۰
چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۲۹

فلسفه انقلاب اسلامی و امپریالیسم جهانی معاصر

فلسفه انقلاب اسلامی و امپریالیسم جهانی معاصر

«واژه انقلاب و انقلاب اسلامی»
انقلاب واژه عربی مصدر باب انفعال و از ریشه قلب و معنای تحول پذیری و قلب ماهیت و زیر و رو شدن چیزی است چنانچه راغب اصفهانی می گوید. قلب کرد چیزی را یعنی دگرگونش کرد و آن را را به روی دیگر نمود و قلب کرد انسان را یعنی او را از طریقه اش برگرداند و انقلاب یعنی برگرداندن است (المفردات راغب ص 38) این منظور در لسان العرب نیز معنای قریب به گفته راغب را آورده است (لسان العرب جلد اوّل) کلمه مترادف آن در فرهنگ سیاسی عَرَب ثوره در زبان عربی رولوشن یا رولوسیون می باشد که با اندکی دقت روشن می شود هیچ از دو کلمه اخیر معنای پرجاذبه و عمیق انقلاب را در فرهنگ سیاسی اسلام نمی دهد چرا که ثوره از ریشه عربی ثار و به معنای خونریزی و انتقام جوئی و یا به معنای هیجان و طغیان احساسات و اعلام خشم و غضب است. و کلمه رولوشن نیز از ریشه فرهنگی آن یعنی (Revolution) و به معنای جهش چرخشی و دورانی شیء برای قرار گرفتن در وضع اولیه خود می باشد که این واژه اصلاً برای حرکت شیء در یک مسیر مدور مانند حرکت اقمار به دور کرات آسمانی به کار می رود چنان که حرکت مریخ به دور خورشید را با عنوان (Ia Revolution Mars) ذکر می کنند. در فرهنگ اسلامی انقلاب یک دگرگونی و حرکت بزرگ اجتماعی برای جلواندازی جامعه بطنی الحرکه یا راکد و متوقف و نزدیک کردن آن به مدینه فاضله و جامعه ایده آل. آل مهدوی در کلیت تاریخ می باشد به همین دلیل انقلاب اسلامی به معنای خودیابی جمعی و درک موقعیت زمانی و تاریخی خود و جامعه خویش و حرکت به سوی آینده ایی درخشان و تحقق عینی بخشیدن به فلسفه انتظار است همان فلسفه ای که همه بشریت در برخورد با حوادث و مصائب اجتماعی به ویژه در عصر پرتلاطم و اضطراب آلودگی که در آن زندگی می کنیم خواهان تحقق بخشیدن به آن بوده و می باشند. یعنی همان ایده آل و فلسفه ایی که همه ادیان و مذاهب آسمانی از آیین حنیف ابراهیمی گرفته تا بشارت عهدین و پیش گوئیهای بودا و هندوئیسم به دنبال آن بوده و آرزوی ایجاد یا وقوع آن را برای پیروان خویش بیان می نمودند. و بالاخره آن فلسفه و ایده آل که در اندیشه افلاطون بنام مدینه فاضله خوانده شده و توماس هور آن را کشوری بنام اوتوپیا و فرانسیس بیکن آن را آتلانیتس نو و توماس کامپانلا آن را شهر خورشید و خمیز هارنیگتون آن را نامیده است. لذا انقلاب در فرهنگ اسلامی فراهم ساز زمینه تحقق ایده آل بزرگ تاریخ بشریت که برخواسته از فطرت های بیدار انسانی است. یعنی ایجاد جامعه صالحه و مدینه فاضله الهی می باشد به طوری که در آن اثر و خبری از ظلم و جور نباشد تا همگان در مسیر فلاح و رستگاری به نظاره وعده های حق بپردازند آنچنان که خداوند وعده تحقق آنرا به بندگان صالح خود داده است.

«مفهوم انقلاب در نظر فلاسفه سیاسی و جامعه شناسی»
انقلاب چیست و ساختار و عملکرد آن چگونه است؟ و اصولاً با چه مکانیسمی ظاهر می شود و چه تفاوتی با شورش عمومی و مبارزات مسلحانه و خشونت آمیز و کودتا و رفورم دارد؟ راههای ایجاد یا بروز زمینه های ذهنی و عینی آن و عوامل بازدارنده یا شتاب دهنده آن کدام است؟ اهداف قریب و بعید انقلاب و میزان و نحوه تأثیر و تأثر آن در رابطه با شرایط گذشته و حال چه تغییری در روند رشد و انحطاط آن دارد و نقش انقلاب در حرکت تکاملی تاریخ بشر و روند و جهت آن چگونه است؟ آنچه در اینجا قابل طرح و وافی به مقصود است ارائه تعریفی مختصر از فلاسفه سیاسی معاصر از انقلاب یا به مفهوم عام آن تحول اجتماعی و سپس مقایسه با تفسیری که برمبنای برداشت اسلامی از آن می شود، می باشد. به طور کلی انقلاب در جامعه شناسی به عنوان جلوه و نمودی از تغییر نظام جامعه و تحت عنوان تحول اجتماعی مطرح است به خلاف نظر جامعه شناسان قدیم که فرهنگ و نهادها و نظامات اجتماعی را کاملاً استاتیک و تغییرناپذیر می دانسته اند امروزه تحول اجتماعی و مفهوم اخص آن یعنی انقلاب در جامعه شناسی جدید به عنوان یک نهاد و انیستیتولسیون مستقل با موضوعی مجزا تلقی می شود. اگرچه فلاسفه یونان ظاهراً اولین کسانی بوده اند که پیرامون تحولات اجتماعی و تغییر نهادهای جامعه سخن گفته اند و جمعی از آنان نیز به تحول پذیری نظام اجتماعی اعتقادی اکید داشته اند و لیکن اغلب تحولات اجتماعی را رجعت پذیر و چرخشی می خواندند. چنان که فلاسفه رواقی و افلاطون و پولیبیوس و تولسیدید و خود ارسطو با استناد به اصل تکرارپذیری تاریخ اعتقاد داشته اند هر اجتماعی پس از طی کردن چند مرحله تحول یا انقلاب در نهایت به نقطه و مرحله اولیه برمی گردد و دوباره این سیر تاریخی تا وصول به مرحله اولیه تکرار می شود و گروهی از آنان چون فلاسفه ابیقوری و لوکریتوس رومی اگرچه تحولات اجتماعی را دارای روندی تصاعدی می دانسته ولیکن درحد و مرحله خاصی آن را پایان یافته تلقی می کردند که پس از آن مرحله نهائی، جامعه به رکود و توقف مطلق می رسد. در قرون وسطی- که جوامع اروپائی تحت حاکمیت مطلق العنان کلیسا قرار داشته نیز اعتقاد به تحول و انقلاب اجتماعی آن هم به دست انسان ها خلاف بینش مذهبی مسیحیت مبتنی بر نفی اختیار و دخالت آدمی در تعیین سرنوشت تلقی می شده است، امّا به دنبال رنسانس و تحولات متوالی فرهنگ اروپا در قرون جدید اندیشه های جامعه شناسی نیز تحولی بزرگ پیدا کرد به ویژه بعد از انقلاب کبیر فرانسه در اواخر قرن هیجدهم که حاکمیت سیاسی و مذهبی کلیسا را بشدت تضعیف کرد عقاید جامعه شناسان درست در جهت مخالف بینش و آموزش های کلیسائی به حرکت درآمد و افرادی چون فرانسیس بیکن و تورگو و کندروسه تحول اجتماع را اصولاً لازمه طبیعی و همیشگی حیات اجتماعی خوانده و بر دخالت اراده انسان ها در ایجاد تحولات اجتماعی به عنوان عامل اصلی تأکید فروانی نمودند. به ويژه کندروسه قدرت بشر و جامعه را در ایجاد و پذیرش تحولات اجتماعی بی حد و مرز و مطلق می خوانده است. ظاهراً ادموندبرک فیلسوف انگلیسی اولین کسی بود که پس از انقلاب کبیر فرانسه بحث فلسفی و تئوریک پیرامون پدیده انقلاب اجتماعی را وارد مباحث فلسفه سیاسی نمود و اولین تئوری را بر مبنای آرمان های انقلاب کبیر فرانسه بیان نمود. سقوط نظام سیاسی جامعه اولین گام در موفقیت یک انقلاب و گذر از مرحله برزخی براندازی به مرحله سازندگی می باشد. «انقلاب در روند خود باید پنج مرحله را طی کند تا انقلابی کاملاً پیروز تلقی شود مرحله براندازی- انتقال قدرت، تصفیه، سازندگی و تحقق آرمان های انقلاب» لذا به لحاظ حساسیت این مرحله گروهی چون ارسطو و ماکیاولی و جان لاک انگلیسی به طور کلی انقلاب را یک پدیده سیاسی و هدف آن را براندازی نظام گذشته و انتقال قدرت از نظام مغلوب گذشته به حاکمان منتخب مردم دانسته بدین دلیل که بدون تحول سیاسی و انتقال قدرت هیچ انقلابی موجودیت واقعی پیدا نمی کند اما در مقابل این نظریه جمعی چون ادواردپتی و امیل دورکیهم انقلاب را بیش از مرحله انتقال قدرت سیاسی به طور کلی یک پدیده گسترده اجتماعی محض خوانده که در اثر قصور امکانات اجتماعی در تأمین نیازهای مردم ظاهر می شود لذا تا رفع کلیه نواقص و کمبودها انقلاب ادامه خواهد داشت. انقلاب و تحول اجتماعی در اندیشه هربرت اسپنسر فیلسوف انگلیسی بیش از همه مورد بحث و نقد قرار گرفته است وی با اعتقاد به تکاملی بودن هر نوع تحول اجتماعی عقاید فلسفی و جامعه شناسی خود را براساس علوم طبیعی به ویژه زیست شناسی استوار ساخته و با تأکید بر شباهت کامل بین جوامع انسانی و جوامع حیوانی اصولاً همه تحولات در عالم جانداران را از نوع واحد و دائم التزاید و تکاملی خوانده است که گاهی این تحولات به صورت جهش وار و انقلابی جامعه و نوع را به سوی کمال برتر پیش می برد. افکار اسپنسر بر فلاسفه سیاسی بعد از وی تأثیر به سزایی نهاد که در این میان کارل مارکس بیش از همه تئوری تکامل اجتماعی اپسنسر استفاده برده است. کارل مارکس فیلسوف آلمانی قرن نوزده که مکتب التقاطی مارکسیم را از سوسیالیسم تخیّلی سیموندی و دیالکتیک هگل و نظریه ارزشی ریکاردو و ماتریالسم فوئر باخ و تنازع بقای مالتوس و عقاید داروین والسپنسر فراهم آورده به طور کلی در تحلیل کلیه حوادث تاریخی یا بینش طبقاتی و اقتصادی وارد می شود لذا انقلاب را هم معلول تضاد طبقاتی و مبارزه نیروهای تولیدی جامعه در مرحله خاصی از رشد تکاملی خود با حاکمیت مناسبات تولیدی موجود می داند. بدین صورت انقلاب در نظر گاه ماکسیم همواره ماهیت طبقاتی و مادی داشته و هدف نهائی آن وصول به نظام تولیدی جدیدتر مشیت جبری دیالکتیک تاریخ می باشد. ظاهراً بر مبنای همین نظریه آنتونی والاس آمریکائی به جای واژه انقلاب مناسب می داند اصولاً کلمه تجدید حیات «رنسانس» بکار برده شود تا بیان کند هر انقلابی پی ریز یک تحول فرهنگی نوین است. (تحول انقلاب چالرز جانسون ص 32) در فرضیه دیگری از تالکوت پارسوتر و رابرت مرتون انقلاب پدیده ایی است حامل احساس بیگانگی و فقدان انس و الفت روحی نسبت به نظام زندگی اجتماعی در وقتی که این احساس در سطح عموم گسترش یافته باشد.

«انقلاب در فلسفه تاریخ با برداشت اسلامی»
تا نگردد حال قومی زیر و رو کی بتابد فیض حق ناگه بر او همان گونه که جهان جامد و جاندار جهانی متغیر و متحول پذیر بوده و تمامی تحولات آن نیز محکوم نظام علل و اسباب می باشد. جامعه انسانی هم به عنوان یک واحد ذی شعور طبیعی محکوم قانون تحول پذیری و نظام متقن علیّت است با این تفاوت که اجتماع بشری علاوه بر سنت های طبیعی و فطرتهای فردی افرادش دارای هویت مستقل و فطرت جمعی و سنن خاص خود می باشد چنان که گفته شد از طرف دیگر همه می دانیم که انسان در طرح آفرینش آزاد و اندیشمند آفریده شده و بالفطره موجودی متفکر و مختار است اگرچه عواملی چون جهل و تقلید و ظلم و استبداد و فساد و شهوات مانع بروز طبیعی اندیشه و اراده مختار و بطور کلی فطرت انسانی می شود ولی هرگز نمی تواند اصل اندیشمندی و اراده مندی را از جوهر انسانی سلب کند. می توان جمعی از مردم یک اجتماع را در برهه ایی خاص از زمان با سیاست زر و زور و تزویر از تفکر آزاد و اراده مختار محروم ساخت ولی تمامی یک جامعه را آن هم برای همیشه نمی توان در این محرومیت تلخ و ضد فطرت نگه داشت. در هر انقلاب راستین اجتماعی که برانگیزنده فطرتهای الهی است اراده انسانی در جنب اراده خداوند قرار می گیرد و جهت تاریخ را به سوی آینده مشخص می نماید. اراده انسانی تقدیری از تقدیرات الهی (سنت های الهی) را انتخاب یا فراهم می سازد پس متناسب با هر تقدیری که با اندیشه اراده مختار خود گزینش شده فضا و اراده الهی بر آن جاری می شود و بدین گونه یک مرحله جامعه را طی یک حرکت شتاب آلود به سوی مدینه فاضله موعود نزدیکتر می سازد. «خدا اوضاع و احوال قومی را متحول نمی کند مگر آن که ابتدا خود انقلابی در اندیشه ها و اراده های خویش ایجاد کنند» «اگر شما خدا را ابتدا یاری کنید خدا هم شما را یاری خواهد کرد و گام های انقلابی شما را در مسیر مشیت الهی استحکام می بخشد.»

«تحقیق کوتاهی پیرامون واژه امپریالیسم»
کلمه امپریالیسم از ریشه لاتینی (Imperium) و به معنای فارسی امپراطوری می باشد. امپراطوری در اصل از لحاظ سیاسی در مقابل دولت قرار دارد، اگر دولت حاکمیت و مدیریت یک سازمان سیاسی بر یک کشور و ملت باشد امپراطوری (امپریالیسم) عبارت از حاکمیت یک سازمان واحد حکومتی بر چند کشور و ملت می باشد. به همین جهت این کلمه ابتداء به سلاطین دوم اطلاق شد که ممالک و ملل مختلفی را تحت سلطه و حاکمیت مستقیم یا غیرمستقیم دولت مرکزی خود داشته اند بدین معنا حکومت ایران عهد هخامنشیان نیز امپراطوری ایران نام می گیرد و با حاکمیت وسیع اسلام در قرون وسطی از غرب آسیا تا شرق اروپا را امپراطوری اسلامی و توسعه حکومت عثمانی ها از حجاز تا شبه جزیره بالکان و شمال آفریقا را امپراطوری عثمانی می گویند. در قرون وسطی واژه امپریالیسم به جناح کسانی اطلاق می شد که خواهان حفظ حدود حاکمیت و اختیارات سیاسی امپراطوران رُم بوده و در مقابل پایالیسم یا جناح طرفدار حاکمیت مطلق پاپها قرار داشتند و در قرون جدید یا اوایل قرون معاصر این واژه. درمورد طرفداران توسعه طلبی نژاد ژرمن در آلمان و حامیان سلطه انگلیس و فرانسه در قرن هفدهم به کار رفت چنان که ملکه ویکتوریا خود را امپراتریس هندوستان می خواند و حامیان ناپلئون نیز خود را امپریالیست می نامیدند به همین جهت امپریالیسم به تدریج در عرف سیاسی به عنوان یک جناج یا جبهه سلطه گر و توسعه طلب تلقی شد بطوری که امروزه می توان آن را چنین تعریف کرد. امپریالیسم یعنی سلطه جابرانه و بلامنازع ابرقدرتی، نظامی و اقتصادی بر ممالک و ملل ضعیف و مستضعف. امپریالیسم متناسب با نهادهای متعدد اجتماعی یا حکومتی اشکال مختلفی پیدا می کند از جمله آن امپریالیسم سیاسی چون حاکمیت و تسلط سیاسی امپریالیسم آمریکا بر ممالک و حکومت های دیگر و امپریالیسم اقتصادی چون اتحادیه های بین المللی از قبیل کومکون و بازار مشترک و ممالک مشترک المنافع و امپریالیسم نظامی چون اتحادیه های نظامی از قبیل ناتو وورشو و سیتوولسنتو و امپریالیسم مذهبی چون حاکمیت مذهبی کلیسای کاتولیک و بالاخره امپریالیسم فرهنگی چون حاکمیت و غلبه و محوریت فرهنگ غرب برای مالک عقب نگهداشته شده جهان که از آن به عنوان وسترنیزاسیون یعنی غرب زدگی و غرب سازی همه چیز یاد می کنند در فلسفه سیاسی گاهی امپریالیسم را رادف کلینالیسم می خوانند که این کلمه از ریشه لاتینی colonia و از ریشه یونانی colo به معنای هجرت کردن و سکنی گزیدن می باشد. در گذشته ی دور اقدام مختلف به دلایل جغرافیائی یا اقتصادی گاهی از منطقه زندگی خود به سرزمین های مستعد دیگر نقل مکان می کرده و جهت سکنی و ادامه حیات به آباد کردن و آماده سازی منطقه جدید زندگی می پرداختند و این عمل آنها را از استعمارگری یا کلینزاسیون می گفتند همان طور که معنای لغوی خود استعمار در زبان عربی به معنای آباد و عمران کردن است. اما از آنجا که واژه های بی دفاع همچون بقیه ارزشها و هنجارهای عالی انسانی چون آزادی و برادری و عدالت و حقوق بشر و غیره از تعدی ستمگران مصون نمانده و معانی آنها قلب و دگرگون و مورد سوء استفاده قرار گرفته است واژه مقدس استعمار و معادل آن «کلنیزاسیون» همه از این تجاوز بر کنار نمانده و توجیهی بدست متجاوزان داد تا به بهانه هجرت و سکونت و تغییر محل جغرافیایی و بالاخره آبادگری وارد مناطق و ممالک دیگر شوند ولی دست به یغماگری و غارت ثروت ها و نوامیس مردم بزنند لذا کلمه استعمار از آن زمان معنای لغوی خود را از دست داده و به صورت یک منقول سیاسی درآمده و هرکجا نام آن شنیده می شود به دنبال خود خاطراتی بس تلخ و وحشتناک از جنایات گروهی و ممالکی تجاوزگر و خون آشام را به ذهن انسان متبادر می سازد و لذا همان طور که عملاً در قاموس امپریالیسم آزادی به معنای اسارت و حقوق بشر به معنای منافع ملی می باشد استعمار هم امروزه در معنای ضد خودش یعنی خراب گری و نابود ساختن استفاده می شود. به هرحال استعمار یا امپریالیسم در واقع همان جبهه و جریان باطل در امتداد تاریخ است که اندیشه سیاسی در هر عصری نام و عنوان خاصی به آن می دهد، باطل با ابعاد متنوع خود از کفر و شرک و نفاق و ظلم و فساد در واقع ظهور و عینیتِ خوی و خصلت حیوانی وبه سعی فرد یا جمعی در مقام فکر و عمل است. بعد فکری باطل همان فلسفه ها و اندیشه های فطرت ستیز و سفسطه آمیز و اغواگر و شکل عملی آن را تجاوز و خون آشامی و جنگ و درندگی مشخص می کند بدین صورت استعمار، عنوان سیاسی جبهه باطل در عصر ماست.

«ترسیم رابطه تقابل انقلاب و امپریالیسم»
عواملی که موجبات یک انقلاب اجتماعی را فراهم می آورد را می توان دو نوع دانست. الف: علل اعدادی و زمینه ساز چون گسترش ظلم و ستم و تضادها و اختلافات طبقاتی که مانع تجلی تفکرات خلاق و رشد صحیح اراده ها می باشد و گاهی توسعه دامنه فساد و انحطاط اخلاقی هم فطرتهای نیک نیاز و روحیات کرامت طلب انسانی را دچار خستگی و خمودی و تنفر شدید روانی از نظام منحط زندگی اجتماعی و بالاخره عصیانگری علیه آن می سازد. ب: علل ایجادی چون گسترش درک و شعور اجتماعی نسبت به نظامات ستمگرانه و شناختن و یافتن راه و نظامی نوین در زندگی اجتماعی و ظهور وحدت و اتحاد در پرتو رهبریت واحد یا هماهنگ و تحریک احساسات مردمی و جوش و خروش علیه نظام و اوضاع اجتماعی و جهت یافتن تلاش های همه جانبه برای استقرار نظام مطلوب که در نهایت انقلاب را وجهه ظهور می دهد. بنابراین گسترش دامنه ظلم و فساد و رشد درک شرایط ظالمانه در موقعیت خاص موجب انفجار و انقلاب اجتماعی می شود طبیعی است منشاء این ستمگری و اعمال زور و گسترش فساد ممکن است نظامات و طبقات خود جامعه و از طریق حکومت ها و دولت ها باشد. بهرحال جامعه انقلابی ناخواسته در یک خط طولی مبارزات، هم در برابر نظام سلطه داخلی و هم نظام سلطه خارجی قرار می گیرد که ما مبارزه یک انقلاب اجتماعی را در نظام ستمگر داخلی مبارزه آزادی در برابر استبداد با توتالیتریسم و دلسپوتیسم می نامیم و مبارزات جامعه انقلابی علیه نظام سلطه خارجی را مبارزه استقلال در برابر استعمار یا امپریالیسم و کلینالیسم نام می دهیم که عدم توان یا امکان توفیق جامعه انقلابی در براندازی این دو نظام سلطه موجودیت هر انقلاب را در معرض نابودی و اضمحلال قرار می دهد. البته دشمن انقلاب منحصر به این دو جبهه نیست چه بسا خود انقلاب کرده ها به جهت بینش اعتقادی یا سیاسی و تاریخی خود ناخودآگاه در مسیر خلاف آرمان های انقلاب گام نهند به ویژه از آن جهت که ممکن است پس از فروکش کردن احساسات انقلابی و حصول آرامش نسبی بعد از پیروزی عاجل سیاسی به دلیل انس و علاقه توده به نظام و آداب زندگی گذشته و بروز خستگی و ضعف و فشار روحی در اثر بروز مشکلات و مصائب دست از حمایت و پیشبرد آن برگیرند یا از مسیر آن دچار انحراف شوند چنان که قرآن آنانی را که پس از قبول انقلاب اسلامی رسول اکرم (ص) به جهت فشار مشقّات تمایل به جاهلیّت پیدا کرده را خاسر دنیا و آخرت می خواند و می فرمایند: گروهی از مردم خدا را در جهت و جانب خاص عبادت می کنند اگر چیزی به آنها رسد در مسیر می آیند و اگر دچار فتنه و مشکلات شوند از عبادت و دیانت حق سر برمی تابند اینان هم در دنیا دچار محنت و هلاکت می شوند و هم در آخرت به دلیل رجعت و بازگشت از مسیر حق دچار خسران هستند (المیزان ج 14 ص 350) به همین جهت این جناح را که از مسیر برگشته و رجعت به گذشته کرده اند ارتجاع ناآگاه می نامیم که این جناح در مقابل ارتجاع آگاه قرار دارد. منظور از ارتجاع آگاه آن قشر اقلیت مترفین و رفاه طلبان بی درد و خودباخته های وابسته به نظام سلطه و توتالیترو که همچون انگل تداوم حیات آنها بستگی تام به بقای نظامات کهن دارد و رونق و نشاط زندگی حیوانی آنان در موجودیت روابط ظالمانه و فسادآورد گذشته وجود دارد می باشند. این اقلیت مترف برای بازگشت جامعه انقلابی به آن روابط و شرایط از جان و مال و عرض و شرف خویش هم مایه می گذارند و چه بسا نقش ستون پنجم را برای دشمن بیگانه و امپریالیسم ایفا می کنند و گاهی نیز عملاً در برابر جبهه انقلابیون با استعانت از استعمارگران صف مبارزه می سازند چنان که در هر انقلابی شاهد آنیم. در نتیجه مبارزه جناح انقلابیون آگاه و حاضر در صحنه در برابر ارتجاع نوعی دیگر از مبارزات است که آن را مبارزه ترقی با ارتجاع می نامیم بدین صورت مبارزه ارتجاع و ترقی هم تب مبارزات را در جامعه انقلابی شدت می دهد و مسؤولیت انقلابیون آزادی خواه و استقلال طلب و مترقی و رهبران نهضت را بسیار خطیر و سنگین می سازد. البته در یک جامعه انقلابی عموماً ارتجاع به جهت کمی عده و عُده خود مجبور است برای بقای خود و فنای انقلاب خود به خود زیر چتر حمایت و هدایت امپریالیسم قرار بگیرد و با نادیده گرفتن همه اختلافات صوری با آن دست اتحاد و اخوت به ایادی استعمارگر بدهد لذا مبارزه با ارتجاع نیز شکلی از مبارزه با امپریالیسم است.

«استعمار کلاسیک و استعمار جدید»
مورخین سیاسی با توجه به تاریخ تحولات سیاسی و استعماری توسعه و شکل گیری مختلف امپریالیسم را در دو مرحله مورد بررسی قرار می دهند. مرحله اول: که استعمار صرفاً با تهاجم نظامی و بنا به انگیزه های اقتصادی یا سیاسی به ممالک دیگر هجوم می برده و پس از شکستن حدود و شعور دفاعی آنها سال ها بلکه قرن ها آن کشور را به مثابه ایالات تابعه خود قرار می داده و به غارت منابع اقتصادی آنها می پرداخت لذا از آن تعبیربه استعمار مستقیم یا کلاسیک می نمایند. (classiculor direct colonialism) مرحله دوم: ظهور و توسعه استعمار به شکل غیرمستقیم و از طریق ایجاد ارتباطات سیاسی یا اقتصادی و نظامی و مهم تر از همه تماس فرهنگی با ممالک و دول زیر سلطه و عقب مانده می باشد که اصولاً این شیوه استعمار به طور رسمی خاستگاه غربی داشته و زائیده تحولات و شرائط اجتماعی و سیاسی بوجود آمده در قرون معاصر در سطح ممالک جهان سوم و غرب می باشد. چنان که گفتیم وقوع رناس و حصول آزادی نسبی غرب از سلطه کلیسا و ارتباط وسیع آنها با جهان خارج به ویژه تمدن اسلامی سیمای زندگی در جوامع غربی را دگرگون ساخت به ویژه ظهور انقلاب کبیر فرانسه در اوایل قرون معاصر و افکار و عقاید مهم از آن غربی ها را در قلمرو جدیدی از حیات اجتماعی سیاسی وارد نمود و علیرغم شعارهای برابری و برادری انقلابیون ارزش های فردی آن بیش از معیارهای اجتماعی مورد توجه قرار گرفت و در این میان افکار بزرگانی چون روسو و تورگو فلسفه اصالت فرد (Indiridualism) را که از مبانی اقتصادی سرمایه داری است مورد تأکید قرار دارد. آنچه زیربنای فرهنگ غربی را می سازد یا حداقل حاکمیت برآن دارد همان روح ماتریالیستی و مادی گری روشنفکرانه است اعم از آن که این ماتریالیسم از نوع فلسفی به معنای انکار دین و خدا باشد یا ماتریالیسم به معنای اخلاقی آن که علت و معلول توجه به دنیا و شهوات و فساد اخلاقی و انحطاط روابط اجتماعی و انسانی است به همین جهت روحیه غربی روحیه لاقیدی و بی دردی و انتفاع طلبی با نفی مسؤولیت های انسانی است که این روحیه مشخصه یک فرهنگ و تمدن بی خدا و فاقد معنویت عرفانی و آسمانی است بی جهت نبوده که ینچه در قرن نوزده و به دنبال او سارتر اعلام کرده بودند: خدا در غرب مرده است. (فلسفه اجتماع- واتر لیچن ص 316) (جواهر لعل نهرو در رابطه با جمله مشهور فوق از ینچه می گوید: اگر ینچه در قرن نوزده گفت خدا مرده است باید گفت در قرن بیستم انسان مرده است و آنچه زنده است ماشینیسم می باشد) «علم پدر طبیعت (خدا) را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد در حالی که از خدمات موقتی او قدردانی نمود» (خدا در طبیعت- کامیل فلاماریون ص 12) یعنی در غرب علم جایگزین خدا شده است و اعتقاد به خدا نتیجه جهل انسان به اسباب و علل طبیعی بوده در حالی که پیشرفت علوم همه آنها را کشف و تبیین کرده است. مشارالیه همواره آرزو می کرده که روزی به طور کلی پرستش انسان جایگزین پرستش خداوند شود چرا که کسی که دارای تفکر علمی باشد از نظر او نمی تواند به دیانت غیبی معتقد باشد. (علوم اجتماعی- تراقی ص 44) بین استعمارگر و استعمارزده سخنی نیست مگر از بیکاری و تهدید و فشار و حکومت پلیسی و مالیات سنگین و دزدی و هتک ناموس و فرهنگ اجباری و تحقیر و بدگمانی و تهی مغزی و توده های فقر و فاسد. (گفتاری در باب استعمار- امرالله زر ص 27)

«تفاوت کلی عملکرد استعمار قدیم و جدید»
با توجه به روند تاریخی پیدایش استعمار جدید و ارتباط تنگاتنگ آن با شرایط اجتماعی و اقتصادی غرب می توان تفاوت کلی استعمار قدیم و جدید را چنین بیان داشت.

1) هدف اقتصادی استعمار کلاسیک تهیه موادخام و غارت منابع اولیه طبیعی بوده ولی هدف استعمار جدید گذشته از غارتگری مواد اولیه تولید و تحصیل بازار فروش کالاهای صنعتی و صنایع نظامی هم می باشد.

2) استعمار در شکل سنتی حضور ملموس نظامی در مستعمرات دارد به خلاف استعمار جدید که خود را محتاج حضور مستقیم نظامی نمی یابد چرا که در عصر ما با توجه به بیداری اغلب ملل زیرسلطه تهاجم نظامی عموماً بی نتیجه و خسارت بار می باشد.

3) در شکل کلاسیک استعمار اگرچه غالب نظامی بوده ولی اکثراً مغلوب فرهنگی واقع شده است یعنی فرهنگ قوم مهاجم در فرهنگ قوم مغلوب تحلیل رفته است اما در شکل نوین استعمار اغلب مغلوب نظامی و غالب فرهنگی است.

4) روابط استعماری در شکل سنتی بسیار ساده و آشکار و اغلب یک بعدی بوده است و لیکن روابط استعماری در شکل جدید چند بعدی و بسیار پیچیده می باشد لذا دارای ابعاد مختلف سیاسی ، نظامی ، اقتصادی ، اجتماعی ، فرهنگی و غیره می باشد. لذا پی بردن به مواضع و ماهیت امپریالیسم نوین کار چندان آسانی نیست چه بسا استعمار غربی یا شرقی در حالی که میهمان یک کشور است یا روی میز مذاکره در حال امضای پروتکل دوستی و همکاری با آن می باشد در همان زمان کودتائی علیه حاکمیت آن صورت می دهد.

قسمت دوم

«بررسی تئوریک پیرامون ماهیت امپریالیسم جهانی معاصر»
انسان موجودی بالفطره کنجکاو و پرسشگر است به مجرد ظهور زمینه احساس و تکلّم در او همه اشیاء و حوادث محیط زندگی و از جمله اعمال و رفتار خود را مورد بررسی و سؤال قرار می دهد تا با درک و یافتن چرایی و چگونگی آنها خود را از ظلمت جهل حیرت افزا و تردید و اضطراب فکری نجات دهد و به حد آرامش و اقناع ذهنی و روانی برسد به ویژه آدمی از آن جهت که موجود متفکر و کلی اندیش است در حدود شناخت های جزئی و محسوس محیط متوقف نمی شود بلکه حوادث جاری زندگی را در رابطه با مجموعه نظام هستی تفسیر و تحلیل می کند و بالأخص از آن حیث که طبیعت و نظام آفرینش همه به جهت عظمت و جلالت اعجاب انگیزش وهم از آن جهت که تأمین کننده و تدوام بخش حیات انسان است در هر کسی احساس ضعف و وابستگی و انقیاد ایجاد می کند و موجب آن می شود که آدمیان وقایع زندگی و از جمله اعمال خود را در رابطه با نظام هستی مورد مطالعه و سنجش قرار دهند بدین صورت که آن را بر مبنای روش های عقلی و عملی با جریان طبیعی حوادث تطبیق دهند تا هم خود را از تلاطم و تضاد درونی و تردید ذهنی نجات دهند و هم در برابر پرسش همنوعان خود از انگیزة رفتارش و یا برای توجیه عملکردهای خود و جلب حمایت و احترام دیگران جواب مقنع و منطقی داشته باشند. همین خاصیت روانی و ذهنی است که انسان را موجودی ایدئولوژیک و جهان بین و جهانگرد جلوه می دهد و با توجه به همین خصلت است که بانیان مکاتب و احزاب و رهبران اجتماعی به ویژه آنها که فاقد مقبولیت یا حرمت و شهرت نزد جامعه و ملت خود می باشند و یا اهداف شیطانی و بلند پروازانه در سر دارند اندیشه ها و رفتار هوس آلود خود را توجیه جهان شناختی می کنند چنان که هربرت اسپنسر برای اثبات روند تکامل اجتماعی انسان از قانون تکامل طبیعی و تحول انواع حیوانی بهره می جوید و مالتوس تنازع بقاء را از طبیعیت اخذ می کند و سپس آن را در روابط اجتماعی جاری می سازد و توماس هابس با اثبات شرّیریت طبیعت انسانی و وجود تفاوتها در نظام طبیعی رژیم سلطنتی و استبدادی را بهترین نوع حکومت جهت تأمین نظم اجتماعی می خواند و کارل مارکس برای ارائه روش نظری و عملی مبارزه با کاپیتالیسم خود را محتاج تفسیرهای جهان نگران می یابد و ماتریالیسم دیاکلتیک را جعل و طرح می کند و هیتلر رهبر نازیسم هم خود را مجبور می یابد برای تهییج عواطف ملّت آلمان و توجیه منطقی احساسات ناسیونالیستی خود از قدرت طبیعت در آفرینش استثنایی نژاد ژرمن و حتی از اسکلت بدن و جمجمه سر آنان سخن بگوید و موسولین رهبر فاشیسم فلاسفه برجسته ایتالیا را در مکانی جمع کرده و از آنها می خواهد که برای فاشیسم او فلسفه و ایدئولوژی بسازند. با این وصف امپریالیسم جهانی بیش از همه خود را نیازمند تفسیر ایدئولوژیکی و فرهنگی برای توجیه عملکردهای خود در جهان بشری احساس می کند و مجبور می شود با منطق زمان پیش برود و برای تحقق این هدف از نخبه ترین متفکران جوامع غربی و مغزهای اَلکلیک و اندیشه حکمای آلینه شده استفاده نماید تا اولاً ملل خویش را در جهت اهداف مشئوم خود اغوا کرده و از قوای فیزیکی و حمایت ملی آنها استفاده کند و عواطف کم و بیش موجود انسانی در ممالک غربی را در جهت مقاصد استعماری خود به حرکت درآورد و ثانیاً قبل از تهاجم نظامی یا سلطه سیاسی او عواطف ملل عقب مانده را تخدیر و تحمیق کند یا مرعوب و منکوب سازد.

«شش تئوری مشهور پیرامون ماهیت ایدئولوژیک امپریالیسم جهانی معاصر»
تئوری میهن پرستی (ناسیونالیسم): این تئوری می گوید ماهیت امپریالیسم جهانی معاصر ماهیتی ناسیونالیستی است یعنی انگیزه های وطن پرستی و برتری جوئی ملی موجبات تجاوز یا توجیه تجاوزگری دول امپریالیست به ملل ضعیف و مستضعف می باشد. تردیدی نیست که علاقه به وطن و محل زندگی و رشد نمو از جمله علائق غریزی بشر است اما این غریزه چون دیگر غرائز انسان اگر تحت رهبری عقل و شرع قرار نگیرد خودبخود به نیروی ضدحیات و ملیت تبدیل می شود و به اصطلاح سیاسی میهن دوستی را به میهن گرائی و در نهایت به شکل افراطی تر آن شوونیسم یا میهن پرستی تبدیل می کند اصطلاح ملت و میهن اگرچه به قول خود لویس اسنایدر در نزد فلاسفه سیاسی و خود ناسیونالیستها مفهومی بس فریبنده و پیچیده و حتی غیرقابل تعریف دقیق می باشد و لیکن در یک جهت آن نمی توان اختلاف داشت که ناسیونالیسم جهان بشری را از طریق مرزهای جغرافیایی یا فرهنگی به طور عمودی به ملل با لذات متمایز در رنگ و نژاد و زبان خاص تقسیم می نماید به همین جهت هدف ناسیونالیسم خود به خود در محتوای آن محدود شده و جوانب مثبت فرض آن تحت الشعاع ابعاد منفی آن قرار می گیرد و نه تنها خطری برای ملل دیگر بلکه برای خود ملت و دولت ناسیونالیست نیز عامل جنگ و اختلاف و حتی نابودی می شود همان طور که ناسیونالیسم آلمان هیتلری چنین شد از نظر تاریخی میهن گرائی یا میهن پرستی اگرچه در همه اعصار گذشته با شدت و ضعف وجود و بروز داشته ولی به عنوان یک فلسفه و ایدئولوژی و آرمان ملی محصول تحولات قرون جدید اروپا و از همه مهم تر انقلاب کبیر فرانسه در اواخر قرن هجدهم می باشد که البته اندیشه های فردگرایانه منتسکیو و تورگو روسو نیز در این میان تأثیر بسزایی در تقویت مبانی آن داشته است. به هرحال ناسیونالیسم که نطفه امپریالیسم را بارور ساخته و هم ملل اروپائی را دشمن هم و جدا از هم کرده و دو جنگ بزرگ را به وجود آورد بهترین تجربه را به استعمارگران داده تا با ترویج و تبلیغ اندیشه های ناسیونالیستی در ممالک جهان سوم وحدت ملی و منطقه ایی را در آنها از هم بگسلد و آتش اختلاف و تفرقه را میان آنها شعله ور سازد تا به راحتی به مطامع سیاسی و اقتصادی خود نائل شوند. به ویژه در میان کشورهای اسلامی که صاحب بیشترین منابع طبیعی اند تحت عناوین مطنطن پان ترکسیم و پان عربسیم و پان ایرانیسم و غیره آنها را به جان هم می اندازد و سپس سرمایه وجودی آنها را تاراج کنند به عکس همین تلاش، غربی ها با چشیدن طعم تلخ فاسیونالیسم زدگی تمام مساعی خود را امروزه در جهت وصول به وحدتی فرهنگی و نژادی یا مذهبی (کاتولیکی) به کار گرفته تا در واقع ناسیونالیسم مملکتی را تبدیل به ناسیونالیسم قارّه ایی غربی نمایند یعنی همان چیزی که امروزه به انترناسیونالیسم غربی معروف شده است. میهن گرائی به معنای متمرکز کردن توجه ملّت به آثار و مأثر فرهنگی خود و حرکت هماهنگ به سوی ترقی و تعالی با احترام به ملل دیگر مورد قبول عقل و دین است اما نه در هر زمینه و فرهنگی بلکه در زمینه فرهنگی انسانی والا در غیر این صورت هیچ تضمینی نیست که طرح اندیشه ناسیونالیسم در هر کشوری شکافی در میان همه اقوام و دیگر ملل ایجاد نکند و راه نفوذ امپریالیسم را هموار نسازد زیرا اگرچه امپریالیسم غربی ماهیت ناسیونالیستی دارد اما با توجه به عواقب گرایشات میهن پرستی در غرب که منجر به دو جنگ جهانی شد، امروزه با طرح ناسیونالیسم غربی دست از ناسیونالیسم کشوری برداشته و همان تجربه گذشته را در ممالک جهان سوم به کار می گیرد چنان که در اواخر قرن نوزده با پی بردن به زمینه های موجود و مساعد میهن گرائی در ممالک اسلامی آن را تقویت کرده و در مدت کوتاهی امپراطوری بزرگ عثمانی را تجزیه نموده و قلمرو وسیع آنرا تحت نفوذ انگلیس و فرانسه و ایتالیا قرار داد و همان بلائی را بر سر ملل اسلامی آورده که امروزه شاهد آنیم از یک طرف اسرائیل را قلب خاورمیانه مسلمان نشین قرار داده و از جانب دیگر آنچنان شعله قومیت گرایی و عربیت گرایی و ناسیونالیسم را در میان ممالک اسلامی برافروخت که هرگز نتوانسته اند تا امروز در راه مبارزه با اسرائیل تجاوزگر به یک موضع مشترک و منطقی دست یابند.

«تئوری نژادپرستی (راسیم)»
این تئوری از ماهیت نژادپرستانه امپریالیسم جهانی معاصر حکایت دارد دهشت بارترین و قبیح ترین فلسفه و توجیه پیرامون ساختار امپریالیسم همین تئوری نژادپرستی است اصولاً اعتقاد به نژادپرستی همراه با تبیین علمی و فلسفی آن محصول تفکر غربی بعد از قرون جدید به ویژه انقلاب فرانسه است چنان که جان میجر می نویسد «نژادپرستی بعد از انقلاب فرانسه و همگام با ناسیونالیسم توسعه یافته است» (جهان عصر ما- ص 224) با آن که نژاد و تبعیض نژادی دو مقوله جدا از هم می باشند و منشای نژاد طبیعت و منشای تبعیض نژادی اجتماع است ولی به قول گزرمن دانشمند روسی تئوریسین های نژادپرست تلاش دارند تا به نحوی از انحاء این اختلاف را نفی کرده و تبعیض و نابرابری نژادها را یک قانون طبیعی قلمداد کنند در حالی که مسأله نژادپرستی فقط اختصاص به تلقی اجتماعی دارد آن هم اجتماعی چون غرب!! ظاهراً اولین چهرة علمی که فلسفه نژادپرستی را در غرب بنا نهاد کنت گوبینو دانشمند فرانسوی باشد وی با نوشتن چهار جلد کتاب تحت عنوان نابرابری نژادهای بشر دلایل فراوانی را به زعم خود در برتری نژاد اصیل آریائی (نژاد سفید) بیان نمود. نژادپرستی (راسیم) بیش از ناسیونالیسم از تئوری دارونیسم اجتماعی استفاده برده است و برای حفظ و گسترش نژاد برتر و انتخاب اجتماعی طبق اصل بقای اصلح لزوم جنگ افروزی و حمله به ممالکی که نژادهای پست زرد و سیاه در آن ساکنند را تجویز می کرده تا جایی که پسر خود داورین استفاده از بمباران شیمیایی جهت جلوگیری از تکثیر نژادهای پست را پیشنهاد می نموده است و ساموئیل کارت رایت آلمانی تفاوت بیولوژیکی انسان ها را عامل اصلی ترقی و انحطاط علم و دین و هنر و فرهنگ و در مقابل پدیده های فکری و روحی را ساخته و پرداخته نژاد برتر می دانست و به صراحت چنین نژادی را هم فقط نژاد سفید اروپایی می خواند. استوارت چمبرلن از پیروان انگلیسی گوبینو و روزنبرگ مشاور هیتلر و ماس مولر و گارل پیرسون بنجامین کید از دیگر چهره های شهیر فرهنگ غربی اند که در آثار و خطابات خود نژاد سفید آریائی را تنها نژادی می خوانده که باید طبق قانون انتخاب اصلح باقی و جاودان بمانند و وارث و حاکم بر کل جهان باشند و فرانسیس گالتون با ارائه طرح اوژنیسم تأکید داشت که برای خالص نگه داشتن نژاد سفید باید ژن ها را اصلاح و تصفیه نمود و از جمله این راهها ممانعت از ازدواج سفید با غیر خود بوده است. باتوجه به تقسیم سه گانه نژادی، گروهی جهان را به جهان اول و دوم و سوم تقسیم کرده و عقب ماندگی و انحطاط فرهنگی و اجتماعی ملل جهان سوم را به حساب پستی و ابتذال نژاد آنها گذاشته اند چنانچه آندره زیگفرید نسل و نژاد شرقی را به طور کلی از نظر قوای دماغی و قدرت تدبیر بسیار عقب مانده و حقیر خوانده و با فراموش کردن سوابق توحش غربی ها با کمال وقاحت بیان می دارد: «به طور کلی تمامی اختراعات صنعتی محصول ممالک محل سکونت نژاد سفید آریائی می باشد» (روح ملتها ص 219) با این بیان اگر فی المثل در میان سیاهان آفریقا مخترع و مکتشفی یافت شود قطعاً آن فرد یک رگ غربی دارد که به واسطه همان یک رگ توانسته کاری صنعتی انجام دهد به قول والتر رادنی: «نژادپرستی آشکار و صنعتی می گوید که ممالک استعمارگر به علت تفوق ذاتی و نژادی توسعه و قدرت یافته اند و در نتیجه مسؤولیت عقب ماندگی اقتصاد آفریقا معلول انحطاط نژاد سیاه آفریقایی است» (اروپا و عقب ماندگی آفریقا ج اول ص 39) چنان که آدولف هیتلر که جنگاورترین چهره نژاد پرست تاریخ بشریت است با تجاوز به ممالک دیگر مجاور تا آخرین لحظات زندگی خود تلاش می کرد جهان را تحت حاکمیت نژاد ژرمن درآورد، وی نژاد آرین (نوردیک) و در رأس آن نژاد ژرمن را خلاق تمدن بشری و بانی فرهنگ جهان بشریت می داند به همین جهت تحمّل ابراز وجود نژاد دیگری را نداشته چنان که یهودیان آلمان را به جهت داشتن تز برتری نژادی مورد قلع و قمع قرار داده و حدود صدها هزار نفر آنها را به طرز فجیعی نابود کرد هیتلر آن چنان بغضی به نژاد برتری طلب یهود داشته که در عبارتی می گوید «اگر هر محلی را انسان بشکافد خواهد دید که میلیون ها یهود در آن مشغول افساد هستند» (نبردمن، ترجمه فرشاد ص 111) هیتلر در کتابش بنام نبردمن که کتاب مقدس نژادپرستی لقب گرفته طرح تشکیل یک دولت بزرگ امپریالیستی و توسعه طلب را بر مبنای برتری نژاد ژرمن چنین بیان می دارد: «برای ملت آلمان باید سرزمینی فراهم شود که مناسب حال او باشد و این عمل تنها چیزی است که می تواند خونریزی و تجاوزگری ما را در نزد خدا و نسل آینده توجیه و تأیید کند» (نبردمن- ص 25) تلمود که کتاب تفسیر و تعلیم یهودیان جهان و ارزش آن در نزد آنها بیش از خود تورات است در عبارتی تز نژاد پرستی خود را به عنوان یک آموزش عمیق دینی چنین بیان می دارد. «نطفه غیریهود نطفه سگ است و اجانب همه چون سگند و حتی سگ افضل از غیریهودی است زیرا در اعیاد به سگ باید نان و گوشت داد ولی نان دادن به غیریهودی حرام است پس اجانب دشمن خدا بوده و چون خوک قتل آنها مباح است اصولاً همه آنها برای خدمت به یهود به صورت انسان خلق شدند» «دنیا ملعبه یهود، سید محمد شیرازی ص 135»: از دیگر نمودها و نشانه هایی که دلالت بر ماهیت نژادپرستانه امپریالیسم جهانی معاصر با خاستگاه و پایگاه غربی دارد تأسیس و تحمیل حکومت سفیدپوستان آفریقای جنوبی و اعمال سیاست ظالمانه آپارتاید است.

«تئوری تمدن بخشی»
گروهی از حامیان امپریالیسم جهانی معاصر هدف و فلسفه وجودی و توسعه طلبی استعمار جدید را گسترش دادن تمدن غربی در ممالک عقب مانده و غرق در توّحش می دانند بدین معنا سران امپریالیست و قوای تجاوزگر آنها در مواجهه با ملل توسعه نیافته رسالت خویش را به اصطلاح اهلی کردن ملل وحشی (بی تمدن) می نمایند. در قرون نوزده جامعه شناسائی چون ویلیام اگبورن و کارل دیوش و آنتونی والاس و هنری مورگان و غیره در غرب ظاهر شدند که با مشاهد تأثیر سریع ترقیات تکنولوژیک بر تحولات اجتماعی غرب، پیشرفتهای صنعتی و فنی را علة العلل یا حداقل علت اساسی تغییرات فرهنگی و معنوی و گسترش تمدن خواندند. به ویژه ویلیام اگبورن در نظریه معروف خود به نام عقب ماندگی فرهنگی به تفصیل و تصریح کثرت اختراعات و اکتشافات علمی و مادی را موجبات تغییرات معنوی و فرهنگی قلمداد نمود. وهانس کن مورخ مشهور آمریکائی که تمدن ها را به دو نوع تمدن متحرک و تمدن خواب آلود تقسیم کرده اظهار می دارد «این امپریالیسم غربی بوده که تمدن های خواب آلود آفریقا و آسیا را بیدار کرد و به آنها جان و حیاتی تازه بخشید» (مسائل ممالک، آسیا و آفریقا- ص 39) به همین دلیل روزولت رئیس جمهور آمریکا در طی سفری که به سودان و مصر کرده بود در خطابه ایی ضمن ستایش از حضور انگلیس در آن ممالک ابراز داشت: «فقط استعمارگران و زمامداران وابسته به استعمار می توانند مردم را برای بهره وری از قانون اساسی و حقوق بشر تربیت نمایند» اتفاقاً چندی بعد ویلیام گلاس قاضی مشهور آمریکایی چنین اظهار نظر نمود که «اعتقاد راسخ من آن است که با اسلحه یا دلار نمی توان بر ملل آسیا چیره شد اگر ما دلارهای خود را با پشتوانه افکار و اندیشه ها حفظ نکنیم آنگاه از ما به عنوان ارتجاعی ترین نیروی امپریالیستی تاریخ نام خواهند برد» بدین صورت هدف از تربیت امپریالیستی یعنی ساختن و پرورش جوامع جهان سومی به طوری که بتوانند حافظ منافع غرب و دلارهای آمریکایی باشند. سابقاً از فرانسیس کوکر جامعه شناس غربی نقل کردیم که در قرن نوزده بسیاری از ناسیونالیستهای غربی اظهار می کردند که ملل پیشرفته غرب از تاریخ و فرهنگ متعالی و از صلاحیت والای نژادی برخوردارند حق ندارند استعدادهای خویش را در محدوده مرزهای خود مدفون سازند بلکه رسالت جهاتی آنها ایجاب می کند که فرهنگ ملی خویش را در جهت مصالح بشریت در سراسر دنیا گسترش دهند و به متمدن کردن ممالک عقب مانده بپردازند ولو از طریق زور و خشونت باشد. با آن که نمی توان انکار کرد بسیاری از غربی ها واقعاً اعتقاد دارند که دارای فرهنگ عالی و بسیار مترقی می باشند اما در عین حال بسیاری دیگر در لفافه و یا به طور صریح گاهی اعتراف می کنند که اصولاً هدف اصلی آنها تحصیل منافع اقتصادی است چنان که آلبرت ساروت وزیر خارجه کشور فرانسه در خطابه ایی معترفانه اظهار کرده بود «بگذارید آشکارا بگویم که هدف امپریالیسم متمدن ساختن قبایل وحشی نیست بلکه انگیزه آن کسب منافع اقتصادی بیشتر است» (مقدمه ج اول اروپا و عقب ماندگی آفریقا) آری امپریالیسم با همه جنایات دیروز و امروز و هر روز خود مدعی نجات بشریت از توحش است و گرگ خود را دایه برّه معرفی کند، در حالی که روشنفکران آزاده ی جهان می دانند که وحشی و بی تمدن دولت و ملتی است که با تجاوز زاییده شده و با جنگ و غضب و نهب و جنایت رشد کرده و همچنان با این ویژگی به حیات ننگین خود ادامه می دهد لذا باید هم صدا با امرسه زرتو نویسنده شهیر آفریقایی گفت «امپریالیسم خود سنگر مقدم یک تمدن وحشی است»

«ماهیت صلح جویانة انقلاب و ماهیت جنگجویانة امپریالیسم»
در طی گفتار گذشته روشن شد که فلسفه انقلاب در روند تحولات پرفرود و فراز تاریخ به مثابه یک سنت قاطع و شاسع برای نابودسازی موانع مسیر تکامل بشریت و وصول به مدینه فاضله موعود و در نهایت تحقّق بخشیدن به طرح و هدف عالی آفرینش انسان مطرح است. توضیح بیشتر مطلب آن است که خالق متعال هستی ساختار روحی انسان را چنان آفرید که در متن وجودش نیست به همه گونه فساد و آلودگی اخلاقی احساس تنفّر و دلزدگی می کند چنان که هر فرد انسانی بدون آموزش های قبلی و ذهنی با وجدان و فطرت سلیم خود به صورت کل از همه نوع شرارت و رذالت ابراز انزجار کرده و می کوشد حتی در خلوت حضور خویش نیز خود را از بدیها مبرا سازد، کما این که در صورت ارتکاب، نفس خود را مورد معاتبه و ملامت قرار می دهد و اغلب هم با توسّل به انواع مکانیسم های دفاعی و سازگاری و توجیهات ذهنی درصدد تبرئه خود در حدّ تقدیس شخصیت اش برمی آید. با توجه به این واقعیت وجدانی و حضوری است که باید در برابر آنانی که شخصیت انسان را محصول حرف عادت و تربیت های اجتماعی می دانند و گاهی نیز انحرافات اخلاقی خویش را معلول جهل و عدم آموزش فضائل و رذائل می خوانند و بدین گونه خود را از همه نوع اتهامات مبرا می سازند اصالت را به فطرت پاک انسانی داد و به آن احتجاج کرد. به طور قطع طریق کمال و سعادت حقیقی انسان هم طریقه واحد و ثابت، و متناسب با ساختار جسمی روحی هر فرد می باشد به عبارت دیگر طریق فطرت عیناً مطابق با مسیر سعادت حقیقی انسان می باشد چنان که حکمای الهی در تعریف سعادت آورده اند. یعنی سعادت، شکوفائی و فعلیت استعدادهای فطری انسان است جهت وصول به کمال بدون مواجهه به آفات و موانع. انسان در قلمرو فطرت خویش از جمیع وابستگی ها و تعلقات جز تعلق به حق و کمال مبّرا است لذا تا زمانی که افراد انسانی بر این قلمرو سیر می کنند جمیع اختلافات و تنازعات از میان آنها خودبخود مرتفع است تنها وابستگی و تعلق به غرایز و شهوات حیوانی و خود طبیعی و آموخته های ذهنی و فرهنگها و تربیت های ضد فطری است که موجبات اختلاف و تضاد طبقات اجتماعی را فراهم می سازد. چنان که در متون حدیث در رابطه با فطرت الهی انسان آمده: قال النبی (ص): یعنی هر انسانی که متولد می شود بر فطرت توحیدی خویش به دنیا پا می گذارد اما این خانواده و جامعه است که فرزندان را به سوی گرایشها و تربیت های مختلف می کشانند. (سفینة البحار محدث قمی ج 2 ص 373) فطرت الهی درون مایه هر حرکت ارزشمند و کمال جویانه می باشد و بدون آن همه گونه آموزش های عقلی و عملی فاقد تأثیر و تضمین لازم جهت تحریک انسان به سوی صلاح و فلاح خواهد بود. این فطرت الهی انسان بوده که همواره بشر را در گردونه های صعب العبور تاریخ یاری رسانده و گمراهان را به سوی کانون حقیقت رهنمون شده و سوته دلان را تسلای خاطر گشته و اهل حق را برای ترویج حق و عدالت به تکاپو وا داشته است. کمال طلبی در رابطه با انسان در صورتی ارزشمند و تحسین آمیز و مشکور و مأجور است که در قلمرو حیات و رفتار آگاهانه و اکتسابی و ارادی و در جهت سازندگی روحی و خلاقیت های نفسانی و باطنی او تحقق یابد و تکامل در ایجاد دیگر ابزار و زمینه های تقویم تشریح حرکت انسان را در وصول به ارزش های جاودان معنوی فراهم سازد یعنی در حقیقت کمال محصول فعالیت اکتسابی خود انسان باشد والّا تکامل محدود و مادی و ظاهری در پدیده های بلاشعور و بلا اراده طبیعی هم وجود دارد. با توجه به گفته برتر اندراسل که: «دولت ها را همواره دو خطر تهدید می کند، انقلاب و شکست در جنگ» (قدرت براسل ص148) دلهره و اضطرابی که خبر وقوع یک انقلاب اجتماعی یا شکست در جنگ، سلطه گران مست و مخمور را می لرزاند به مراتب بیش از خوف و هراسی است که مبارزین انقلابی از امپریالیسم دارند. دلیل عمده آن که امپریالیست های جهانی و سران دول سلطه گر و وابسته به آنها با ملاحظه کوچکترین حرکت انقلابی، بلافاصله دست به عملیات تروریستی زده و ایجاد رعب و وحشت می کنند، همان دلهره و هراسی است که از خود و عملکرد و حکومت پوشالی خود دارند که گفته اند «الخائن خائف» اصولاً سران سلطه گر به مجرد وصول به قدرت خود به خود خوی و خصلت جنگی و روحیه میلتیاریستی پیدا می کنند به ویژه وقتی که نظام حکومت و اقتصاد خویش را محصول استبداد و جنگ و تجاوز می یابند. به همین جهت در قتل یا مرگ ناگهانی دیکتاتورها بلافاصله به همه قوای مسلحه آماده باش جنگی داده می شود و کشور به زیر سایه سنگین تانک ها و زره پوشها و حکومت نظامی می رود و امپریالیسم هم در یک چشم به هم زدن حضور خویش را به دو شکل علنی و مخفی به دیکتاتوران جدید اعلام می کند و او را از حمایت بی دریغ خویش دلگرم و مستظهر می سازد خصلت امپریالیسم چنین است که همواره در هر نقطه ایی از جهان که احتمال وقوع یک انقلاب اجتماعی یا برخورد نظامی می رود به طور گاز انبری وارد عرصه عمل می شود و از طرق مختلف اعم از مداخله پیدا یا آشکار، نقش خویش را در میدان نبرد ارائه می دهد و اغلب یکی از دو طرف مبارزه را در کنف حمایت خود می گیرد تا دیگری را به سوی ضعف و نابودی بکشاند و در نهایت هر دو طرف را به طور مستقیم یا غیرمستقیم به زیر سلطه سیاسی و اقتصادی یا نظامی خود می گیرد. یکی از دانشمندان غربی که اخیراً کتابی در رابطه با اوضاع وخیم اجتماعی مغرب زمین به عنوان گنداب غرب نوشته و در آن اشاره ایی کوتاه به نگرانی حاصل از رقابت تسلیحاتی ابرقدرتها و هزینه نظامی آن کرده و می گوید. «جوهر وجودی این تسلیحات وحشتناک دیسیپلین و انضباط شدید و کورکورانه نظامی و اسرارآمیز انواع پیشرفته آنهاست که قدرت تخریب بسیار هولناکی داشته و مایه نگرانی بزرگ جهانیان شده است تنها آمریکا سالی سیصد میلیارد دلار خرج این تسلیحات می کند و تازه این حداقل هزینه تسلیحاتی سالانه آن است (فردا چه خواهد شد، لپرنس رنگه ص 216 ترجمه کسمائی) طبیعی است که ترس و نگرانی حاصل از گسترش تسلیحات نظامی خود موجب رقابتهای شدید نظامی و گرایش بیشتر به ساخت و پرداخت سلاح های مرگبارتر از قبل می شود و خود به خود فضای زندگی را در روی زمین التهاب آمیزتر می سازد به طوری که گاهی احساس می شود توسل به جنگ تنها راه رهائی از این ترس و التهاب جانکاه جهاتی می باشد. امپریالیسم جهانی بنا به اقتضای طبع جنگجویی و میلیتاریستی خود فضائی به وجود آورده که تنها ترس متقابل ابرقدرت ها از هم اندکی می تواند مانع وقوع جنگی جهانسور شود در عین حالیکه وقوع یک جنگ جهاتی دیگر همواره اذهان روشنفکران جهان و حتی سران ممالک ابرقدرت را همواره به خود معطوف می دارد. رایت میلر می نویسد «مورد اتفاق همگان است که اغلب انگیزه های جنگ جهانی سوم اجتناب ناپذیرند و هر که فرا رسیدن این جنگ را پیشگوئی کند یک فرد واقع بین نام دارد. (علل جنگ جهانی سوم، ص 25) در سال 1977 یک ژنرال برجسته پیمان ناتو پیش بینی کرده بود که در سال 1985 جنگ جهانی سوم به وقوع خواهد پیوست با آن که درمورد جنگ جهانی سوم حتی یک تئوری که بتواند یک پیروزی کوچک نظامی را پیش بینی کند وجود ندارد با این وصف عمده تلاش های متوجه تولید مخرب ترین صلاح ها و یک جنگ جهانگیر و کوروبی هدف می باشد. تقریباً در سی سال پیش جان کندی در مجلس سنای آمریکا در رابطه با ذخایر اتمی دو ابرقدرت شرق و غرب چنین گفته بود: «ظرفیت انهدام کننده ای که در اختیار ماست کافی است خصم را 25 بار نابود سازد ونیروی متقابل دشمن می تواند 10 بار ما را معدوم سازد و قدرت دوگانه ما و شوروی می تواند تا هفت مرتبه نسل بشری را منهدم نماید.» (استراتژی صلح، کندی ص 66) وحشت انگیزتر از آن ظاهراً بمب های مگاتنی باشد که طبق آماری مربوط به گذشته آمریکا بیش از 250 هزار و شوروی 80 هزار عدد آن را در اختیار دارند در حالی که تنها ده هزار عدد آن می تواند در ساعات اولیه جنگ بیش از 180 میلیون انسان را با خاک یکسان سازد.

«نتیجه»
قصد ما از توضیحات قبلی ارائه ماهیت صلح جویانه انسان بر حق و انقلاب اجتماعی راستین و در مقابل معرفی سیمای سیاه امپریالیسم جهانی معاصر و یا نظام سیاسی باطل عصر ما و ماهیّت جنگی و خصلت ذاتی میلیتاریستی آن بوده که خودبه خود وظیفه خطیر مبارزان انقلابی و جوامع آزاده جهان و اهمیت و حساسیت آن را در برابر امپریالیسم جهان بلع روشن می سازد که ملل آزاده جهان را چاره ایی نیست که یا با لگدکوب کردن عرض و شرف خویش و به قیمت ذلت و نکبت ابدی تن به انظلام و تسلیم به امپریالیسم دهند و در سایه کاخ عنکبوتی آن چند صباحی گوسفندوار به آرامند و یا در مبارزه و جدالی خونین و مستمر و طولانی و جنگ در همه جبهه های نبرد اقتصادی و فرهنگی و سیاسی و نظامی هماره حضوری پر و پا قرص داشته باشند تا زمانی که اثری از ظلم و فساد برروی زمین نماند.

«منابع اقتباس و استنباط»

1) قرآن و نهج البلاغه، صبحی صالح
2) المیزان، علامه طباطبائی جلد 14 ص 350
3) اصول کافی
4) تاریخ تمدن، ویل دورانت
5) نگاهی به تاریخ جهان، جواهر لعل نهرو
6) خدا در طبیعت، کامیل فلاماریون ص 12
7) گفتاری در باب استعمار- امر الله زر ص 27
8) جهان عصر ما- جان میجر ص 224
9) روح ملت ها، آندره زیگفرید ص 219
10) اروپا و عقب ماندگی آفریقا والتر رادنی
11) نبردمن ترجمه فرشاد از آدولف هیتلر ص 111و ص 25
12) دنیا ملعبه یهود، سید محمد شیرازی ص 135
13) مقدمه ج اول اروپا و عقب ماندگی آفریقا والتر رادنی ص 39
14) سفینة البحار، محدث قمی ج 2 ص 373
15) قدرت، راسل ص 184
16) فردا چه خواهد شد. لپرنس رنگه ترجمه کسمائی ص 206
17) علل جنگ سوم. رایت ص 25
18) استراتژی صلح، کندی ص 66
19) المفردات راغب ص 38
20) لسان العرب جلد اول
21) تحولات انقلاب چالرز جانوان ص 32
22) فلسفه اجتماعی واتر لیچن ص 316
23) علوم اجتماعی نراقی ص 44

 
نویسنده: سید مجتبی هاشمی
 
 
 
کد مطلب : ۹۰۹۸۷۲
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

منتخب
پیشنهاد ما