواهد. اسلام احكام را براي دنيا جعل نكرده؛ براي دنياي براي آخرت جعل كرده است. همين يك جملة بنده ميتواند بسياري از اين نوشتههاي سيصد چهارصد صفحهاي آقايان را جواب بدهد؛ چون لبّ حرفشان همين حرفي بود كه عرض كردم. از كجا؟ چون پروتستانها هم همين نگاه را دارند.
پروتستانها فقط دنبال آباداني دنيايند؛ چون سكولاريسم در غرب دو معنا دارد؛ دو ساحت معنايي دارد: يكي معناي سكولاريسم؛ يعني جدايي دين و وحي از عرصههاي اجتماعي است؛ يعني در عرصههاي اجتماعي، از وحي استفاده نكنيد؛ سياست، اقتصاد، مسائل اجتماعي، حقوق، تربيت اجتماعي و از دين جداست. اين يك معناي سكولاريسم است. معناي ديگر سكولاريسم، جدايي دنيا از آخرت است؛ يعني دنيا را طوري بسازيد كار به آخرت نداشته باشيد. لذا بعضيها در غرب براي آباداني دنياي خود از دين بهره ميبرند؛ اما آخرت را فراموش كردند؛ يعني از دين استفادة ابزاري ميشود براي اينكه دنيا آباد شود. كاري به آخرت ندارند. اصلاً آباداني آخرت مد نظر آنها نيست. اگر امروز هم ميبينيم انقلابيون ديروز، يعني كساني كه ديروز در زندانهاي ساواك شكنجه ميديدند و در دوران جنگ تحميلي رشادتها از خودشان نشان دادند، امروز ميگويند چه اشكال دارد با آمريكا رابطه برقرار كنيم، چرا اصرار بر حجاب داريم، مرتب كوتاه ميآيند، اينها دقيقاً گرفتار اين مدل از سكولاريسم شدهاند؛ يعني سكولاريسم جدايي دنيا از آخرت. آقا ما بايد دنياي خود را بسازيم. اسم اين نظام جمهوري اسلامي بماند، نظام ما خراب نشود، اصل اين نظام باشد، ولي نظام و جمهوري اسلامياي كه حجاب در آن نباشد، رابطه با آمريكا باشد، با رژيم صهيونيستي صلح برقرار كنيم و خيلي از چيزهاي ديگر؛ يعني تمام آن شعارها و ارزشهايي كه ذكر شد و با آنها انقلاب به ثمر رسيد، همة اينها را كنار بگذاريم. چرا؟ چون ميخواهيم دنياي ما آباد شود. البته اعتقاد ما اين است كه اگر اين ارزشها را كنار بگذاريم، دنياي ما هم آباد نخواهد شد؛ بلكه دنياي ما ويرانتر خواهد شد. نهتنها آخرت را ويران كرديم، دنيا را هم ويران ميكنيم؛ دنياي ما هم خراب ميشود. همانهايي كه اميرالمؤمنين را رها كردند و به طمع معاويه رفتند، دنياي آنها هم بدبختتر شد. آخرت را كه از دست دادند، دنيا را هم از دست دادند. عمرسعدي كه براي حفظ دنياي خود، آخرت خود را فروخت، دنياي خود را هم از دست داد و خسر الدنيا و الآخره شد. وقتي امام حسين (عليهالسلام) به شهادت رسيد، همة كاسهكوزهها را سر عمرسعد شكاندند. اصولاً اگر مسلماني دنبال دنياي خود برود و آخرت خود را فراموش كند، خدا دنيا را هم به او نميدهد و هرچه سابقة انقلابي بيشتر باشد و از آخرت بيشتر غفلت بكني، خدا در دنيا هم بيشتر تو را ضايع ميكند؛ به تو نميدهد. روي قطرهقطرة خون اين شهدا راه رفتيم تا به اينجا رسيديم؛ بعد به نام خون شهدا برويم تمام ارزشهاي شهدا را كنار بزنيم؟ روشنفكري غربزدة الهياتي چنين تبعاتي را دارد. ما به تعبير مقام معظم رهبري معتقديم روشنفكري در جهان اسلام بيمار زاييده شد. چرا بيمار زاييده شد؟ چون سؤالِ نسبت اسلام و دنياي مدرن و دغدغة انحطاط را خوب مطرح كردند، اما در پاسخ، غربزده شدند. درد را درست فهميدند، اما پاسخي كه دادند و دارويي كه تجويز كردند، داروي غربزدگي بود؛ حالا يا غربزدگي فرهنگي بود يا غربزدگي فلسفي يا غربزدگي علمي يا غربزدگي الهياتي.
در مقابل اين جريان روشنفكري، ما سه جريان داريم كه مقابله كردند: يكي جريان سنتي است. معمولاً جريان سنتي با جريان روشنفكري در تعارض است؛ اما جريان سنتي در مقابل با روشنفكري به نظرم موفق نيست؛ چون جريان سنتي فقط جنبة انتقادي دارد؛ جنبة ايجابي نسبتبه پرسشهاي جديد ندارد. جريان دوم، جريان سنتگرايي است. بنده معتقدم كه اين جريان هم نميتواند موفق شود. جريان سنتگرايي كه تفكر امثال آقاي نصر است، به نظرم موفق نيست؛ براي اينكه آنهم آسيبهاي خاص خودش را دارد و متأثر از بعضي انديشههاي غرب است؛ ولي غربزدگي معتدلتري دارد. به نظرم تنها جرياني كه ميتواند در برابر روشنفكري بايستد و روشنفكري غربزده را به نقد بكشاند و سخن ايجابي در برابر چالشها و پرسشهاي معاصر داشته باشد، جريان عقلانيت اسلامي است. جرياني است كه معتقد است دستاوردهاي مثبت غرب را ميگيريم. علم مدرن، آنجايي كه در تمدن اسلامي نقش دارد، استفاده ميكنيم؛ اما دين را با علم تأويل نميبريم. اين تأويلات و توجيهاتي كه قرآن را براساس دستاوردهاي علمي توجيه ميكردند، ما اين كار را نميكنيم. از صنعت مدرن براي تمدنسازي استفاده ميكنيم؛ اما توقف نميكنيم. ما بايد با يك سرعتي و ميانبري بتوانيم به توليد علم و صنعتي برسيم كه ديگران محتاج ما باشند. هميشه ما محتاج ديگران نباشيم. عقلانيت اسلامي جرياني است كه با منطق عقلانيت اسلامي غرب را ارزيابي ميكند؛ با همان منطق، سكولاريسم را رد ميكند؛ با همان منطق، اومانيسم را رد ميكند؛ با همان منطق، سوبژكتيويسم را رد ميكند؛ با همان منطق، تأويل را و اينكه قرآن را براساس دستاوردهاي مدرن توجيه كنيم، رد ميكند؛ اما از جنبههاي مثبت غرب استفاده ميكند و بعد ميگوييم ما بايد آنقدر رشد كنيم تا به تمدن نوين اسلامي برسيم. عقلانيت اسلامي معتقد به اسلاميسازي علوم انساني است؛ عقلانيت اسلامي معتقد به تمدن نوين اسلامي است؛ عقلانيت اسلامي معتقد است ما بايد يك قطب فكري فرهنگي در جهان بشويم؛ هويت پيدا كنيم. اين منافات ندارد كه با دنيا تعامل داشته باشيم؛ اما تعامل با دنيايي بايد داشته باشيم كه اهل تعامل باشد، نه اهل تعاند. اينكه يك طرف عناد بورزد و بگوييم ما بايد دستبوسي كنيم، نه؛ ما اين خواب ذلت را نميپذيريم. اين جريان عقلانيت اسلامي به نظرم بهترين جرياني است كه ميتواند در برابر جريان روشنفكري غربزده بايستد.
کد مطلب: 831335
اسلام تايمز
https://www.islamtimes.org