۰
يکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۳۸

نقش دین در تحولات تاریخی

نقش دین در تحولات تاریخی
سخنرانی منتشر نشده ای از استاد شهید مطهری
 
و ما أرسلنا فی قریة من نذیر الّا قال مترفوها انا بما ارسلتم به کافرون «1».

نقش دین و آورندگان دین در تحولات تاریخی است. امروز اجمالاً جزو مسلمات شمرده می شود که تاریخ دین و مذهب با تاریخ بشر توأم است؛ یعنی تا آنجا که می شود از بشر و زندگی بشری سابقه ای به دست آورد از دین و مذهب هم در همان حاشیه ای وجود دارد. نمی توان جامعه ای را در تاریخ پیدا کرد که در آن، دین اصلاً وجود نداشته است و هیچگونه مراسم دینی که توأم با نوعی تقدیس و پرستش است، به هیچ شکل و صورتی وجود نداشته است. حال آیا در ابتدا ادیان توحیدی بوده است و پرستش های انحرافی و بت پرستیها بعدها به صورت یک انحراف از حق پرستی و خداپرستی پیدا شده است؟ آن چنان که اولیای دین ما به ما این چنین تعلیم دادهاند که از ابتدای خلقت بشر بر روی زمین، خدای متعال حجت فرستاده است و از طرف دیگر فطرت اصلی بشر، فطرت توحیدی است و پرستش های دیگر شکل های انحرافی و مسخ شده از حق پرستی و خداپرستی است؛ یا آنطور که دیگران می گویند، از اول خداپرستی و امثال این ها بوده است، سپس منتهی به یگانه پرستی شده است، که فعلاً نمی خواهم وارد این بحث شوم. آنچه مسلم است، دین به معنی اعم و پرستش به معنی اعم همیشه همراه بشر بوده است. قهراً این مسئله مطرح است که دین در طول تاریخ چه نقشی در تحولات زندگی بشر داشته است؟ آیا نقشی رهبری کننده و اصلاحگرانه و پیشبرنده داشته است یا نقشی بازدارنده و متوقف کننده؟ لااقل درباره انبیای بزرگ این مطلب مطرح است که پیغمبران چه نقشی در تحولات داشتهاند؟

برای طرح این بحث، باید سه بحث دیگر را در اینجا مطرح کرد. تکامل زندگی اجتماعی انسان یکی از بحث های مقدماتی این است: بشر که زندگی اجتماعی دارد و در اثر این زندگی اجتماعی تمدن و فرهنگ به وجود آورده است، به یک حال باقی نمانده و در جا نزده است.

همانطور که در زندگی فردی از ضعف شروع می کند و به کمال می رسد، در زندگی اجتماعی هم از ضعف و از دوران توحش و بربریت شروع کرده، بعد به تدریج قدمبهقدم به سوی کمال پیش رفته است. این سؤال مطرح است که چرا اینگونه است؟ چرا حیوانات مانند بشر نیستند که آن ها هم قدمبهقدم جلو آمده باشند و یا چرا بشر مانند حیوانات نیست که با یک زندگی اجتماعی در تمام طول تاریخ خودش باقی مانده باشد؟ تاریخ بشر را از نظر ابزارهای زندگی به دوره ماقبل حجر، دوره حجر، دوره آهن، دوره اتم و امثال این ها تقسیم می کنند، ولی این دورهها در زندگی حیوانات اجتماعی نظیر زنبور عسل و مورچه و موریانه-وجود ندارند.

دوره های زندگی بشری را از نظر روابط اقتصادی به دوره اشتراک اولیه، دوره فئودالیسم، دوره کاپیتالیسم دوره بورژوازی و امثال این ها تقسیم می کنند، ولی حیوانات چنین دوره هایی ندارند؛ همان نظامی که دارند، همیشه هست. از نظر نظامات سیاسی، زندگی بشر شکل های مختلف داشته است و هنوز هم دارد، انواع رژیم های استبدادی، رژیم های مشروطه غیر سلطنتی، جمهوری و ...، اما در زندگی حیوانات اجتماعی از اول تا آخر یک رژیم بیشتر وجود نداشته است. این سؤال مطرح است؛ این راز چیست و در کجاست که بشر در جا نمی زند و حیوانات در جا می زنند؟

نقل و انتقال تمدن و فرهنگ بشری مسأله دیگر این است؛ تمدن و فرهنگ بشری در یک جا ثابت نیست، نقل و انتقال دارد. تاریخ نشان می دهد که در طول چند هزار سالی که بشر موفق به تشکیل تمدن و ایجاد فرهنگ شده است، در هر دوره صد ساله، دویست ساله، پانصد ساله، هزار ساله یک نقطه زمین یعنی یک گروه از بشر، یک نژاد از بشر، یک ملت از بشر مشعل دار تمدن و فرهنگ بشری بوده است، بعد-مثل خورشید مدتی در یک جاست بعد غروب می کند، آن جایی که روز بوده است، شب می شود و جای دیگر روز می شود-کم کم این تمدن و فرهنگ از آنجا غروب کرده و در جای دیگر طلوع کرده است؛ آنجا هم دویست سال، پانصد سال، هزار سال بوده، باز غروب کرده و در


جای دیگر طلوع کرده است، و همین طور، معنایش این است که اقوام بشری از نظر تمدن و فرهنگ، اعتلا و انحطاط دارند. هر قومی یک دوره اعتلای تمدن و فرهنگ اوست، بعد نوبت انحطاط و تنزل تمدن و فرهنگ او می رسد.

تاریخ نشان می دهد زمانی چنین مرکز تمدن و فرهنگ عالم بوده است، زمانی مصر و زمانی دیگر ایران، زمانی بابل و مدتی جای دیگر. در دوره های نزدیک ما زمانی بغداد که مرکز تمدن اسلامی بوده چنین بوده است و زمانی اندلس. در دوره اسلامی مدتی مصر (مرکز تمدن و فرهنگ دنیای اسلام) بوده است. ایران خودمان مدتی در دوره اسلامی مرکز بوده است. حالا اروپا و آمریکا مرکز تمدن و فرهنگ دنیا هستند.

ولی شما وارد زندگی حیوانات اجتماعی نظیر مورچه و زنبور عسل بشوید، هرگز این حرف ها وجود ندارد. نمی گویند تمدن زنبوری مدتی در ایران بوده، زمانی در چین بوده، یک زمان در مصر بوده، زمانی دیگر در هند بوده، مدتی در اروپا و زمانی در امریکا بوده و حالا در فلان نقطه دنیاست؛ بلکه تمدن زنبوری هر جای عالم که بوده، یکسان بوده است، ترقی و انحطاطی در آن وجود ندارد.

تنازع در زندگی اجتماعی بشر

مسأله سوم که مسأله مهمی است این است: چه رازی در کار است که در زندگی اجتماعی بشر، این موجود اشرف مخلوقات، همیشه تضاد، کشمکش، تصادم و تنازع به صورت های مختلف- یک شکل آن جنگ و خون ریزی است- وجود داشته و وجود دارد؟ آیا روزی هست که در هیچ جای دنیا کشمکش و حتی جنگ و خون ریزی وجود نداشته باشد؟ نه. در قدیم هر منطقه ای فقط از خودش آگاه بود، از منطقه ای دیگر آگاه نبود، اگر هم آگاه می شد، بعد از مدت ها این اتفاق می افتاد، مثلاً اگر در مصر جنگی رخ می داد، اصلاً مردم ایران اطلاع پیدا نمی کردند. ممکن بود صدها هزار نفر کشته شوند و این ها تا آخر عمر اطلاع پیدا نکنند. اندلس اسلامی را مسیحی ها با آن وضع بسیار فجیع تصرف کردند و آنچنان مسلمین را قتل عام کردند و بر ولی النعم های خودشان-چون هرچه داشتند از مسلمین داشتند-جنایت کردند که گوستاولوبون فرانسوی مسیحی به حسب منطقه (نمی دانم به حسب اعتقاد هم مسیحی بوده یا نه) می گوید، چنین جنایتی در دنیا بی نظیر است، یعنی جنایت مغول در مشرق زمین نسبت به جنایت مسیحیها در اندلس چیزی نیست؛ واقعاً هم اینطور است. با چنان قساوتی قتل عام کردند که انسان حیرت می کند که آیا بشر هم این قدر قسی القلب می شود؟ !آن ها مسلمان بودند، شرق عالم اسلامی و ایران خود ما هم مسلمان بود. تقریباً با عهد تیموریها و قبل از صفویه مطابق می شود. اصلاً در تواریخ مشرق زمین اسلامی منعکس نیست که چنین حادثه ای رخ داده است. خبردار نشدند، چون وسایل ارتباط نبود. حال غفلت و در خواب بودن یک مسأله است، وسیله ارتباط وجود نداشتن، مسئله ای دیگر است. آن ها که در جاهای دیگر دنیا زندگی می کردند، می گفتند دنیا در امن و امان است، ولی امروز وسایل ارتباط جمعی لااقل این آگاهی را به انسان ها می دهد که یک روز نیست خون ریزی های فجیع در میان افراد بشر رخ ندهد و چند کانون جنگ در دنیا وجود نداشته باشد. این کشمکشها همیشه در میان افراد بشر وجود داشته است.

قرآن می گوید که خداوند وقتی خواست آدم را بیافریند و انسان را به روی زمین بیاورد، آن را به اطلاع فرشتگان رساند (و اذ قال ربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفه) فرشتگان همین موضوع تضاد و تنازع را که جزو اصول زندگی بشر است، مطرح کردند (حال این را در سرشت انسان دیدند و گفتند یا چون قبلاً انسان های دیگر در روی زمین بودند و ملائکه از آنجا آگاه بودند گفتند) با تعجب، با سوال و شاید با استنکار گفتند: أ تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء خدایا!ما چنین مخلوقی نیاز نداریم، فسادگر، آشوبگر، خون ریز، خون چه کسی را می ریزد؟ خون خودش را، خون ملائکه را که نمی خواهد بریزد. موجودی که بر وجود او جز تضاد و تنازع و کشمکش و خون ریزی چیز دیگری حکومت نمی کند. و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک. خدایا!خدایا اگر می خواهی بیافرینی، مثل ما باید بیافرینی که در میان ما نه جنگی نه تنازعی نه اختلافی نه بحثی و نه من و تویی در کار است. آرام، همهمان مشغول تسبیح و تقدیس تو هستیم. خدا چه



جواب داد؟ تعبیر ساده جواب خدا به فرشتگان این است: شما عقلتان نمی رسد، شما یک چیز را می بینید، قال انّی أعلم ما لاتعلمون «2». بعد هم خدا با یک آزمایش در مورد ابوالبشر، به ملائکه ثابت کرد که همین موجود متنازع و متضاد و کشمکش گر و خون ریز می تواند کارش به جایی برسد که شما فرشتگان باید به پیشگاه او سجده کنید.

آینده بشریت از نظر قرآن بر اساس آنچه قرآن مجید به طور کلی بیان کرده و در مذهب شیعه به تفصیل بیان شده است یعنی آینده بشر آینده ای است که در آن، درندگان با یکدیگر یا صلح و سازش زندگی می کنند. قرآن می گوید: و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر ان الارض یرثها عبادی الصالحون ما در کتاب زبور این مطلبی را یادآوری کردیم. یعنی اینجا هم داریم یادآوری می کنیم. که این زمین که اکنون مورد کشمکش میان متقیان و پاکان از طرف دیگر است (جنگ حق و باطل؛ جنگی که قرآن توصیف می کند جنگ حق و باطل است) در این جنگ حق و باطل، پیروزی از آن اهل حق است و آن ها وارث مطلق زمین می شوند. تمام زمین در اختیار حقپرستان قرار می گیرد و دیگر اهل باطل نقشی ندارند. بل نقذف به الحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق و لکم الویل مما تصفون. «3» قرآن به جنگ حق و باطل اعتراف دارد، ولی نیروی حق را پیروز می داند و در نهایت امر حق پیروز می شود و باطل برای همیشه از بین می رود. در جامعه ایدهآل اسلامی، یعنی در دولت ولی عصر، یصطلح فی ملکه السباع و البهائم درندگان و چارپایان هم با یکدیگر صلح می کنند، گرگ و میش هم با یکدیگر جنگ ندارند. شاید کنایه ای است از سباع و بهائم انسان ها، یعنی در انسان ها گرگ دیگر خاصیت گرگیاش را از دست می دهد و میش هم خاصیت میشی خود را این مربوط به آینده است.

از اول دنیا تا حالا، این تضاد و کشمکش و تنازع در زندگی بشر همین است و تا بشر در روی زمین باشد همین است و جز تنازع، اصلی بر روح بشر حکمفرما نیست. حتی تعاونیها را مولد تنازعها می بینند، رفاقت ها، همکاریها، صلح ها، سازش ها، محبت ها، تمام این ها را غیر اصیل میدانند و می گویند در زندگی بشر اصل، جنگ و تنازع و ربودن حق یکدیگر است. پس صلح ها، محبت ها و رفاقت ها چیست که ما با یک گروه احساس دوستی، رفاقت، همکاری و تعاون می کنیم؟ می گویند آن هم ترسی از جنگهاست. همیشه بشر از ترس دشمن بزرگ تر با دشمن کوچک تر خودش رفیق و دوست می شود، ولی این دوستی را دشمنی مقابل (آنتی تزش) به وجود آورده است؛ اگر دشمن بزرگ در مقابل دوستان نباشد، فوراً دوستی به دشمنی تبدیل می شود. همیشه دوستیها مخلوق دشمنیهاست، صلح ها مولود جنگ هاست، رفاقت ها مولود کینههاست؛ اصل در زندگی بشر تنازع است.

ماهیت تضادها و جنگ ها به هر حال، همیشه در زندگی بشر تضاد و تنازع و کشمکش وجود داشته است. تا اینجا حرف درستی است؛ مسلماً این طور است. ماهیت این تضاد چیست؟ میان چه گروه ها و چه گروه هایی است؟ و آیا همه جنگ ها و تضادها که در میان افراد بشر است، از یک نوع است یا تضادها و جنگ ها انواعی دارد؟ مسئله مهم این است که ماهیت این تضادها و جنگ ها چیست؟ جنگ ها بر سر چیست؟ گروهی می گویند همه جنگ ها بر سر منافع است و جز منافع چیز دیگری بر زندگی بشر حاکم نیست. هر چیز دیگر غیر منافع اگر عنوان بشود، پرده ایست که روی منافع کشیده شده است. روح تضادها و جنگ ها منافع است. یکی از شعرای عرب می گوید: «کل من فی الوجود یطلب صیدا» ... «4» شما می بینید (بشر) مسایلی را دام قرار داده است که به کلی با ماهیتش فرق می کند. حال به قول او یکی مذهب را دام قرار می دهد، یکی ملیت را و یکی اخلاق را؛ همه این ها دام است. اصل در بشریت این است که شکارچی است. اگر مثلاً از تقابل ابوذر و عثمان بگویید، می گوید ابوذر هم مثل عثمان است، عثمان هم مثل ابوذر است. ابوذر همان چیزی را می خواهد که عثمان می خواهد، عثمان همان چیزی را می خواهد که ابوذر می خواهد؛ چیزی که هست عثمان در مقامی است که قدرت در اختیار دارد، ابوذر در مقامی است که قدرت در اختیار ندارد. ابوذر نمی تواند غیر از عثمان باشد و عثمان نمی تواند غیر از ابوذر باشد؛ چون انسان بالاجبار محکوم به منفعت پرستی و

 

منفعت خواهی است.

جنگ حق و باطل نظریه دیگر می گوید که ما جنگ های بسیاری بر اساس تضاد در منافع داریم، ولی همه جنگ ها بر اساس تضاد و منافع نیست. جنگ حق و باطل هم وجود دارد؛ یعنی بشر می تواند به این مرحله از کمال برسد که به حقیقتی ایمان پیدا کند و بعد به خاطر ایمان خود و در راه ایمان خود بجنگد، تنازع و کشمکش داشته باشد؛ یعنی یک طرف دنبال منافع شخصی است، ولی طرف دیگر دنبال منافع نمی رود، دنبال حقیقت و حق می رود، دنبال ایمانش می رود و حتی منافع خود را فدای ایمان خویش می کند قرآن درباره اهل بدر می فرماید: قد کان لکم ایه فی فئتین تقاتل فی سبیل الله و اخری کافره. «5» می توان از این نبرد، از این تلاقی ای که صحنه بدر رخ داد، درسی گرفت: وقتی نگاه می کنید که می بینید یک گروه فقط در راه خدا، در راه ایمان و عقیده می جنگند، اما (گروه دیگر کافرند. ) در دیگری نمی گوید: و اخری فی سبیل الطاغوت، فی سبیل الاصنام، فی سبیل الاوثان، چون معتقد می جنگیدند. ولی درباره مسلمین می گوید در راه ایمانشان می جنگند.

اشتباه برخی نویسندگان به طور کلی این اصل از نظر قرآن مورد قبول است. این را می گویم، چون قرآن قبول است. این را می گویم، چون قرآن مطلب دیگری را گفته است که برای بعضی سبب اشتباه شده است و ابتدا این اشتباه در نویسندگان عرب زبان پیدا شد که در کتاب های خودشان نوشتند، قرآن اصل تضاد طبقاتی را به عنوان اصیل ترین اصل ها در زندگی بشر می پذیرد. تضاد طبقاتی یعنی تضاد بر اساس منافع اصلاً فکر تضاد طبقاتی معنایش این است: او در طبقه برخوردار و مرفه و قهراً استثمارگر زندگی می کند که منافع را به خودش اختصاص داده است و دیگری در طبقه محروم و قهراً استثمار شده زندگی می کند. موقع طبقاتی او یک نوع تفکر را اقتضا می کند و موقع طبقاتی این، نوع دیگر را. او می خواهد حق خودش را از این پس بگیرد و این می خواهد حق او را به وی ندهد. شک ندارد تضاد طبقاتی خودش حقیقت است در عالم، خودش در دنیا جنگ ایجاد می کند، و مسأله احقاق حق، یعنی جنگ برای استیفای حقوق از دست رفته، اصلی است که اسلام کاملاً آن را به رسمیت می شناسد. لایحب الله الجهر بالسوء من القول الّا من ظلم؛ «6» اما قرآن هرگز تمام تضادها را محدود و منحصر به تضادهای طبقاتی نمی کند؛ یعنی تحیل تاریخی قرآن از جوامع بشری بر این اساس نیست که هرچه جنگ و کشمکش و تنازع در دنیا بوده، ریشه طبقاتی داشته است.

مسأله تضاد را قرآن می پذیرد. بهترین دلیلش این است که می گوید ابتدا که ما خواستیم آدم را بیافرینیم، فرشتگان که قسمتی از حقیقت را می دانستند، مسأله تضاد و تنازع و خونریزی­ها را مطرح کردند، ولی خدا گفت چیز دیگری هست که شما نمی دانید: انی اعلم ما لاتعلمون. خدا حرف آن ها را نفی نکرد و نگفت این حرف ها چیست که می زنید!این موجودی که من خلق می کنم، ابداً فساد و خون ریزی و جنگ نخواهد کرد، شما دارید شهادت قبل از وقوع می دهید، بلکه گفت حقیقتی هم وجود دارد که آن حقیقت را شما نمی بینید.

 

بنی امیه از نظر علی (ع)

علی (ع) وقتی که راجع به بنی امیه اظهار نظر می کند، می فرماید: الایان اخوت الفتن عندی علیکم فتنه بنی امیه فانها فتنه عمیاء مظلمه عمت خطتها و خصت بلیت ها و اصاب البلاء من ابصر فیها و اخطا البلاء من عمی عنها ...و لایزال بلاؤهم حتی لایکون انتصار احدکم منهم الّا کانتصار العبد من ربّه و الصحاب من مستصحبه. علی (ع) می گوید: بزرگ ترین فتنه ای که من بعد از خودم می ترسم و بیم آن را دارم، فتنه بنی امیه است که آن فتنه ای است کور و تاریک؛ یعنی مردم را در یک وضع مبهمی قرار می دهد که اصلاً چیزی را احساس نکنند و در تاریکی به سر برد.


خطه این ها همهجا را فراگرفته است، اما بلای این ها اختصاص دارد به یک عده معین، اهل حقیقت، به خصوص هرکسی که در این میان بصیرت و بینشی داشته باشد. هر مغزی که در آن کوچک ترین روشنایی سراغ بگیرند، دیگر آن تن مالک آن سر نخواهد بود. من می بینم که در آینده بنی امیه وضع شما در مقابل آن ها وضع ارباب و برده خواهد بود، با شما مانند بردگان رفتار می کنند.

خود علی (ع) حتی در زمان خودش که بعد از روی کار آمدن عثمان و حکومت ظاهری او و نفوذ واقعی بنی امیه با آن همه مفاسدی که به وجود آمد، خلیفه می شود، چشم از دنیای خارج اسلامی به کلی می پوشد با این که یک نفر سیاستمدار در چنین شرایطی برای این که مردم را آرام کند و توجه آن ها را از نابسامانی های داخلی متوجه خارج کند و در واقع برای این که مردم را اغفال کند، می گوید: ای ها الناس!می خواهیم برویم با دشمنان اسلام در چین، در ترکستان، در غرب و اروپا بجنگیم. علی (ع) روزی که خلیفه می شود، اعلام می کند من باید داخل را اصلاح کنم. اسلامی که ظاهرش باشد و روح و باطن نداشته باشد، همه دنیا را هم بگیرد هیچ ارزشی ندارد. اسلامی ارزش دارد که روح و معنایش وجود داشته باشد. اسلامی که بخواهد حاکمش معاویه باشد، ارزشی ندارد.

این است که خلافت علی (ع) در عین آن نابسامانیها و گرفتاری های شدید داخلی که داشت آغاز یک نقطه عطف در تاریخ اسلام بود، در درون تاریخ اسلام نه در تاریخ اسلام نسبت به جهان، یعنی یک درون گرایی و به درون توجه کردن و به اصلاحات داخلی متوجه شدن و دشمنان داخلی را بازشناختن.

این نقطه عطف در نهضت حسین بن علی (ع) به اوج خودش رسید. حسین (ع) زمانی نهضت می کند که 20 سال بعد از[روی کار آمدن معاویه به عنوان خلیفه است و معاویه] «7» یک آتشپاره است. او قبل از آن، 20 سال در خود شام حکومت کرده بود؛ خلیفه نبود، ولی حکومت کرده بود. در آن 20 سال حکومتش در یک وضعی و در 20 سال خلافتش به وضع دیگری. واقعاً کاری کرد که داشت اسلام را از درون خالی و پوچ می کرد، ولی لشکرکشی هایش به خارج خیلی عالی و فتوحاتش خیلی بزرگ بود و همه این ها اغفال مردم بود. نسبت به بیرون و خارج فتوحات کرد، اما از درون با خود اسلام مبارزه می کرد. تاریخ می نویسد که حتی او تا آخر عمر کینهاش را نسبت به رسول اکرم از دست نداده بود، تا چه رسد به سایر اشخاص. تبعیضها که از زمان عثمان شروع شده بود، در زمان معاویه به اوج خودش رسید، یعنی اسلامی که در آن سفید و سیاهی نیست، عرب و عجمی نیست، غنی و فقیری نیست و بالا و پایینی! نیست، او آمد یک اسلام طبقاتی ساخت که دیگر نظیرش در دنیا نباشد. واقعاً اگر مبارزه علی (ع) و حسین بن علی (ع) و ائمه اطهار (ع) نبود، این ها اسلامی ساخته بودند که هیچ کفری با آن برابری نمی کرد.

 

اقدامات معاویه برای اسلام زدایی

اولین کارش این بود که تعصب عربیت و تعصب قومیت و ملیت عربی را که اسلام می رانده بود، از نو زنده کرد. به مردم می گفت تا می توانید به بچه هایتان شعر بیاموزید، شعر جاهلی که میراث فرهنگی عرب در جاهلیت است؛ می خواست مردم را به خلق و خوی جاهلیت برگرداند. کار تبعیضها به آنجا رسید که نوشت تا عربی وجود دارد، غیر عرب هر که هست- حق امامت جماعت ندارد و تا عربی هست، غیر عرب حق ندارد در صف اول جماعت شرکت کند و سایر تبعیض هایی که می کرد. همه عواملی را که در دنیای اسلام بود، به نفع خودش و در واقع علیه حقیقت اسلام به کار برد. ابتدا که عثمان کشته شد، او در نهایت زیرکی به عنوان حمایت از خلیفه مظلوم گریه می کرد و اشک می ریخت، می گفت: ای ها الناس اسلام از دست رفت، خلیفه پیغمبر را در مسند خلافت کشتند. علی (ع) در نامه ای به او نوشت: اولین مسوول قتل عثمان خود تو هستی. (اولین کسی که دست جنایت معاویه را حتی در قتل عثمان نشان داد، علی بود و امروز تاریخ این نظر را تایید می کند. ) تو تا آن روزی که از زنده عثمان می توانستی بهره بکشی، طرفدار زنده عثمان بودی، آن روزی که احساس کردی از مرده عثمان بهتر می توانی بهره کشی بکنی، عثمان را رها کردی و حتی تحریک نمودی و کوشش کردی عثمان کشته بشود تا از مرده او بتوانی بهره برداری کنی و همین کار را کرد. این همه مردمی که در صفین جمع شده بودند، اکثریت آن مردم قریه الی الله با علی بن ابیطالب می جنگیدند، زیر شعار «و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطانا فلایسرف فی القتل انه کان منصورا»  «8». آیه قرآن است: اگر کسی مظلوم کشته شد، اولیای او حق دارند خون وی را مطالبه کنند؛ و معاویه به عنوان یک خویشاوند و به عنوان نزدیک ترین افراد به عثمان حالا باید خون عثمان را مطالبه می کرد!قتله عثمان هم دور و بر علی را گرفتهاند: گفت: قتله عثمان را تحویل بده. خود علی را می خواهد، ولی به نام قتله عثمان می خواهد علی را تضعیف کند.

عجیب این است که تاریخ نشان می دهد تا روزی که علی (ع) زنده بود، معاویه همواره صحبت از قتله عثمان می کرد، وقتی که علی شهید می شود، دیگر مصلحت سیاست بنی امیه اقتضا نمی کند این مسأله دنبال شود. همان قتله عثمانی که جنگ صفین را به خاطر آنها به پا کرده بود، 14 ماه جنگیدند و ده ها هزار نفر به خاطر مطالبه خون عثمان و تعقیب قتله عثمان کشته شدند، حالا که علی-که موضوع اصلی قضیه است و همه چیز بهانه است-از بین رفت، یک دفعه معاویه سکوت کرد و اسم قتله عثمان را نبرد و نگفت اکنون که قدرت ما می رسد، محکمه تشکیل بدهیم تا روشن شود چه کسانی قاتل عثمان بودند. دیگر یک کلمه حرف نزد و این مردم نتوانستند احساس کنند این همه خونها ریخته شد برای مطالبه قتله عثمان، حالا که کار به دست توست، چرا اینها را مجازات نمی کنی؟ !می گفت فعلاً مصلحت اسلام اقتضا نمی کند.

عامل روحانیت را یعنی گروهی از صحابه پیغمبر که درک صحبت پیغمبر را کرده بودند و احترام معنوی و روحانی در میان مردم داشتند-استخدام کرد، پول ها خرج بعضی از این ها-آن هایی که اسیر و شیفته مال دنیا بودند-کرد و این ها شروع کردند به جعل کردن حدیث از پیغمبر، در هر جهتی که معاویه دلش می خواست. کارخانه حدیث سازی و جعل حدیث ایجاد کرد. آن مرد لئیم آمد گفت که من خودم از پیغمبر شنیدم که آیه «و من الناس من بشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله روف بالعباد»  «9»  (بعضی از افراد مردم جانشان را در راه خدا فدا کردند) در حق عبد الرحمن بن ملجم نازل شده است!

آن کسی که معاویه از همه بیشتر از او می ترسید، حتی بعد از شهادتش هم از او می ترسید، یعنی از خاطره او هم می ترسید، علی (ع) بود، چون فهمید که علی با کشته شدن از بین نرفت، بعد از آن که کشته شد، به صورت یک نیرو در جامعه اسلامی ظاهر شد حتی قویتر از زمان حیاتش؛ یعنی مردم در زمان حیاتش قدرش را ندانستند، ولی حالا دارند قدردان علی می شوند. خود علی هم فرمود تا من زنده هستم، شما قدر من را نخواهید دانست ولی بعد از این که من رفتم، آن وقت آرزوی مرا خواهید کرد. این لعین اول و ابد سبب علی (ع) را [رایج کرد]برای این که خاطره علی از ذهن ها محو بشود، بلکه تبدیل به یک خاطره بد گردد، چون نام علی را که نمی شود از خاطرها برد پس به صورت معکوسی در اذهان درآید؛ گفت ما به این نسل کار نداریم، من باید کاری بکنم که نسل های آینده یکپارچه علی را به عنوان دشمن درجه اول اسلام دشمن بدارد. دستور داد در هر نماز جمعه ای قریه الی الله علی بن ابیطالب را در بالای منبرها حتی در مسجد پیغمبر و روی منبر پیغمبر دشنام بدهند و لعن کنند.

کار دیگری که کرد، کار زشت پلید و ناجوانمردانه مسموم کردن بود که در اسلام به هیچوجه معنی ندارد. او به این کار در دنیای اسلام معروف است. دشمنانش را-آن هایی که راه دیگری پیدا نمی کرد-از راه مسموم کردن از بین می برد. یکی از شهدای این راه امام حسن مجتبی (ع) بود، و عده ای دیگر از فرزندان و دوستانش که به او خدمت کرده بودند. حتی نوشتهاند که سعد بن ابی رقاص را معاویه مسموم کرد. همچنین عبد الرحمن بن خالد ولید، آن سردار معروف، پسری دارد به نام عبد الرحمن که داعیه خلافت به سرش بود و بعد معاویه روی روشی که ایجاد کرده بود، گفت: این هم به اصطلاح کلهاش بوی قرمه سبزی می دهد؛ او را مسموم کرد و از بین برد. مالکاشتر نخعی درحالی که از کوفه به طرف مصر می رفت، معاویه جاسوس هایش را مامور کرد رفتند در یکی از منازل بین راه به عنوان یک میزبان او را پذیرایی کردند و با یک عسل مسموم مالک را از بین برد.

کار زشت سر دشمن را به نیزه کردن، قساوتی که فقط عرب جاهلیت آن را می پسندید، این سنت سیئه را در دنیای اسلام این مرد دو مرتبه عملی کرد جناب عمرو بن حمق خزاعی از اصحاب امیر المؤمنین علی (ع) را کشت و سر مقدسش را بالای نیزهها کرد و بعد از آن هم یزید درباره امام حسین (ع) چنین کاری کرد. و از همه بالاتر، آن سیاست اصلی بنی امیه را او اجرا کرد. مورخان این مطلب را نوشتهاند که ابوسفیان در روزی که عثمان خلیفه

 

شد، پیرمرد و نابینا بود؛ در مجلسی گفت آیا در اینجا غیر خودمانی هم کسی هست یا نیست؟ یک نفر گفت نیست، در صورتی که چند نفری آنجا بودند. دیدند او فریاد کرد: «یا بنی امیة تلقّفوها تلقّف الکرة اما و الذی یحلف به ابوسفیان لا جنة و لا نار ما زلت ارجوها لکم و لتصیرن الی صبیانکم وراثة. » بنی امیه!توپ خلافت که به دستتان رسید، فقط در میان خودتان پاس بدهید، نگذارید از میان شما خارج شود. باور نکنید بهشت و جهنمی هست، فردایی هست، هیچ چیز وجود ندارد، خیالتان راحت باشد، ملک است و سلطنت، آن را برای خودتان برای همیشه نگه دارید. خلافت را در میان خودتان موروثی کنید؛ دیگر مسأله شورا و این حرف ها به کلی از میان برود.

معاویه این وصیت پدرش را در زمان خودش اجرا کرد. برای اولین بار خلافت موروثی را عملی کرد که پدری خودش فرزند خودش را تعیین بکند و خلیفه با تعیین شخص او معین شود نه با حکمیت و نه حتی به دروغ ادعا کند که خدا او را معین کرده (چون ممکن بود عده ای باور و قبول کنند که خدا یزید را معین کرده) بلکه بگوید من معین می کنم، شما هم باید بپذیرید. حالا ببینید چه شرایطی در تاریخ اسلام به وجود آمده است و چگونه ظاهر اسلام آنچنان دارد معیوب می شود!پوسته چطور باقی و محفوظ است و هسته چطور از بین می رود!

 

نهضت امام حسین (ع) یک نقطه عطف در تاریخ اسلام

در چنین شرایطی است که حسین بن علی (ع) قیام کرد و با قیام خودش تحولی در درون تاریخ اسلام به وجود می آورد، مردم را بیدار می کند که اسلام آن نیست که بنی امیه می گوید، آن ظاهر اسلام است نه باطن. به اصطلاح امروز ژستی در تاریخ به خودش می گیرد که ظواهر اسلامی را که بنی امیه به نفاق اجرا می کردند، به چیزی نمی گیرد. در روز هشتم ذی الحجه در حالی که همهء مردم به حج روی آوردهاند، حجی که در تسخیر بنی امیه است، حجی که ظاهرش حج است و باطنش حج نیست، امام حسین (ع) در همان وقت پشت به مکه و رو به کربلا می کند. در مدینه، روزی که آمدند از حضرت بیعت خواستند و حاضر به بیعت کردن نشد، با این که مروان حکم خیلی پافشاری کرد و گفت الان که حسین در اینجاست، اگر بیعت نمی کند همین جا باید او را بکشید و از بین ببرید، حاکم مدینه که نسبتاً آدم نرمتر و ملایم تری بود حاضر نشد و ابا عبد الله پیش بینی می کرد که چنین خطری ممکن است رخ بدهد.

امام حسین (ع) در مسجد مدینه بودند. عبد الله بن زبیر هم در مسجد نشسته بود. مامور حاکم مدینه هر دو نفر را دعوت کرد که نزد حاکم بروند، گفتند تو برو، بعد ما می آییم. عبد الله بن زبیر از امام سوال کرد که در این وقت به چه مناسبت ما را خواستهاند؟ امام حسین (ع) فرمود حدس من این است که جبارشان مرده است و ما[را برای بیعت می خواهند. ]همینطور هم بود. امام حسین (ع) را به خانه خودشان دعوت کردند. اما پیش بینی می فرمود که ممکن است در اینجا از او بیعت بخواهند، او امتناع می کند، بعد این ها فکر می کنند که اگر امام حسین (ع) از اینجا بیرون برود، بعداً حریفش نشوند، بهتر این است که در همین جا حسین را از بین ببریم. این بود که گروهی از بنی هاشم را همراه خودش برد. فرمود: شما پشت در بمانید. اگر دیدید صدای من بلند شد، بریزید در خانه، آن تمهید اجرا نشد اولاً خود حاکم مدینه حاضر نشد و بعد هم پیش بینی و تدارکی که ابا عبد الله کرده بود، مجال نمی داد. قضیه برعکس شد، تا مروان چنین جمله ای گفت ابا عبد الله یقه او را گرفت و وی را به زمین کوبید و گفت: تو می خواهی مرا بکشی؟ !قضیه گذشت. روزی همین مروان در کوچه چشمش به ابا عبد الله افتاد، آمد و با نرمی و ملایمت سلام و تعارفی کرد و گفت: یا ابا عبد اللّه!من می خواهم یک نصیحت به تو بکنم، از من بشنو اگر با یزید بیعت بکنی همه چیزت تأمین می شود. مصلحت تو اقتضا می کند که با یزید بیعت بکنی. امام حسین چه جواب داد؟ نفرمود که مصلحت شخص من یعنی منفعت شخص من چنین اقتضایی نمی کند، فرمود پس اسلام چه می شود، و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الأمّة براع مثل یزید «10» اما از آن طرف باید فاتحه اسلام را برای همیشه بخوانیم، یعنی این که تو می گویی که من با یزید سازش و بیعت کنم معنایش این است که فنای اسلام را برای همیشه امضا می کنم و چنین چیزی محال است.

 

تفکیک میان اسلام و خلافت اسلامی

این است که می گوییم نهضت امام حسین (ع) یک نقطه عطف در تاریخ اسلام است. از آن روز، دیگر مسأله خلافت و اولیای اموری که بر اوضاع مسلمین مسلطند، با خود اسلام کاملاً دو مسأله است[و این یک]مسأله جدی در عالم اسلام است. از آن پس نهضت هایی در درون دنیای اسلام پیدا می شد علیه دستگاه خلافت و به نفع اسلام. خلافت در یک طرف قرار گرفت و اسلام در طرف دیگر. این ماسک از چهره خلافت دور شد، مردم فهمیدند که اسلام را با خلافت نباید یکی بدانند، حقیقت اسلام جای دیگر است، بلکه الدّ خصام و دشمن ترین دشمنان اسلام همین هایی هستند که در لباس خلافت اسلامی دارند به نام اسلام حکومت می کنند. اگر این حادثه نبوده ملت هایی که به اسلام گرایش پیدا کرده بودند، وقتی که خلفای پیغمبر اسلام. را به این شکل می دیدند، عقیده آن ها این می شد که ما چه می دانیم. شاید خود پیغمبر-العیاذ بالله-از همین ردیف بوده، خلیفه هایش را که ما می بینیم از همین ردیفند. ولی وقتی که آل پیغمبر، اولاد پیغمبر در مقابل این ها قیام کردند و این ها را نفی کردند، مسلمین فهمیدند که باید میان اسلام و خلافت اسلامی تفکیک کنند. این تفکیک را حسین بن علی با ریختن خونش در راه اسلام کرد.

چرا ایرانیان با بنی امیه جنگیدند درحالی که در عمق روح خودشان نسبت به اسلام وفادار بودند؟ این حقیقتی بود که به وسیله علی (ع) و حسین بن علی (ع) به مردم تفهیم شده بود که اسلام یک مسأله است، خلفای اسلامی مسأله دیگر هستند. این بود که ایرانیها قیام کردند. منتها آن ها خیال می کردند که اگر بنی العباس خلیفه بشوند، آن ها حقیقت اسلام را اجرا خواهند کرد. بنی العباس هم از این وعدهها زیاد می دادند. بنی العباس خلیفه شدند، آن ها هم[همان راه]بنی امیه را در پیش گرفتند. این بود که بعدها ایرانیها به فکر استقلال سیاسی خودشان افتادند. از آن زمان بیشتر خودشان را در دامن اسلام انداختند. خودشان را از دستگاه خلافت جدا کردند. واقعاً آزادانه به اسلام گرایش پیدا کردند و ایرانیها بزرگ ترین خدمت ها را به اسلام در دوره آزادی سیاسی خودشان یعنی در دوره ای که خلافت را طرد می کردند، انجام دادند. البته بنی العباس خیلی سیاست مدارتر و نیرنگبازتر و منافقتر از بنی امیه بودند و تا حد زیادی به دنیا اعلام کرده بودند که خلافت آن ها جنبه تقدس دارد. باز هم ما می بینیم که اولیای امور یعنی امرار حکامی که در هر جا پیدا می شدند، مردم قبول نمی کردند مگر این که [مرسولی]از خلیفه عباسی داشته باشند یعنی خلیفه خلافت او را امضا کرده باشد، گو این که حکم خلیفه حکم تشریفاتی شده بود تا بعد یک عالم بسیار روشن بین و روشن فکر شیعی پیدا شد که این سمبل دروغین را نیز درهم کوبید و او خواجه نصیر الدین طوسی بود. [گفت]این خلافت هیچ گونه تقدسی ندارد، این[قداست] دروغین را ساختهاند، ولی سعدی این اشتباه را می کرد و می گفت: آسمان بر حق بود گر خون بیارد بر زمین از برای مرگ مستعصم امیرالمؤمنین.

اما خواجه نصیر الدین طوسی می گفت آسمان خون نخواهد بارید و حقش هم نیست که خون ببارد. او هم چون یک عالم شیعی بود، به خودش چنین جراتی داد که این خلافت غاصبانه اسلامی را به نفع اسلام درهم بکوبد و او به دست مغول. کفر صریح بر کفر مستور خیلی ترجیح دارد. او هم همین است. مستعصم هم با چنگیز مغول [در واقع]فرق نمی کند؛ فرقش این است که او یک پرده دروغین از اسلام روی چهره خودش کشیده ولی وی این پرده را ندارد. آن که این پرده را ندارد. خطرش کمتر است از آن که این پرده را دارد. این اقدام، الهام از همان درسی است که حسین بن علی (ع) داد، پاره کردن این ماسکی که دشمنان اسلام به چهره خودشان زدند.

 
منابع مقاله: نشریه جام جم، تاریخ 25/07/1380، مطهری، مرتضی ؛

پانوشتها:

 

1. سبا/34

2. بقره/30

3. انبیا/18

4. (افتادگی از انوار است)

5. آل عمران/14

6. نسا/148

7. چند ثانیه از نوار افتادگی دارد.

8. اسراء/33

9. بقره/207

10. مقتل الحسین مقرم، ص
مرجع : پایگاه جامع شهید استاد مطهری
کد مطلب : ۸۶۸۵۲۶
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

منتخب
پیشنهاد ما